17(s2)

560 147 274
                                    


صداهای درهم و مبهمی که اطراف و پر کرده بود، باعث شد پسری که درون چادر مشاور به خواب رفته بود چشم هاشو باز کنه....

تهیونگ با گیجی نگاهی به اطراف انداخت که با جای خالی جیهوپ مواجه شد... تا جایی که به یاد داشت، موسفید حتی زود تر از اون خوابش برده بود پس....؟!

چشم هاشو با دست مالش داد و درحالی که سعی میکرد تاری دیدش رو از بین ببره، از جا بلند شد...

صدای سم اسب ها و همهمه سرباز ها به خوبی به گوش میرسید و حتی نور آتش به خوبی از درون چادر دیده میشد..!

با دلشوره ای که به یک باره به دلش افتاده بود، از چادر بیرون زد و چشم هاش رو دور تا دور گذرگاه به چرخش دراورد که نگاهش روی جونگکوک قفل شد!

با نگرانی به سمتش قدم برداشت اما...

قبل از اینکه بهش برسه...
قبل از اینکه بتونه جونگکوک رو متوجه خودش کنه پسر سوار اسب شده و به همراه گروهی از سرباز ها، به سرعت به سمت دروازه حرکت میکرد...

+جونگکوک!

درحالی که به سمتشون میدوید، فریاد کشید و امپراطور صدای پسرکش رو شنید...
به عقب چرخید....
اون رو دید....
ترس و نگرانیش رو احساس کرد اما متوقف نشد.. برنگشت و به سرعت از گذرگاه خارج شد...!

تهیونگ اما همچنان به دنبال اسب ها میدوید که دستش از پشت کشیده شد...

جیهوپ به سرعت مقابل پسر ایستاد و با گرفتن بازو هاش سعی کرد جلوی هر حرکتی رو بگیره...

_تهیونگ!

پسر با دیدن موسفید بالاخره اروم گرفت...

+جونگکوک کجا رفت؟

جیهوپ سری به دو طرف تکون داد و درحالی که تهیونگ رو به طرف چادر میکشید جواب داد
_نمیدونم ولی نگران نباش....

+هیونگ نیمه شبه!... قطعا اتفاق بدی افتاده که جونگکوک اینطور سراسیمه گذرگاه و ترک کرده چطور میتونم نگران نباشم!

مکثی کرد و ملتمس به بازوی پسر چنگ زد...

+هیونگ تو میدونی اونا کجا رفتن مگه نه؟؟ بهم بگو!

_منم نمیدونم تهیونگ! هیچکس نمیدونه و تو بهتره تا قبل از برگشتنشون از چادر خارج نشی فهمیدی؟!

موسفید درحالی که پسر رو به سمت چادر هل میداد گفت اما تهیونگ به هیچ عنوان نمیخواست اینکارو بکنه!

+هیونگ...

_برو تو تهیونگ! اوضاع یکم به هم ریخته و من اصلا نمیخوام تو مدتی که جونگکوک اینجا نیست اتفاقی برات بیوفته!

و برای بار دوم پسر رو به داخل چادر هل داد و از اونجا دور شد... باید هر چه زود تر با یونگی حرف میزد!

Red RubyWhere stories live. Discover now