بدون توجه به دختری که تمام مدت تا رسیدن به قصر رو در سکوت سپری کرده بود، از کجاوه بیرون اومد....
نگاهی به افراد پشت سرش انداخت و با مطمئن شدن از حضور تهیونگ، وارد قصر شد...با اینکه طی این چند روز قصر در نبود امپراطور توسط وزرا و ملکه اداره میشد، اما همه چی آروم به نظر میرسید...
از چندین محوطه که گذشت، ملکه و وزرا رو درحالی دید که در مقابل اقامتگاهش به انتظار و استقبال ایستاده بودند...
با وجود خستگی زیادی که توی تنش بود، با قدم های محکمی از پله ها بالا رفت و در مقابل بانویی که جلو تر از تمام درباریان ایستاده بود، متوقف شد...
همسر سلطنتی، مشاور موسفید و محافظ امپراطور به همراه دخترک غریبه ای که همراهشون بود هم پله های سنگی رو پشت سر گذاشته و در کنار امپراطور ایستادند....
ملکه قدمی به جلو برداشت و درحالی که لبخند زیبایی روی لب هاش مینشست، گفت...
_درود بر عالیجناب... امیدوارم در سلامت باشید امپراطور!
و به محض پایان حرف های دختر، جمله "امپراطور در سلامت باشند" توسط درباریان تکرار شد...
جونگکوک در مقابل با لبخند کمرنگی به تکون دادن سرش اکتفا کرد و نگاه کنجکاو ملکه روی تهیونگ نشست...
چشم هاش برقی زد و خوشحال از دیدن اون پسر، لب هاش به دو طرف کش اومد...._خوشحالم که سالم می بینمتون سرورم!
تهیونگ اما درحالی که سعی میکرد جلوی خندش رو بگیره، ابرویی بالا انداخت...
رفتاری که حالا از ملکه میدید، به شدت با رفتار های بی پروای دختری که اون شب توی غذاخوری دیده بود فرق داشت و این تفاوت خنده دار به نظر میرسید!+سپاسگذارم ملکه!
لحن اروم و ملایم پسر نگاه امپراطور رو به سمت خودش کشید...
جونگکوک مطمئن بود قبل از رفتن به گذرگاه، رفتار تهیونگ در مقابل اون دختر همیشه با خشم و حرص همراه بود ولی حالا....نگاهش رو با شک بین اون دونفر به گردش دراورد و ابرویی بالا انداخت....
دلیل اون لحن ملایم و لبخند های کمرنگ چی بود؟؟!اما چند قدم عقب تر از امپراطور، دختری ایستاده بود که از فهمیدن مقام زن مقابلش گیج و شوکه شده بود...
جی اه تمام مدتی که توی حبس خانگی به سر میبرد، چیزی از ازدواج دوباره جونگکوک نشنیده بود و حالا....
جئون جونگکوک با یک زن ازدواج کرده و ملکه داشت؟؟؟
دندون هاش رو با خشم روی هم فشرد...
اون قصد داشت با نزدیک شدن به امپراطور و به دست اوردن دلش، مقام ملکه رو از آن خودش کنه ولی..... لعنت به این شانس!
تمام نقشه هاش نقش بر آب شده بود...!
YOU ARE READING
Red Ruby
Historical Fiction(یاقوت سرخ) ❥⋅•⋅•┈┈┈┈⋅•⋅•⋅❥ _به صدای قلبت گوش کن و هرکاری که گفت، همون کارو انجام بده +از اعتماد کردن به قلبم پشیمون نمیشم؟ _اعتماد به قلبت پشیمونی میاره و اعتماد به عقلت حسرت...تو کدوم و ترجیح میدی؟ +به قلبم گوش کردم... _خب...چی گفت؟ +میشه بغلت...