12(s2)

623 168 229
                                    


سرش رو برای خدمتکاری که تا کمر خم شده بود، تکون داد و با لبخند گشادی وارد محوطه دیگه ای شد ...

نامجون که موظف بود همسر سلطنتی رو تا اون نقطه از قصر همراهی کنه، سرعت قدم هاشو کم کرد و در نهایت با فاصله زیای از امپراطور و همسرش ایستاد...

از اونجایی که این قسمت از قصر تنها متعلق به خاندان سلطنتی بود، هیچ کس اون اطراف حضور نداشت و نامجون هم ترجیح میداد پشت به زوج دوست داشتنیش بایسته تا مزاحم خلوتشون نشه...

+جونگکوکا

تهیونگ ذوق زده امپراطوری که کنار دریاچه ایستاده بود رو صدا زد و پسر به سمتش چرخید...

اون دریاچه و تاب گل کاری شده کنارش، حالا به زیباترین و دوست داشتنی ترین مکان برای هردو پسر تبدیل شده و یادآور لحظاتی شیرین بود!

جونگکوک با دیدن پسری که حالا کاملا همسرش محسوب میشد، لبخندی زد...

قدم های آروم و با احتیاط تهیونگ ، لبخند روی لب هاش رو به خنده صدا دار اما آرومی تبدیل کرد... هر چقدر هم که تلاش میکرد به شب قبل فکر نکنه، شکست میخورد و تک تک اتفاقاتی که افتاده بود درست مثل یک فیلم از مقابل چشم هاش عبور میکرد... تهیونگ  حالا تماما متعلق به اون بود!

پسر به محض رسیدن به امپراطور، ضربه آرومی به شونش زد و نیشش رو باز کرد... از دیدن جونگکوک بیشتر از هر وقت دیگه ای خوشحال بود!

جونگکوک با صاف کردن گلوش، خندش رو جمع کرد و دست پسر رو توی دستش گرفت...

_حالت خوبه؟

+خوبم

تهیونگ  با لبخند کمرنگی جواب داد و جونگکوک با شیطنت ابرو بالا انداخت....

_درد نداری؟

گونه های پسر بلافاصله رنگ گرفت... نگاهش رو از جونگکوک دزدید و درحالی که به افق زل زده بود، خجالتزده زمزمه کرد
+نه

جونگکوک اینبار بلندتر خندید و لپ همسرش که هر لحظه سرخ تر از قبل میشد رو کشید... کشیدن لپ های پسر و دیدن قیافه اخموش، این روز ها به یکی از کار های مورد علاقش تبدیل شده بود...

همونطور که جونگکوک حدس میزد، تهیونگ  ناراضی از این کار اخمی کرد و دست آزادش رو روی لپش گذاشت...

+جونگکوک!

امپراطور اما خوشنود از کاری که کرده بود، دست تهیونگ رو به سمت تاب کشید و به آرومی اونو کنار خودش نشوند...

هر چقدر هم که پسر به روی خودش نمیاورد و یا انکار میکرد، جونگکوک میتونست متوجه چهره دردمندش بشه و نمیخواست با ایستادن طولانی مدت پسرکش رو اذیت کنه!

تار مویی که روی صورت پسر افتاده بود رو پشت گوشش فرستاد وخیره به چشم های کشیده و زیباش گفت
_میخواستم قبل از اینکه به دیدن خانوادت بری، ببینمت...

Red RubyWhere stories live. Discover now