+امپراطور دستور دادن براشون غذای خوشمزه ای تهیه کنم.
پیشکار نگاه مشکوک شو بین خدمتکار جوان و سینی توی دستش چرخوند و مدتی سکوت کرد...
با اینکه امپراطور ساعتی قبل غذا خورده بود، حضور بی موقع پسرک خدمتکار با سینی غذا در اون ساعت به شدت مشکوک میزد اما...
از اون جایی که اون پسر به فرمان امپراطور هر ساعت از روز اجازه ورود به اقامتگاه رو داشت، پس بدون حرف از سر راه کنار رفت و به تهیونگ اجازه ورود داد...پسر به سرعت وارد راهرو شد و وقتی هیچ اثری از محافظ ندید، به سمت در پا تند کرد...درحالی که تلاش میکرد سر و صدایی درست نکنه در رو باز کرد و از لای در به درون اتاق سرک کشید...
با کنجکاوی نگاهش رو بین جونگکوک و نامجون که مشغول کاری بودن چرخوند اما هنوز موفق به آنالیز کامل اتاق نشده بود که جونگکوک سرش رو بلند و به محض دیدن تهیونگ، حرفش رو نصفه رها کرد...
متعجب ابرویی بالا انداخت و درحالی که قلم توی دستش رو روی میز میذاشت، خطاب به نامجون گفت
_برای امروز کافیه... میتونی بریمرد گیج از تصمیم ناگهانی جونگکوک سرش رو بلند کرد و با دیدن چشم های خیره پسر، رد نگاهش رو گرفت...
چشم های جست و جو گرش که به تهیونگ رسید لبخند محوی زد، عریضه ای که مشغول خوندنش بود رو روی میز رها کرد و بدون حرف از جا بلند شد...
به سمت در قدم برداشت و قبل از خروج از اتاق نگاه متعجبی به سینی غذا انداخت...
تهیونگ بلافاصله بعد از بسته شدن در به سمت جونگکوک پا تند کرد... سینی رو روی میز گذاشت و درحالی که دوباره می ایستاد با لبخند گشادی به پسر زل زد...
سکوت و نگاه خیره بینشون که طولانی شد، تهیونگ میز رو دور زد و درست کنار امپراطور نشست...
جونگکوک وقتی دید پسر قصد حرف زدن نداره و همچنان با لبخند گشادی بهش زل زده، نگاهش رو گرفت و درحالی که تلاش میکرد جلوی لبخندش رو بگیره، عریضه ای که دقایقی قبل توسط نامجون روی میز رها شده بود رو برداشت...
_اینجا چیکار میکنی؟
تهیونگ ناراضی به خاطر از دست دادن نگاه کوک و بیتوجهیش به سینی غذا اخمی کرد و غر زد
+به من نگاه کن!
اما جونگکوک برای اذیت کردن پسر نگاهشو روی کاغذ نگه داشت و مخفیانه نیشخندی زد...
_کار دارم
تهیونگ با حرص مردمک هاشو توی حدقه چرخوند و خودشو بیشتر به کوک نزدیک کرد تا از محتویات نامه ای که توجه پسر و جلب کرده بود با خبر بشه اما وقتی دید چیزی متوجه نمیشه، سرشو مقابل صورت پسر گرفت تا جلوی دیدش به نامه رو بگیره...

YOU ARE READING
Red Ruby
Historical Fiction(یاقوت سرخ) ❥⋅•⋅•┈┈┈┈⋅•⋅•⋅❥ _به صدای قلبت گوش کن و هرکاری که گفت، همون کارو انجام بده +از اعتماد کردن به قلبم پشیمون نمیشم؟ _اعتماد به قلبت پشیمونی میاره و اعتماد به عقلت حسرت...تو کدوم و ترجیح میدی؟ +به قلبم گوش کردم... _خب...چی گفت؟ +میشه بغلت...