دو روز از تصمیم جئون جونگکوک گذشته و امپراطوری کره رنگ شادی به خودش گرفته بود... مردم برای ازدواج امپراطور جوانشون خوشحالی میکردن و هر روز رو در انتظار مراسم ازدواج سلطنتی میگذروندن...قصر به تکاپو افتاده بود... خدمتکار ها در جنب و جوش برگزاری مراسم انتخاب ملکه، به این طرف و اون طرف میدویدند و از اونجایی که حکومت هیچ ملکه مادری نداشت، مراسمات زیر نظر اداره تشریفات برگزار میشد...
از بین ده بانوی اشراف زاده ای که توی این مراسمات شرکت کرده بودند، تنها سه نفر صلاحیت رسیدن به مقام ملکه رو داشتند و انتخاب نهایی بر عهده شخص امپراطور بود!
از طرفی با این که بانوان عالی رتبه اداره تشریفات مسئول برگزاری آزمون ها و انتخاب سه بانوی برتر بودند، اما همسر اول و سلطنتی امپراطور بر اجرای تمام مراحل نظارت کامل داشت!
_از این طرف...
محافظ جوان خطاب به همسر سلطنتی گفت و به مسیری اشاره کرد...
تهیونگ راهش رو کج کرد و با دیدن جمعی که باید به زودی بهشون ملحق میشد، آهی کشید...جمعی از وزرا به همراه تعدادی از مسئولان اداره تشریفات زیر سقف شیب داری نشسته و منتظر دونفر بودند... امپراطور و همسر اولش!
امروز اخرین مرحله از مراسم اجرا میشد و امپراطور باید در حضور اون جمع یک نفر از سه بانوی باقی مونده رو به عنوان ملکه انتخاب میکرد..!
برخلاف شور و اشتیاق بقیه، تهیونگ احساس افسردگی میکرد...با اینکه هیچ تمایلی برای شرکت در اون جمع نداشت، اما مجبور به انجام این کار بود...
در طول دو روز گذشته انقدر درگیر مراسمات بود که حتی فرصت نکرده بود به دیدن جونگکوک بره هرچند... امپراطور هم به همون اندازه پر مشغله بود!
از طرف دیگه، جین جز مواقع ضروری باهاش حرف نمیزد، اسمش رو به زبون نمیاورد و حتی نگاهش هم نمیکرد!
تهیونگ به مسخره بازی ها و وقت گذروندن با اون پسر عادت کرده بود اما الان.... همه چیز سخت به نظر میرسید!ندیدن جونگکوک و ازدواجش، شرکت توی مراسم ها و به ویژه رفتار سرد و نگاه تاریک جین همگی باعث میشدن تهیونگ حال خوبی نداشته باشه... ساکت و آروم تر از قبل شده بود و دردسر درست نمیکرد... کمتر میخندید و هیچکدوم از این حالت ها از چشم موسفیدی که نگران و کلافه بود، دور نمیموند!
با رسیدن به جای مورد نظر، از پله های چوبی بالا رفت و نگاهی کلی به همه اندخت... وزرا به محض دیدن همسر سلطنتی امپراطور از جا بلند شدند و به احترامش سر خم کردند...
لباس آبی و گلدوزی شده تهیونگ برخلاف لباس های کره ای تا روی انگشت های پاش میرسید و این تمایز بر گرفته از کشور مادری پسر بود و خب...
YOU ARE READING
Red Ruby
Historical Fiction(یاقوت سرخ) ❥⋅•⋅•┈┈┈┈⋅•⋅•⋅❥ _به صدای قلبت گوش کن و هرکاری که گفت، همون کارو انجام بده +از اعتماد کردن به قلبم پشیمون نمیشم؟ _اعتماد به قلبت پشیمونی میاره و اعتماد به عقلت حسرت...تو کدوم و ترجیح میدی؟ +به قلبم گوش کردم... _خب...چی گفت؟ +میشه بغلت...