💙Sequence 17

48 13 4
                                    

مرد مرموز
فصل هفدهم

گلخانه ی شرکت ژانگ
ساعت یک بعد از ظهر

ییبو وارد گلخانه شد و عطری که تو فضا پخش شده بود رو نفس کشید تا کمی آروم بشه...شاید تنها جایی از زندگیش که قشنگ بود این گلخانه بود...
تک تک گل های داخلش رو خودش کاشته بود و هر روز بهشون سر می زد تا زمان اسانس گیری اون هر روز مواظب گل هاش بود...
روی نیکمتی که برای استراحت کارکنان گذاشته شده بود نشست...به سیب داخل دستش نگاه کرد و آه کشید...
_"اون دو روز تموم به تماسام جواب نداد و حتی وقتی برگشت هم نیومد منو ببینه!"
و بعد با عصبانیت گاز بزرگی به سیب زد‌...
_"حتی امروز صبح هم که اومد شرکت باز نیومد منو ببینه!"
و با این فکر که ژان دیگه دوستش نداره بیشتر از قبل ذهنش تاریک شد...به یک جا زل زد و فکر کرد...فقط هشت ماه! زندگی خوب و عاشقانه اش با ژان فقط هشت ماه دووم آورده بود؟! و با یک اتفاق مسخره خراب شد؟! اصلا ژان واقعا عاشقش بود یا به قول ییسو به خاطر پولش اونو تحمل می کرد و هیچ علاقه ای بهش نداشت؟
و بعد سرش رو به معنی نه تکون داد...
_"نه! اون واقعا دوستم داره! می دونم دوستم داره..."
اون ژان گا ی دوست داشتنیش بود! اینکه براش گل و شکلات بخره و هر روز بهش بگه دوستش داره...برعکس خیلی از زوج ها هر روز اونو با بوسه به سرکار بفرسته و موقع ناهار با لبخند کنارش بشینه و مراقب غذا خوردنش باشه الکی بود؟! امکان نداشت...همه اش واقعی بود...
ییبو آخرین گازش رو به سیب زد و از روی نیکمت بلند شد و به قسمتی که گل رز های صورتی کاشته شده بود رفت و با لبخند گفت...
_"چطورید گل های زیبای من؟! شما هم مثل من ناراحتید؟"
گل های رز صورتی رو بیشتر از همه ی گل ها دوست داشت...احساس می کرد رنگ عشق خودش و ژان صورتی کمرنگه...نه اونقدر قرمز که عشق آتشین باشه و نه اونقدر سفید که باعث عذابشون بشه‌...اون ها همین طور صورتی بودند و برای رسیدن به این نقطه در زندگیشون خیلی چیزا رو پشت سر گذاشته بودند...
داشت برگ های بوته های رز رو چک می کرد که یک نفر از پشت صداش زد...
_"ییبو؟!"
ییبو به سمتش برگشت و با دیدن ژان اخم کرد و دوباره مشغول کارش شد...
ژان آه کشید...
_"ییبو الان وقت قهر کردن نیست! پدرت پیدا شده..."
با این حرف ییبو با ترس به سمت ژان برگشت...
_"پد...پدرم؟!"
ژان سرشو رو تکون داد...
_"پدر واقعیت..."
[خبر بد رو اینجوری میدن ژان؟!]
ییبو انقدر شوکه شده بود که سرش گیج رفت...صدای تیر تو سرش پخش شد و تصویر جنازه ی پدر و مادرش جلوی چشم هاش اومد...قبل از اینکه از پشت بیفته ژان اونو محکم از پشت گرفت و با هم روی زمین نشستند...
ییبو بعد از چند ثانیه دوباره به خودش اومد و چشم هاشو باز کرد...به چشم های غمگین و نگران ژان نگاه کرد و نفس عمیقی کشید...اولین جمله ای که گفت دور از ذهن بود...
_"پس هنوزم نگرانم می شی؟!"
[دیالوگ دردناک!]
ژان تعجب کرد...فکر می کرد ییبو می پرسه پدرش چطور و چرا پیداش شده ولی انگار مسئله ی ییبو رابطه ی خودشون بود و پدرش براش اهمیتی نداشت...
_"منظورت چیه ییبو؟! من همیشه نگرانتم..."
ییبو چشم هاشو بست و نفس راحتی کشید...حالا که آغوش ژان براش باز شده بود خودش رو محکم در آغوش اون فرو بُرد و سرش رو داخل سینه ی ژان فشار داد...طوری که نفس ژان تو سینه اش حبس شد...
ییبو با دلخوری گفت...
_"ژان گا!"
