_باید بیشتر استراحت میکردی تهیونگ... نمیشد یه روز دیگه اینکار و انجام بدیم؟
جونگکوک درحالی که شاخه درختی که مقابل صورتش بود رو کنار میزد، ناراضی گفت و تهیونگ با دقت اطرافش رو زیر نظر گرفت تا شاید اثری از ماینو پیدا کنه...
+خودت که شنیدی طبیب گفت چیز مهمی نیست در ضمن....
نگاهی به آسمون انداخت و با دیدن ماه کامل و یادآوری حرف های پیرزن، زمزمه کرد...
+فقط امشب میتونیم طلسم و برداریم...
طلسم....
تکرار دوباره اون واژه، اضطراب رو به وجود جونگکوک برمیگردوند....
از سر شب دلشوره عجیبی گرفته بود و هرچقدر هم که سعی در نادیده گرفتنش داشت، موفق نمیشد...!_میگم... چطور میخوای اون طلسم و از روی من برداری؟
با کنجکاوی پرسید و تهیونگ پاسخ داد...
+من این کار و نمیکنم... جادوگری که اون طلسم و روی تو گذاشته قراره این کار و انجام بده...
_اگه موفق نشد چی؟ اونوقت چه اتفاقی میوفته؟!
جونگکوک بدون مکث پرسید و با متوقف شدن پسر، اون هم ایستاد....
تهیونگ دستش و روی بازوی امپراطور گذاشت و خیره به چشم های نگرانش، لبخند کمرنگی زد...+نگران نباش کوک.... اون زن خودش طلسم برگزیده رو ساخته پس حتما راه از بین بردنش رو هم بلده... تو فقط کافیه هرکاری که میگه رو انجام بدی باشه؟
امپراطور مردمک های تیره رنگش رو بین چشم های پسر به گردش درآورد... به ارومی سر تکون داد و دوباره شروع به قدم برداشتن همراه تهیونگ کرد...
هنوز هم خیالش راحت نشده بود اما چاره ای جز انجام این کار نداشت....
اگر تهیونگ به اون زن و کاری که میخواست بکنه اطمینان داشت، پس اون هم همین کار رو میکرد....تهیونگ اما نفسش رو با شدت بیرون فرستاد و پلک کوتاهی زد...
خودش هم نگران، آشفته و مضطرب بود ولی بیشتر از هر حسی... میترسید!
کیم تهیونگ از خداحافظی با اون پسر بیش از هرچیزی واهمه داشت!با دیدن روشنایی کوچیکی از دور، چشم هاش و ریز کرد و به محض تشخیص قامت پیرزن در کنار آتشدان، قدم هاش کند و در آخر متوقف شد....
پاهاش به لرز افتاد و نفسش برای ثانیه ای توی سینه حبس شد...
حالا که به واقعیت نزدیک تر شده بود، احساسات متناقض درونش بیشتر و بیشتر میشدن....
نمیخواست جلوتر بره.... نمیخواست اون پیرزن رو ببینه... نمیخواست لحظه ای از پسر کنارش فاصله بگیره اما..._تهیونگ؟
جین که تا اون لحظه در سکوت اون دو نفر رو همراهی میکرد، با دیدن ماینو، پسر رو صدا و تهیونگ افکارش رو کنار زد... بزاقش رو به سختی فرو داد و به سمت محافظ چرخید....

YOU ARE READING
Red Ruby
Historical Fiction(یاقوت سرخ) ❥⋅•⋅•┈┈┈┈⋅•⋅•⋅❥ _به صدای قلبت گوش کن و هرکاری که گفت، همون کارو انجام بده +از اعتماد کردن به قلبم پشیمون نمیشم؟ _اعتماد به قلبت پشیمونی میاره و اعتماد به عقلت حسرت...تو کدوم و ترجیح میدی؟ +به قلبم گوش کردم... _خب...چی گفت؟ +میشه بغلت...