درحال قدم زدن تو عمارت بود که با صدای فریاد کسی به عقب برگشت و به تهیونگی نگاه کرد که به سمتش میدوید.
+جونگکوووکاز چشم های ذوق زده و لحن پر هیجانش میتونست بوی دردسر و حس کنه!
تهیونگ با رسیدن به جونگکوک، درحالی که از بازوش آویزون میشد با ذوق گفت
+بیا بریم خرید جشن سال نوخب... درسته جشن سال نو شب برگزار میشد و همه از این بابت خوشحال بودن ولی جونگکوک؟... احساس خاصی نداشت...اصلا مگه چه فرقی با روزای دیگه داشت؟!
پس نگاه چپی به تهیونگ انداخت
_میشه منو قاطی بچه بازیات نکنی؟!تهیونگ با باز کردن دستاش از دور بازوی کوک صاف ایستاد و غر زد
+اه چقد ناز میکنی!چند قدم از جونگکوک فاصله گرفت و با شیطنت ابرویی بالا انداخت
+میدونی که من چقد یه دنده و لجبازم نه؟.... پس تا از زور استفاده نکردم با پای خودت بیا جئون من بیرون منتظرتمو برای اینکه کوک فرصتی برای مخالفت کردن نداشته باشه سریع به سمت بیرون دوید.
جونگکوک خیره به مسیری که تهیونگ رفته بود نفس کلافه ای کشید و از عمارت بیرون رفت... به هرحال هیچ کاری تو عمارت نداشت پس شاید رفتن به بازار خیلی هم ایده بدی نبود...
بعد از رسیدن به بازار و دیدن جمعیت بزرگی که خوشحال اینطرف و اونطرف میدویدن، لبخند کمرنگی روی لبهای تهیونگ جا خوش کرد... اونجا بوی زندگی میداد... میدونست تک تک کسایی که اونجا بودن مشکلات زیادی تو زندگیشون داشتن اما با این حال تصمیم گرفته بودن برای یک روز هم که شده به دور از هر دغدغه ای خوشحال باشن... ولی آیا تهیونگ هم میتونست همچین تصمیمی بگیره؟!
با دیدن شیرینی هایی که روی میزی چیده شده بودن چشم هاش برقی زد، به سمتشون پا تند کرد و با اشاره به شیرینی ها رو به زنِ فروشنده گفت
+میشه چند تا از این شیرینی ها بهم بدید؟_البته پسرم
بعد از گرفتن شیرینی ها و پرداخت پولشون دوباره کنار اون دو نفر برگشت و همینطور که تو بازار قدم میزدن شیرینی هایی که خریده بود و دونه به دونه میخورد.
گازی به پنجمین شیرینی تو دستش زد و بالاخره نگاهی هم به جونگکوک انداخت... دوباره به شیرینی تو دستش نگاه کرد و اینبار اونو به سمت دهن کوک برد اما با عقب کشیدن ناخودآگاه پسر، دستش تو هوا متوقف شد...بهت زده پرسید
+چته؟!جونگکوک بعد از صاف کردن گلوش جواب داد
_دست خودم نبود میدونی که... سابقت خرابهتهیونگ پشت چشمی براش نازک کرد و دوباره دستشو مقابل دهنش گرفت
+خیلی خب... الان بخور_نمیخوا....
اما قبل از تموم شدن حرفش شیرینی که توسط تهیونگ تو دهنش چپونده شده بود باعث شد نگاه گرد شدشو به لبخند پر رضایت پسر بدوزه...
YOU ARE READING
Red Ruby
Historical Fiction(یاقوت سرخ) ❥⋅•⋅•┈┈┈┈⋅•⋅•⋅❥ _به صدای قلبت گوش کن و هرکاری که گفت، همون کارو انجام بده +از اعتماد کردن به قلبم پشیمون نمیشم؟ _اعتماد به قلبت پشیمونی میاره و اعتماد به عقلت حسرت...تو کدوم و ترجیح میدی؟ +به قلبم گوش کردم... _خب...چی گفت؟ +میشه بغلت...