ژان سعی کرد از دست این گربه ای که تو بغلش خوابیده بود خلاص بشه اما نمی تونست...در حقیقت داشت فکر می کرد اگه ییبو تو بغلش نبود حتما دست به کار های احمقانه ی زیادی می زد...
_"بله؟!"
ییبو چشم هاشو باز کرد و با اخم پرسید...
_"حرفای سه روز پیشت رو پَس می گیری؟!"
ژان ابروشو بالا انداخت...
_"نه...هنوزم سرِ حرفم هستم..."
ییبو به چشم های مصمم او نگاه کرد و با حالت قهر دوباره چشم هاشو بست و با دست هاش به لباس ژان چنگ زد‌ و گفت...
_"پس منم باهات قهرم..."
ژان با تعجب گفت...
_"یعنی می خوای بگی بعد از کاری که باهام کردی باید می گفتم می بخشمت و با یه بوسه و بغل همه چیزو فراموش می کردم؟! هنوزم کبودی کاری که باهام کردی رو کمرمه!"
[حق!]
ییبو اخم کرد...
_"مگه نمی گفتی هیچوقت از دستم ناراحت نمی شی؟!"
ژان خندید و موهای ییبو رو به هم ریخت...
_"برعکس...من بیشتر از همه ی آدم های اطرافم از دست تو عصبانی می شم چون دوستت دارم..."
ییبو با شنیدن 'دوستت دارم' خوشحال شده بود با این حال لب هاشو با ناراحتی جلو داد...
_"ولی این قبول نیست ژان گا! قبول نیست که تو یه دفعه خیلی بد بشی!"
ژان لبخند تلخی زد...
_"شاید من به اون خوبی ای که تو فکر می کنی نباشم ییبو..."
[شاید! شاید یعنی حتما! یادتون باشه اسم چینی این فیکشن اینه!]
ییبو سرش رو به معنی نه تکون داد...
_"نه! تو همیشه خوبی...ولی بعضی اوقات بد می شی...نمی دونی تو این دو روز چی بهم گذشت!"
ژان خندید و یادآوری اتفاقاتی که براش افتاده بود احساس کرد احتیاج داره یه قرص فراموشی بخوره تا همه چیزو فراموش کنه...
_"تو هم نمی دونی چی به من گذشت بو بو!"
ییبو بیشتر ناراحت شد...
_"می دونی تو این دو روز چقدر گریه کردم؟!"
[واقعا کدومشون بیشتر تو این دو روز درد کشید؟!]
ژان نمی دونست کدومشون بیشتر تو این دو روز اذیت شده بود برای همین حرف رو عوض کرد...
_"این واقعا الان مهمه؟! به نظر من دستگیر شدن پدرت مهم تره!"
ییبو سرش رو تکون داد...
_"معلومه که مهم تره!"
ژان آه کشید...
_"باشه...بگو چیکار کنم که دیگه ناراحت نباشی و این طوری خودتو مظلوم نگیری؟ واو! عجیبه که ییسو هم امروز با همین ترفند مجبورم کرد موهاشو ببافم‌...شما دو تا خواهر و برادر خیلی شبیه هم هستید..."
ییبو که تا الان دلش نمی خواست از بغل ژان بیرون بیاد با اخم ازش فاصله گرفت...
_"تو موهای ییسو رو بافتی؟!"
ژان ابروشو بالا انداخت.‌‌‌..
_"خُب که چی! اولین بارم که نبود!"
ییبو اخم کرد...
_"پس چرا هیچوقت موهای منو شونه نمی زنی یا نمی بندی؟!"
ژان بیشتر از این نمی تونست تعجب کنه...دهنش انقدر باز مونده بود که فکش درد گرفت...
_"این حرفایی که داری می زنی جدیه ییبو؟!"
ییبو با اخم گفت...
_"معلومه که جدیه!"
ژان دستشو روی صورتش گذاشت...
_"فکر می کردم بزرگ شدی اما هنوزم بچه ای..."
ییبو با اخم گفت...
_"اگه بچه بودم که اصلا بهت نمی گفتم از چی ناراحتم!"
ژان نفس عمیقی کشید‌‌‌‌...
_"الان برای اینکه بخوایم در مورد رابطه مون صحبت کنیم وقت مناسبی نیست...ما باید نگران پیدا شدن پدرت باشیم..."
ییبو آه کشید...
_"اون بالاخره یه روزی پیداش می شد و اون روز امروزه!"
ژان اخم کرد.‌‌..مشخص بود ییبو زیادم از پیدا شدن پدرش تعجب نکرده...یعنی ممکن بود اینا کار ییبو باشه؟!
با این حال نمی خواست در موردش حرف بزنه و بهش اشاره کنه...
