24(s2)

176 95 104
                                    

+من لی تهیونگ نیستم!

نفس جونگکوک توی سینه حبس و سرش برای چند ثانیه از هر کلمه ای خالی شد...
شاید چیزی که شنیده بود، تنها دروغی ساده و راهی برای فرار از این موقعیت بود...
شاید نباید بهش توجه میکرد اما نمیتونست به سادگی از اون جمله بگذره...
نمیتونست نادیده اش بگیره چون عجیب تر از چیزی بود که بشه نادیده اش گرفت!

+چطور میتونی حرفای اونو باور کنی کوک؟ چطور میتونی به علاقه من شک کنی!!!

تهیونگ بی توجه به صورت گیج نامجون و جی آه داد زد و قدمی به عقب برداشت...
براش مهم نبود اگه بقیه صدای فریاد هاشو میشنیدن...
مهم نبود اگه قضاوتش میکردن یا بهش میخندیدن...
اون حتی به جمله ای که چند دقیقه قبل به زبون آورده بود هم اهمیتی نمیداد...!
فقط میخواست حرف هاش رو به گوش جونگکوک برسونه...
بدون هیچ دروغی..... قبل از اینکه خیلی دیر بشه!

+اونی که من عاشقشم تویی نه جیمین!

امپراطور تکون ریزی خورد و نفس عمیقی کشید... این دومین باری بود که تهیونگ میخواست بهش بفهمونه حسی به جیمین نداره... دومین باری بود که می‌خواست جونگکوک رو از علاقه خودش مطمئن کنه....

+میخواستم بکشمت؟ سم توی غذات ریختم؟

پسر با تمسخر به زبون آورد و بلافاصله زیر خنده زد...
خنده دار بود... واقعا خنده دار بود!

+من اگه میخواستم بکشمت خیلی زودتر از اینا اینکارو میکردم نه الان که قلبم و بهت دادم... نه الان که نفسم بندِ نفسای توعه!!

گفت و بغضش رو به سختی فرو داد...
با اینکه از همون ابتدا قصد کشتن جئون جونگکوک رو داشت، با اینکه چندین بار فرصتش رو به دست آورده بود اما نه تنها اینکار و نکرد، بلکه بار ها نجاتش داد و ازش محافظت کرد...!
چون اون پسر رو دوست داشت... چون عاشقش بود!

+چرا اینجوری بهم نگاه میکنی کوک؟ چرا چیزی نمیگی؟!

با صدای لرزونی نالید و منتظر بهش خیره شد اما جونگکوک برخلاف نامجونی که با ناراحتی سرش رو پایین انداخته بود و یا حتی برخلاف دختری که اخم به چهره داشت و ناراضی به نظر میرسید، هیچ واکنشی نداشت...
نه اخمی و نه لبخندی... نه ناراحت بود و نه عصبی... تنها با چهره ای که هیچ حسی ازش دریافت نمیشد، به پسر مقابلش زل زده بود تا بشنوه... تا ببینه... و تصمیم بگیره!

+جونگکوک من دوستت دارم میشنوی؟ اصلا منو میبینی؟!

درحالی که یک قطره اشک از بین مژه هاش روی گونه اش سر میخورد، باز هم فریاد کشید...
خسته شده بود...
از اینکه علاقه اش رو فریاد بزنه و هیچ واکنشی از اون پسر نبینه خسته بود...
دیگه نمی‌تونست بغضش رو پس بزنه...
نمیتونست جلوی ریزش اشک هاش رو بگیره...
پاهاش میلرزید و دیگه جونی برای تحمل وزنش نداشت پس به ارومی روی زانوهاش افتاد و جونگکوک بالاخره تکونی خورد...!
بی اختیار قدمی به جلو برداشت و دست هاش مشت شد...!

Você leu todos os capítulos publicados.

⏰ Última atualização: 21 hours ago ⏰

Adicione esta história à sua Biblioteca e seja notificado quando novos capítulos chegarem!

Red RubyOnde histórias criam vida. Descubra agora