(چین 500سال قبل)
با پیچیدن صدای اب توی گوشش اروم چشماش و باز کرد و به اسمون ابری بالا سرش نگاه کرد بعد از گذشت چند لحظه با به یاد اوردن اتفاقاتی که افتاده بود بغض سنگینی گلوش و گرفت .. چهره معصوم جمینش.. شیطنتاش ..چشماااش.. خندهای خوشگلش...مثل یه فیلم از جلوی چشماش رد میشد.. همیشه وقتایی که میخندید چشماش خط میشدن و دیگه جایی و نمیدید غر میزد (انقد نخندون منو) جیمین همه چیزش بود همدمش،دوستش،خانوادش،زندگیش بعد اون همه سختی تو بچگیش جیمین شد مرحم همه ی درداش.. مهربونیاش چسبی شد رو زخمای روحش.... شیرین زبونی و خنده هاش شد مرحم زخمای قلبش..جیمین توی شادی و غم همراه همیشگیش بود الان چطوری بدون اون میتونست دووم بیاره اصلا میتونست؟ زندگی بدون جیمین و بلد نبود ....به سختی.بغضش و قورت داد.. الان وقت گریه نبود... اون فقط بخاطر جیمین اومده بود ... پس باید هر طور شده کارش و تموم میکرد....!
با شنیدن صدای نازک و لطیفی نگاهش و از اسمون گرفت و به دختر ریز نقشی که با نگرانی کنارش نشسته بود داد
_سرورم حالتون خوبه؟
چند ثانیه بدون حرف بهش خیره شد
_چرا جواب نمیدین سرورم؟
نگاهی به چپ و راستش انداخت چشماش و ریز کرد و با انگشت به خودش اشاره کرد
+سرورم؟؟با تایید دختر نگاه دقیقی به خودش انداخت با دیدن لباسای گرون قیمت و ابریشمیش خوشحال ابرویی بالا انداخت و با رضایت زیر لب زمزمه کرد: خوبه حداقل اینجا هم ادم حسابیم
دختر متعجب به رفتارش خیره بود
اینبار بلندتر رو به دختر گفت: میتونی کمک کنی بلند شم؟
دختر چشمی گفت وسریع به سمتش رفت اما قبل از اینکه بتونه به تهیونگ کمک کنه با گیر کردن دامنش زیر پاش با شدت رو تهیونگ افتاد
فوری از روی تهیونگ بلند شد چند بار با ترس تعظیم کرد
_منو ببخشید سرورم!تهیونگ با خنده نگاهش کرد و گفت: هی اشکالی نداره.. فقط دستم و بگیر
دختر خدمتکار دست دراز شده تهیونگ و گرفت و از جا بلندش کرد
جیمین با احساس افتادن چیزی به پایین نگاه کرد. با دیدن گردنبند یاقوت سرخ که کنار پاش افتاده بود به سرعت خم شد، قبل از اینکه دختر بتونه اونو ببینه گردنبند و برداشت و برای پرت کردن حواسش با لبخند دستی به موهای دختر کشید
+ممنونمخدمتکار متعجب بهش زل زد
تهیونگ با دیدن نگاه خیره اون دستی به صورتش کشید و با تردید پرسید: چیزی رو صورتمه؟
دختر با انگشت به سرش اشاره کرد و پرسید: احیانا.. سرتون ضربه خورده..؟!
لبخند احمقانه ای زد دستی پشت گردنش کشید و جواب داد: فکر کنم..!
YOU ARE READING
Red Ruby
Historical Fiction(یاقوت سرخ) ❥⋅•⋅•┈┈┈┈⋅•⋅•⋅❥ _به صدای قلبت گوش کن و هرکاری که گفت، همون کارو انجام بده +از اعتماد کردن به قلبم پشیمون نمیشم؟ _اعتماد به قلبت پشیمونی میاره و اعتماد به عقلت حسرت...تو کدوم و ترجیح میدی؟ +به قلبم گوش کردم... _خب...چی گفت؟ +میشه بغلت...