_"مهمه چون هم من و هم تو شهادت دروغ دادیم ییبو...شهادت دادیم که اونو ندیدیم و حالا اون پیداش شده و اگه قرار باشه اعتراف کنه و حقیقت رو بگه من و تو و حتی ییسو تو دردسر میفتیم‌..."
ییبو با تعجب گفت...
_"وای! دوباره باید بریم دادگاه..."
و بعد از چند ثانیه فکر گفت...
_"من دیگه نمی خوام برم دادگاه ژان گا!"
ژان با ناراحتی گفت...
_"نه! من نمی ذارم دوباره زندگیمون خراب بشه ییبو...با اینکه از کاری که می خوام بُکنم متنفرم اما می خوام با پدرت توافق کنم..."
یببو متعجب به ژان نگاه کرد...
_"می خوای چیکار کنی؟!"
ژان با ناراحتی گفت...
_"می خوام باهاش توافق کنم که اون شهادت ما رو تایید کنه و به قتل غیر عمد محکوم بشه..."
ییبو چند ثانیه باور نمی کرد ژان این حرف رو بهش زده باشه...
_"چی می گی ژان گا؟! امکان نداره من اجازه ی همچین کاری رو بهت بدم!"
ژان دست هاشو گرفت و سعی کرد راضیش کنه...
_"ییبو‌‌...گوش کن..."
ییبو سرش رو به معنی نه تکون داد و دست هاشو از دست ژان بیرون کشید...
_"من میرم و حقیقت رو میگم! آره!می رم به پلیسا می گم چی دیدم!"
ژان سعی کرد آرومش کنه...
_"ییبو آروم باش! اگه بری و به هر کسی...هر کسی حقیقت رو بگی به جرم شهادت دروغ میفتی زندان اینو می فهمی؟! لطفا یکم فکر کن!"
ییبو دیگه نتونست تحمل کنه و شروع به گریه کرد...
_"می گی چیکار کنم؟ نگاه کنم ببینم قاتل پدر و مادرم به جرم قتل غیر عمد میفته زندان؟! این که عدالت نیست..."
ژان اشک های ییبو رو پاک کرد و محکم بفلش کرد...
_"چاره ی دیگه ای هم داریم ییبو؟!"
ییبو با ناراحتی ژان رو به عقب هل داد و از کنارش بلند شد...
_"تو حق نداری تنهایی تصمیم بگیری!"
ژان از سرجاش بلند شد و گفت...
_"چی؟!"
ییبو با بغض گفت...
_"همه ی این اتفاقات تقصیر توعه! اگه از اول راستشو می گفتی هیچکدوم از این اتفاقات نمی افتاد!"
ژان با ناراحتی سرش رو پایین انداخت‌‌‌...حالا که ییبو ماسک بی خیالیش رو از روی صورتش برداشته بود ژان هم همین کارو می کرد...
_"تو چی ییبو؟! تو چرا دروغ گفتی ها! تو با شهادتت باعث شدی پلیس ها بیشتر به من مظنون بشن.‌‌.."
و بعد سرش رو بالا آورد و با ناراحتی داد زد...
_"چرا این کارو باهام کردی ییبو؟!"
ییبو نگاه بی حسی به ژان نگاه می کرد و همین باعث شد ژان سرش رو با تاسف تکون بده...
_"از اولم اشتباه کردم که خواستم بهت کمک کنم تو هم همیشه فقط به خودت فکر می کردی..."
پشتش رو به ییبو کرد و می خواست بره که ییبو داد زد...
_"می دونی چرا به دروغ گفتم ندیدم پدر و مادرم برن تو اون گلخونه؟"
ژان به عقب برگشت و منتظر ادامه ی صحبت های ییبو شد...
_"چون عاشقت بودم ژان گا! چون نمی تونستم وقتی زندگیم خراب شده بود اجازه بدم تو زندگی خوبی داشته باشی..."
ژان با ناباوری به ییبو نگاه می کرد...چیزی که شنیده بود براش غیر قابل تصور بود...نمی دونست چی بهش بگه...با بغضی که هیچ کنترلی روش نداشت داد زد‌‌‌...
_"تو با خودخواهیت باعث شدی من از کسی که دوستش داشتم جدا بشم و الان اینطور حق به جانب جلوی من ایستادی؟!"
و بعد به سمت بیرون گلخانه به راه افتاد...خیلی سریع قدم بر می داشت تا زودتر به ماشینش برسه و از اونجا بره...دیگه نمی تونست حتی یک لحظه ی دیگه به ییبو رو تحمل کنه...
ییبو سریع به دنبال ژان به راه افتاد و بازوشو محکم گرفت...
_"صبر کن ژان گا! ببخشید! اشتباه کردم! اشتباه کردم!"

My Heart Skip A BeatWhere stories live. Discover now