+این چه کاری بود کردی جونگکوک!نامجون پسری که پشت میز کوچیکش روی زمین نشسته بود و سرزنش کرد و جونگکوک بدون اینکه نگاهشو از عریضه توی دست هاش بگیره، با بیخیالی ابرو هاشو بالا انداخت...
_چیکار کردم؟!
+جونگکوک تو یه امپراطوری و اونو... اونو جلوی همه بوسیدی!... میدونم خیلی دنبالش گشتی و دلتنگش بودی اما اون یه پسره...
_اون همسرمه نامجون!
جونگکوک با جدیت گفت نامجون کلافه آهی کشید... نمیدونست چطور باید منظورشو به پسر یک دنده مقابلش برسونه...
همونطور که ایستاده بود، شمشیرشو به دست دیگش داد و تلاش کرد جونگکوک و متوجه موقعیت و کاری که کرده بود بکنه....+میدونم همسرته و اینم خوب میدونم که دوستش داری!... اما ازدواج با یه پسر هنوز توی کره جلوه خوبی نداره و تو امپراطور همین کشوری پس باید به قوانینش عمل کنی و مراقب افکار مردمت باشی!
جونگکوک بالاخره با گرفتن نگاهش از عریضه، اونو روی میز پرت کرد و به محافظ نگرانش چشم دوخت...
خودش هم بعد از فاصله گرفتن از تهیونگ ، متوجه کار اشتباهش شده بود اما پشیمون نبود!.... اگر به عقب برمیگشت باز هم همین کار و تکرار میکرد و خب....به خودش برای انجام کاری که کرده بود، حق میداد!
_من قبل از اینکه امپراطور این کشور بشم با اون پسر ازدواج کردم و خب اره دوستش دارم پس قرار نیست رها و یا پنهانش کنم!... به علاوه همونطور که خودت گفتی من یه امپراطورم و قوانین این کشور به دست من تعیین میشن... در مورد مردم هم میتونیم افکارشون رو تغییر بدیم!
نامجون که از ابراز علاقه ناگهانی پسر کمی متعجب شده بود، توجهش به اخرین جمله جلب شد پس اخم کمرنگی کرد و پرسید
+چطور..._بهش فکر کن نامجون... امپراطور برای حفظ سلطنت، همسرش رو رها نکرد و این یعنی مسئولیت پذیری!... همون حسی که مردم یه کشور از امپراطورشون انتظار دارن تا مطمئن بشن امپراطور قرار نیست اونا رو رها کنه... فقط به چند نفر نیاز داریم تا این افکارو بین مردم پخش کنن و اونوقت خودت میبینی چطور نیمی از مردم، ازم حمایت میکنن!
مرد چندین بار دهنش رو برای گفتن حرفی باز و بسته کرد اما چیزی برای گفتن نداشت پس ترجیح داد سکوت کنه... اون پسر واقعا هوش بالایی داشت و نامجون.... بهش افتخار میکرد!
سر و صدایی که از بیرون به گوش رسید، توجهشون رو جلب کرد و باعث شد اخم کمرنگی روی صورت جونگکوک نقش ببنده...
_ ببین چه خبر شده
مرد طبق دستور امپراطور، از اتاق خارج شد... از راهروی خلوت و باریک عبور کرد اما به محض باز کردن درهای راهرو و دیدن پسری که با محافظ ها درگیر بود، اخم پر رنگی روی صورتش جا گرفت...
CZYTASZ
Red Ruby
Historyczne(یاقوت سرخ) ❥⋅•⋅•┈┈┈┈⋅•⋅•⋅❥ _به صدای قلبت گوش کن و هرکاری که گفت، همون کارو انجام بده +از اعتماد کردن به قلبم پشیمون نمیشم؟ _اعتماد به قلبت پشیمونی میاره و اعتماد به عقلت حسرت...تو کدوم و ترجیح میدی؟ +به قلبم گوش کردم... _خب...چی گفت؟ +میشه بغلت...