کمی از فنجون پر از چایی که تو دستش بود نوشید.. از پشت پنجره به تمرین افرادش خیره شد و خطاب به مردی که پشت سرش ایستاده بود پرسید
_این مدت اتفاق خاصی نیوفتاده؟مرد شمشیرشو گوشه ای گذاشت و در کنار جونگکوک قرار گرفت
+یه گروه قاتل حرفه ای چندین بار قصد آسیب زدن به شما رو داشتن اما افرادمون به خوبی از شرشون خلاص شدن..._خب... فهمیدی از طرف کی بودن؟
+امپراطور!
پوزخندی رو لب های جونگکوک جا گرفت... بعد از آخرین باری که به قصر رفته بود، مطمئن بود این اتفاق به زودی رخ میده...
_آه.... پس اون روباه پیر بالاخره زهر خودشو ریخت+همینطوره عالیجناب... اما بهتره بگیم تو انجام این کار موفق نشد
جونگکوک به سمت مرد چرخید و کلافه اسمشو به زبون اورد
_نامجون!مرد که میدونست دلیل اینطور صدا زده شدنش چیه، چند قدم از جونگکوک فاصله گرفت و نیشخندی زد
+بله عالیجناب_صدبار بهت گفتم خوشم نمیاد اینجوری باهام حرف بزنی!
+چشم عالیجناب
تقه ای که به در خورد باعث شد جونگکوک از ادامه دادن بحث منصرف بشه... نامجون به سمت در قدم برداشت و چند دقیقه بعد دو نفر پا به اتاق گذاشتن...
تهیونگ.... به همراه نامجونی که بازوشو تو چنگ گرفته بود..
تهیونگ با کمی ترس به واکنش جونگکوک خیره بود اما اون پسر با دیدن تهیونگ ابروهاشو بالا انداخت و پوزخندی زد
_پس بالاخره گیر افتادی؟تهیونگ متعجب از چهره خونسرد جونگکوک و هچنین جمله ای که به زبون آورده بود پرسید
+یعنی چی... تو میدونستی تعقیبت میکردم؟!_ البته که میدونستم تهیونگ... من خیلی تیز تر از اونی هستم که تو فکر میکنی!
+پس چرا جلومو نگرفتی و گذاشتی راز تو بفهمم؟
با سکوت جونگکوک عصبی دندوناشو روی هم فشرد و غرید
+اصلا اینجا چه خبره جونگکوک؟... معلوم هست داری چه غلطی میکنی؟!جونگکوک با قدم های آرومی به تهیونگ نزدیک شد و در مقابلش ایستاد
_تو دقیقا تو مخفیگاه من و تو محاصره افراد منی... نمیترسی که اینجوری باهام حرف میزنی؟!میترسید... واقعا میترسید از اینکه جونگکوک بلایی سرش بیاره اما با این حال جمله ای و به زبون آورد که خودش هم درموردش مطمئن نبود...
+تو به من آسیبی نمیرسونی_اوه جدی؟... از کجا میدونی اینکارو نمیکنم؟
+چون....چون میشناسمت
جونگکوک قدم دیگه ای به تهیونگ نزدیک شد و درحالی که کمی خم میشد تا هم قد تهیونگ بشه، نیشخندی روی لب هاش پدیدار شد...

YOU ARE READING
Red Ruby
Historical Fiction(یاقوت سرخ) ❥⋅•⋅•┈┈┈┈⋅•⋅•⋅❥ _به صدای قلبت گوش کن و هرکاری که گفت، همون کارو انجام بده +از اعتماد کردن به قلبم پشیمون نمیشم؟ _اعتماد به قلبت پشیمونی میاره و اعتماد به عقلت حسرت...تو کدوم و ترجیح میدی؟ +به قلبم گوش کردم... _خب...چی گفت؟ +میشه بغلت...