💙sequence 5

59 19 0
                                    

مرد مرموز
فصل پنجم

بار
ساعت ۹ شب

▪︎~▪︎بالاخره ییژان وارد داستان شدند!

_"چینگ یو حتی خونه شو عوض کرده سایمون!"
شیائو ژان اینو با ناراحتی گفت و به روبروش خیره شد...قلبش تیر می کشید و اون نمی تونست هیچ چیزی برای تسکین به قلبش بگه...
سایمون با دهن باز بهش نگاه کرد...
_"واقعا؟! فکر نمی کردم چینگ یو از اونایی باشه که بگه تمومه یعنی واقعا تمومه!"
شیائو ژان سرش رو روی میز گذاشت و سعی کرد جلو اشک هاشو بگیره اما طبق معمول موفق نبود...به محض فکر کردن به 'چینگ یو' اشک هاش شروع به ریختن می کردند...
_"می دونم آخرش به خاطر کاری که باهاش کردم قراره یه جایی مجازات بشم ولی دلم می خواد ازش عذرخواهی کنم...شاید می تونستم یه طوری ازش معذرت خواهی کنم...ولی اون حتی شمارش رو هم عوض کرده!"
سایمون به دوستش نگاه کرد و آه کشید...او هم احساس می کرد قلبش سنگین شده...
_"نمی خوام عقل کل به نظر برسم ولی از روز اولی که می خواستی با چینگ یو قرار بذاری بهت گفتم اون آدمِ معمولی ای نیست! و در ضمن عاشق شدن که به این راحتی نیست باید تاوانش رو پس بدی ژان!"
شیائو ژان سرشو بالا آورد...
_"باید قبول کنیم کاری که من باهاش کردم غیر قابل بخششه..."
سایمون آه کشید...
_"نمی دونم ژان...ذهنم خیلی خسته تر از اونه که بهت مشاوره بده!"
شیائو ژان می خواست جام شرابش رو برداره که سایمون روی دستش زد...
_" با دو تا بچه تو خونه نباید مشروب بخوری..."
شیائو ژان خندید...
_"مخصوصا ییسو...نمی دونی چه کار هایی می کنه...دیگه از دستش خسته شدم!"
سایمون باز هم آه کشید...
_"همه چیز یه دفعه به هم ریخت ژان...همه چیز به طرز مشکوکی بهم ریخت و از ثانیه ی اولی که ماجرا رو برام تعریف کردی بهت گفتم یه نفر پشت این ماجراس‌!"
شیائو ژان با ناراحتی بهش نگاه کرد...
_"باز شروع نکن سایمون...درسته مرگ عمو و زن عموم مشکوک بود و هنوزم قاتلشون پیدا نشده ولی بقیه ی چیزا فقط بدشانسی من بود..."
سایمون شونه هاشو بالا انداخت...
_"نمی تونم بهش فکر نکنم چون دارم می بینم هر روز زندگیت داره بدتر از دیروز می شه و یه نفر هست که اینجا بیشترین سود رو می بره..."
شیائو ژان چشم هاشو بست...
_"می دونم...می دونم...منظورت ییبوعه! ولی اون چطور می تونسته دستور مرگ پدر و مادرش رو بده اونم تو روز جشن تولد خودش؟! در ضمن اون فقط بیست سالشه! اگه بزرگ تر بود یا نمی دونم مستقل زندگی می کرد می شد به این احتمال فکر کرد ولی اون خیلی وابسته ی پدر و مادرش بود...کار اون نیست سایمون!"
سایمون سرشو با تاسف تکون داد...
_"ولی نظر من اینکه تو چشم هاتو روی حقیقت بستی...شاید باید زمان بگذره تا به این نتیجه برسی ییبو اون کسی که تو فکر می کنی نیست..."
شیائو ژان سرش رو روی میز گذاشت و آهسته زیر لب زمزمه کرد...
_"کاش چینگ یو الان اینجا بود..."


....

خانه ی شیائو ژان
ساعت ۱۰:۳۰ شب

My Heart Skip A BeatWhere stories live. Discover now