💙sequence 3

62 17 0
                                    

مرد مرموز
فصل سوم


شرکت هوانگ
ساعت ۱۱ صبح


یاعه یینگ در حالی که سردرد داشت روی مبل دراز کشیده بود...می خواست چشم هاشو با آرامش ببنده که در اتاقش با شدت باز شد...بی حوصله به زنی که داخل چهارچوب در ایستاده بود نگاه کرد...
_"پونی الان اصلا حال و حوصله ندارم...بعدا با هم حرف می زنیم..."
زن خنده ی بلندی کرد که باعث شد اعصاب یاعه یینگ بیشتر تحریک بشه...
_"اوه که اینطور...آقای خرابکارا ما الان حال و حوصله نداره؟! ببخشید زیاد مزاحمتون نمی شم فقط می خوام بدونم به کدوم دلیل کوفتی ای کارو تعطیل کردی؟! مگه نمی دونی آلمانی ها پولشونو می خوان؟ ما از کدوم گوری باید پوله اونا رو بدیم اگه کارمون رو تعطیل کنیم؟!"
یاعه یینگ با بی چارگی با زن نگاه کرد...
_"می دونم...بهتر از تو هم می دونم...ولی چیکار کنم که اون شان عوضی افتاده دنبالمون تا دستگیرمون کنه؟ امروز تهدیدم کرد که اگه بخوام به کارم ادامه بدم جَک رو به جرم قتل می ندازه زندان...چیکار می کردم؟ می ذاشتم جَک دوباره آسیب ببینه؟"
پونی با دهن باز بهش نگاه کرد...
_"از صبح تا حالا این همه اتفاق افتاده و تو بهم نگفتی؟! جرم قتل؟ قتل کی؟ باز شما دو تا چه گندی زدین؟!"
چینگ یو روی مبل نشست و دست هاشو روی سرش گذاشت...
_"آروم باش پونی...قضیه مربوط به سونگ پال چو عه...دیشب خودم کشتمش...ولی شان زرنگ تر از ماعه...آمار ماشین های هممون رو داره...و ماشینی که دیشب باهاش رفته بودم..."
پونی قضیه رو فهمید...
_"به نام جَک بود..."
پونی جلو اومد و روی مبل روبه رویی نشست...
_"اون حتما می خواسته ببینه واکنش تو چیه...تو چی کار کردی؟"
یاعه یینگ پوزخند زد...
_"شان فکر می کنه من هنوز اون پسر جوون پنج سال پیشم ولی نمی دونه زندان چطور منو بزرگ کرده...هیچ کاری نکردم...فقط بهش گفتم پیامشو فهمیدم و از اونجا اومدم..."
پونی دستشو زیر چونش گذاشت و به فکر فرو رفت...بعد از چند دقیقه سکوت گفت...
_"همین الان به جَک زنگ بزن و بگو از کشور خارج بشه...نمی تونیم ریسک کنیم..."
یاعه یینگ اخم کرد...
_"چرا کاری رو انجام بدیم که شان می خواد؟! مطمئنم اون می دونه ما این کارو می کنیم..."
پونی نفس عصبی ای کشید...
_"یاعه یینگ یادت رفته با کی طرفی؟ اینکه جَک الان یه چشم نداره و تو هم به جرم تجاوز افتادی زندان با مدرک بوده؟! ها! شان از هر حیله ای که به فکرمون می رسه استفاده می کنه تا ما رو دستگیر کنه..."
یاعه یینگ با ناراحتی به پونی نگاه کرد...قلبش با یادآوری اتفاقی که برای جَک افتاده بود به طرز بدی تیر کشید و باعث شد کمی خم شه...بی حال گفت...
_"حق با توعه...ولی من بهتر از تو شان رو می شناسم...اون کارش پیش بینی کردنه...حتما می دونه که من به جَک می گم از کشور خارج شه یا حتی می دونه ممکنه شرکت رو تعطیل کنم...پس مطلقا راهی به جز تعطیل کردن همه چیز نداریم..."
پونی کمی فکر کرد...
_"گول زدن این جور آدما فقط از یک راه ممکنه..."
پونی نیشخند زد و ادامه داد...
_"اینکه به راهی که اونا می خوان بریم و در لحظه ی آخر ضربه ی نهایی رو به بهشون بزنیم..."
یاعه یینگ سرشو بالا آورد و بهش نگاه کرد...
_"به نظرت جواب می ده؟! چون ما نمی دونیم نقشه ی اون چیه..."
پونی روی مبل لم داد...
_"شان، تو و جَک رو می شناسه ولی منو نمی شناسه...من یه کره اسب زیبا و وسوسه انگیزم...می ذارم مردم بهم نزدیک بشن...نزدیک و نزدیک تر...و درست موقعی که اونا فکر می کنن من بی آزارم...بهشون لگد می زنم..."
یاعه یینگ شونه هاشو بالا انداخت...
_"حقیقتا تو همینی هستی که تعریف کردی! نکنه برای همین اسمتو گذاشتی پونی؟"
پونی ابروشو بالا انداخت...
_"حوصله ی شوخی ندارم یونگی! همین الان به جک زنگ بزن بگو بره آلمان...منم تا سه روز دیگه می رم پیشش..."
یاعه یینگ آه کشید...
_"پول آلمانی هارو چطور جور کنیم؟"
پونی از سرجاش بلند شد...
