کتاب توی دستش رو ورق زد و بی حوصله مشغول خوندن صفحه جدید شد...
با اینکه مدت زیادی از تاریک شدن هوا میگذشت، اما هنوز خبری از تهیونگ نبود و همین موضوع دلیل بی حوصلگی و نگرانی جونگکوک بود...با شنیدن صدای در، اخمی کرد و نگاه کلافش رو از روی کتاب برداشت... سرش رو بلند کرد و به محض دیدن پسری که کل روز انتظار دیدنش رو میکشید، کتاب رو روی میز کنارش رها کرد...ابرو های درهمش از هم فاصله گرفت و چشم هاش برق زد...
_تهیونگ!
تهیونگ نزدیکتر شد و لبخند کمرنگی زد... دست جونگکوک که به سمتش دراز شده بود رو گرفت و رو به روی امپراطور، روی تخت نشست...
_چرا انقدر دیر اومدی!
جونگکوک درحالی که دست پسر رو به آرومی میفشرد پرسید و تهیونگ شونه ای بالا انداخت...
+متاسفم کوک یکم پیش از معبد برگشتم، حمام کردم و بعدش هم شام خوردم... به خاطر همین طول کشید!
و در ادامه نیشش رو باز کرد اما جونگکوک ناباور از دلیل غیبت تهیونگ در طول روز، نالید
_معبد؟!... تهیونگ واقعا؟!
+اره... مگه چیه؟
پسر گیج از لحن متعجب و سرزنشگر امپراطور پرسید و جونگکوک برای اولین بار به طرز کیوتی شروع به غر زدن کرد!
_من دیشب بهت اعتراف کردم تهیونگ!... ما همو بوسیدیم و تا نیمه های شب توی بغل هم بودیم اما کل روز رو ندیدمت... تو حتی بهم نگفته بودی قراره از قصر بری بیرون... میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟؟؟
چشم غره ای به تهیونگ رفت و بدون اینکه به پسر اجازه جواب دادن بده، ادامه داد
_من کل روز انتظار دیدن و بغل کردنت رو میکشیدم اما تو اولین روز بعد از اعترافمون رو توی معبد گذروندی!لحن دلخور و غرغروی جونگکوک به شدت برای تهیونگ کیوت و خنده دار بود اما جلوی لبخندش رو گرفت و اخمی ساختگی کرد...
+میدونی چی از این بدتره؟
پرسید و جونگکوک درحالی که تلاش میکرد خودش رو بی تفاوت نشون بده، ابرویی بالا انداخت...
+اینکه تو دیشب گفتی دوستم داری و امروز با یه زن دیگه ازدواج کردی!
مکثی کرد و متقابلا ابرویی بالا انداخت...
+نکنه انتظار داشتی تو مراسم ازدواجت شرکت کنم؟!
خب... جونگکوک رسما خلع سلاح شد پس بدون اینکه چیز دیگه ای بگه، دوباره چشم غره ای به پسر رفت و تهیونگ با استفاده از سکوت به وجود اومده، روی تخت دراز کشید و سرش رو روی پاهای دراز شده جونگکوک گذاشت...
_نگفتی...
جونگکوک درحالی که با دست آزادش تار مویی که روی پیشونی پسر افتاده بود رو کنار میزد گفت و تهیونگ با چشم های بسته پرسید
+چی رو؟
YOU ARE READING
Red Ruby
Historical Fiction(یاقوت سرخ) ❥⋅•⋅•┈┈┈┈⋅•⋅•⋅❥ _به صدای قلبت گوش کن و هرکاری که گفت، همون کارو انجام بده +از اعتماد کردن به قلبم پشیمون نمیشم؟ _اعتماد به قلبت پشیمونی میاره و اعتماد به عقلت حسرت...تو کدوم و ترجیح میدی؟ +به قلبم گوش کردم... _خب...چی گفت؟ +میشه بغلت...