لبخندی به پسر جوانی که مقابلش خم شده بود زد و با گذشتن از کنارش، راهش رو برای رسیدن به اقامتگاه امپراطور ادامه داد...
همه چیز اونقدر ناگهانی و به سرعت اتفاق افتاده بود که حتی فرصت نکرده بود به دیدن جونگکوک بره...!
چندین ساعت از زمانی که جین بهش گفته بود قراره به عنوان "همسر سلطنتی" معرفی بشه گذشته و در حال حاضر بعد از امپراطور اون از بالاترین مقام قصر برخوردار بود!
زمانی که خدمتکار ها اونو به اتاقی بردند تا برای مقام جدیدش آمادش کنند، نمیفهمید چه اتفاقی در حال رخ دادنه و تنها زمانی به خودش اومد که لباس زیبایی متفاوت از همه به تن داشت، نیمی از موهای سیاه و بلندش توسط تاج ظریف و کوچیک نقره ای رنگی جمع و نیم دیگری از اونها روی شونش رها شده بود...!
نگاهی به لباس صورتی رنگش انداخت و لبخند کوچیکی زد... از رنگ ملایمش خوشش میومد و شکوفه های ریز و درشتی که با ظرافت تمام روی لباس گلدوزی شده بودند رو دوست داشت...
لباس ابریشمی که به دستور امپراطور تهیه شده بود، به خوبی برازنده تهیونگ بود...
همون قدر ظریف...
همون قدر زیبا....
و همون قدر خیره کننده...!برای اولین بار در تاریخ کره، یک پسر عنوان همسر سلطنتی رو به دوش میکشید... مقامی بالاتر از همه وزرا و حتی ملکه داشت و این قانونی بود که امپراطور جدید به واسطه قدرتش وضع کرده بود...!
صدای همهمه ای که از فاصله نسبتا دور به گوشش میرسید، باعث شد لبخند کوچیکش کمرنگ بشه... هر چقدر که به اقامتگاه جونگکوک نزدیک تر میشد، صداها واضح تر و قدم های کوتاهش سست تر میشدن...!
بالاخره از در بزرگی که به اقامتگاه راه داشت گذشت اما با دیدن صحنه مقابلش و منشا صدا هایی که به گوشش میرسید، متوقف شد و به جمع بزرگی از وزرا خیره شد که روی زمین زانو زده و به تصمیم امپراطور اعتراض میکردند!
_امپراطور یک پسر لیاقت این جایگاه رو نداره... چطور میتونید چنین تصمیمی بگیرید!
+سرورم... کشور به یک ولیهد نیاز داره و اون پسر نمیتونه برای شما جانشینی بیاره!
×امپراطور اون پسر اهل چینه... کشوری که برخلاف پیمانی که بسته بود، باهامون وارد جنگ شد چطور میتونید چنین مقام بالایی و بهش عطا کنید!
_علاحضرت... شما باید بانوی اشراف زاده ای رو به همسری بگیرید که شایسته مقام ملکه باشه!
+امپراطور... خواهش میکنم تجدید نظر کنید!
و بلافاصله صدای همه وزرا به طور همزمان و هماهنگ بلند شد...
_امپراطور.... خواهش میکنم تجدید نظر کنید!
لبخند کمرنگ تهیونگ به طور کامل از روی لب هاش پاک شد و نگاهش رنگ غم گرفت... چیکار کرده بود که چنین رفتاری باهاش میشد؟... فقط چون یک پسر بود؟... و جونگکوک...
YOU ARE READING
Red Ruby
Historical Fiction(یاقوت سرخ) ❥⋅•⋅•┈┈┈┈⋅•⋅•⋅❥ _به صدای قلبت گوش کن و هرکاری که گفت، همون کارو انجام بده +از اعتماد کردن به قلبم پشیمون نمیشم؟ _اعتماد به قلبت پشیمونی میاره و اعتماد به عقلت حسرت...تو کدوم و ترجیح میدی؟ +به قلبم گوش کردم... _خب...چی گفت؟ +میشه بغلت...