+جونگکوکا داری بابا میشی!سکوت عجیبی بلافاصله اتاق رو فرا گرفت به طوری که تهیونگ صدای نفس های خودش رو به خوبی میشنید!
با احساس سنگینی نگاهی، سرش رو به سمت راست چرخوند که با چهار جفت چشم گرد شده مواجه شد...متعجب از دیدن اون چهار نفر، ابرویی بالا انداخت و لبخند گشادی زد...
+اوه!... شما هم اینجایین؟
پسر گفت اما سوالش بی جواب موند چون چشم ها به طور همزمان تغییر مسیر دادن و تهیونگ با دنبال کردن رد نگاهشون، به شکم خودش رسید!
لبخندش محو شد و با دقت به خودش نگاه کرد تا شاید دلیل نگاه های عجیبشون رو متوجه بشه ولی چیزی نمیفهمید!
+چیزی شده؟!
متعجب پرسید اما باز هم سکوت تنها جوابش بود... با گیجی به سمت کوک چرخید تا حداقل اون توضیحی بابت نگاه های عجیب افراد داخل اتاق بده اما....
چشم های گرد شده و نگاه خیره پسر رو دقیقا روی همون نقطه دید!
چرا جونگکوک اینجوری نگاهش میکرد؟!
+جونگکوک؟؟!
باز هم کسی واکنشی نشون نداد و تهیونگ اینبار با نگرانی افراد خشک شده داخل اتاق رو مخاطب قرار داد...
+به چی نگاه میکنید؟!
این رو درحالی پرسید که کمی خم شده بود و نگاه دقیقی به لباس هاش مینداخت تا چیز عجیبی که توجه بقیه رو جلب کرده بود، پیدا کنه...
صدای بلند تهیونگ، درنهایت بقیه رو از بهت خارج کرد...
یونگی همزمان با دزدیدن نگاهش، سرفه کوتاهی کرد....
جیهوپ چشم های گرد شدش رو بست و شوکه دستی به پیشونیش کشید...
نامجون نگاه گیجش رو بین امپراطور و همسرش به گردش در اورد و ملکه....
ملکه همچنان با دهن باز به تهیونگ خیره شده بود!فضای اتاق به شدت عجیب بود اما ذهن تهیونگ اونقدری درگیر بود که دلیلش رو متوجه نشه...
آخرین نفری که بالاخره به خودش اومد، امپراطور بود!
جونگکوک بهت زده نگاهش رو بین افراد چرخوند و دوباره روی صورت از همه جا بیخبر تهیونگ متوقف شد....
اون پسر واقعا نمیدونست چی گفته یا به روی خودش نمیاورد؟!
با این که هنوز هم از جمله ناگهانی تهیونگ شوکه بود، لبخند مصنوعی به بقیه تحویل داد و با عجله از جا بلند شد... به سمت همسرش پا تند کرد و درحالی که دستش رو به سمت بیرون از اتاق میکشید، در رو پشت سرش بست...
بدون اینکه نیم نگاهی به اطرافش بندازه، نگاهش رو به چهره گیج تهیونگ دوخت و با صدای آرومی به حرف اومد...
_معلوم هست چی میگی تهیونگ؟ منظورت چیه؟!
تهیونگ اما بدون توجه به واکنش کوک، با خوشحالی به شخص سومی که دو قدم عقب تر از امپراطور ایستاده بود، اشاره کرد و نگاه پسر بزرگ تر به عقب چرخید...
YOU ARE READING
Red Ruby
Historical Fiction(یاقوت سرخ) ❥⋅•⋅•┈┈┈┈⋅•⋅•⋅❥ _به صدای قلبت گوش کن و هرکاری که گفت، همون کارو انجام بده +از اعتماد کردن به قلبم پشیمون نمیشم؟ _اعتماد به قلبت پشیمونی میاره و اعتماد به عقلت حسرت...تو کدوم و ترجیح میدی؟ +به قلبم گوش کردم... _خب...چی گفت؟ +میشه بغلت...