15

804 136 204
                                    


+میشه بغلت کنم؟

سکوت تنها کاری بود که جونگکوک میتونست انجام بده... ناراحت بود به خاطر غمی که تو صدای پسر بود و متعجب از درخواست یهوییش... نمی‌دونست باید چی بگه پس تنها کاری که به ذهنش میرسید و انجام داد...

یکی از دستاشو دور شونه پسر حلقه کرد و اونو به سمت خودش کشید... با دست دیگش سرشو روی شونه خودش گذاشت و مشغول نوازش موهای بلندش شد... این اولین باری بود که اون پسر و با خواست خودش در آغوش می‌کشید...

تهیونگ با قرار گرفتن سرش روی شونه جونگکوک، به لباسش چنگ زد و قطره های اشک با سرعت بیشتری از چشماش جاری شدن... نمی‌دونست چرا گریه میکنه یا حتی چرا از جونگکوک خواست بغلش کنه اما آغوش اون پسر چیزی بود که در اون لحظه واقعا بهش نیاز داشت...

میخواست برای یکبار هم که شده نفرت و انتقام از پسر مقابلشو فراموش کنه... میخواست بدون هیچ دغدغه ای خوشحال باشه!

+ممنونم...

جونگکوک با زمزمه محوی که شنید، سر تهیونگو از روی شونش بلند کرد، درحالی که هنوز درحال نوازش موهاش بود ابرویی بالا انداخت و متعجب پرسید
_برای چی؟

+تلاشت برای آروم کردنم...

_خب... فکر میکنی گفتن ممنونم کافیه؟

لحن شیطون جونگکوک باعث شد اونم با شیطنت لبخندی بزنه که کاملا در تضاد با چشم های اشک آلودش بود...
+پس چطور میتونم از جئون بزرگ تشکر کنم؟

جونگکوک بعد از کمی تظاهر به فکر کردن شونه هاشو بالا انداخت و برای اذیت کردن پسرک گفت

_فکر نمی‌کنم هیچ جوره بتونی جئون بزرگ و راضی کنی تهیونگ شی...

ابرو های تهیونگ هم ناخودآگاه بالا پریدن...
+مطمئنی جئون؟!

_البته که مط....

هنوز جملشو کامل نکرده بود که حرکت تهیونگ باعث شد صداش خفه شه و دستی که تا اون لحظه مشغول نوازش موهاش بود، بی حرکت بمونه... صورت پسر بدون هیچ فاصله ای درست مقابل صورتش بود... نگاهی که مستقیم به چشم هاش خیره شده بود و نرمی لب هایی که روی لب های خودش احساس می‌کرد، ضربان قلبشو تند کرده بود... قلبش تند تر از هر زمان دیگه ای می‌تپید و نفسش تو سینه حبس شده بود... این دیگه چه احساس عجیبی بود؟!

با عقب کشیدن تهیونگ، نفس حبس شدش بالاخره آزاد شد... اون بوسه شاید بیشتر از یک ثانیه هم طول نکشیده بود ولی نه برای قلب جونگکوک...!

نه برای اون بیجنبه ای که با تمام قدرت خودشو به قفسه سینش می‌کوبید...

+الان چی جونگکوک؟.. هنوزم راضی نشدی؟

اما نگاه بهت زده جونگکوک هنوز هم به پسرک بازیگوش خیره بود... حرفی نداشت که بزنه... درواقع اصلا نمیتونست چیزی بگه...

Red RubyWhere stories live. Discover now