_"ما الان حداقل نصف پول رو داریم...ولی برای تعطیلی شرکت مجبوریم همونم بدیم به بانک هایی که برای این ماه باهامون قرارداد بستن..."
یاعه یینگ سرشو ماساژ داد...
_"من می تونم صد میلیون دلار از حساب کره ایم براشون بفرستم..."
پونی سرشو به معنی نه تکون داد...
_"با اینکه گفتم می خوایم به راهی که شان گفته بریم ولی مطمئنا ردمون رو می گیرن و راحت دستگیرمون می کنن...این کارو می کنیم...کارمندای شرکت رو به جای پول می فرستیم آلمان..."
یاعه یینگ با دهن باز بهش نگاه کرد...این زن حقیقتا شبیه یه کره اسب وحشی بود...
_"ولی اونا بهترین کارآموزامون هستن...تازه کارمون داشت روی روال می افتاد..."
پونی سرشو تکون داد...
_"می دونم...ولی باید سریع تر آلمانی ها رو راضی کنیم تا در آینده برامون مشکل درست نکنن..."
و بعد به سمت در حرکت کرد...
_"تو هم بهتره بری خونه و استراحت کنی...هی! مطمئنی این تنها اتفاقات امروز بود؟"
یاعه یینگ سرشو تکون داد ولی چیزی نگفت...
پونی هم سرشو تکون داد و بعد از یه لبخند کوتاه بیرون رفت...
یاعه یینگ آه کشید موبایلشو برداشت...شماره ی جَک رو گرفت...
_"الو جک..."
جک آه کشید...
_"باز چی شده؟!"
یاعه یینگ خندید‌...
_"از بس این روز ها خبر بد می شنوی عادت کردی که همه چیز بد پیش بره؟!نگران نباش...این بار یه خبر خوب برات دارم..."
جک نیشخند زد...
_"به به‌‌‌..‌.جناب هوانگ بالاخره یک خبر خوب هم داشتن...خب چی شده؟!"
یاعه یینگ چشم هاشو بست...
_"می دونی که پشت تلفن نمی تونم بهت بگم...فقط در همین حد بدون که نقشه های مرد مرموز داره به ثمر می شینه..."
جک بلند خندید.‌‌..
_"واقعا؟! اوه‌...پس بالاخره شان تو تله ی ما افتاد...الان من باید چیکار کنم؟!"
یاعه یینگ لبخند زد...
_"برو آلمان و منتظر خبر های خوب بعدی باش..."
جک هومی گفت...
_"باشه...میرم اونجا و منتظرتون می مونم...هم تو...هم پونی..."
و تماس رو قطع کرد.‌..
یاعه یینگ خندید‌‌...
_"شان‌ این بار نمی تونی مثل همیشه قسر در بری...این بار بدجوری تو تله افتادی..."
صدای زنگ موبایل دومش باعث شد سریع به سمت میزش بره و موبایل رو از جای مخفی میز بیرون بکشه...با دیدن اسم تماس گیرنده لبخند زد و به آلمانی شروع به صحبت کرد...
_"سلام...دوست عزیز..."
مرد پشت خط خندید...
_"اوه‌...یاعه یینگ وقتی موعد پول دادن سر می رسه تو با ادب می شی!"
یاعه یینگ خندید‌...
_"به هر حال این یه معامله بوده...شما ماهواره هاتون رو در اختیار ما قرار دادید و ما بخشی از سود کارمون رو برای شما می فرستیم...اما این بار درگیری های کوچکی با پلیس پیدا کردیم..."
مرد نگران شد...
_"چی شده؟! اونا فهمیدن روش کاره ما چیه؟!"
یاعه یینگ خندید‌...
_"اون احمق ها اگه قرار بود بفهمن همون بار اول می فهمیدن...نه...اونا به انبار های ما حمله کردند و پول هایی که قرار بود برای شما فرستاده بشه رو گرفتن..."
مرد آه کشید...
_"پلیس چین واقعا احمقه! خب حالا منظورتون چیه؟! یعنی این ماه خبری از پول نیست؟!"
یاعه یینگ نیشخند زد...
_"نه...همه می دونن من هیچوقت بد قول نیستم...این دفعه یه چیزی بهتر از پول رو برات می فرستم..."
مرد چیزی نگفت و یاعه یینگ ادامه داد...
_"کارآموز های شرکتم رو می فرستم آلمان..."
مرد خنده ی بلندی کرد...
_"واو! هیچوقت فکر نمی کردم رییس هوانگ برای خوش قولی حاضر باشه همچین کاری بُکنه...بسیار خب...بسیار خب...منتظرم تا ببینم کارآموز های شما در آلمان چطور می تونن کارشون رو انجام بدن..."
یاعه یینگ هم خندید...
_"امیدوارم این باعث بشه همکاریمون محکم تر از قبل بشه...فعلا خداحافظ..."
یاعه یینگ روی صندلی ریاستش نشست و چشم هاشو بست...
_"من منتظرم شان..."

●●●●
سلام^'^
به نظر میرسه داستان هیچوقت شبیه اون چیزی که شما تو ذهنتون فکر می کنید نیست...

سوال این فصل اینکه:
به نظرتون کِی قراره ییژان وارد داستان بشن؟!

🍀Lee Eunsoo(O.L)

My Heart Skip A BeatOnde histórias criam vida. Descubra agora