مرد مرموز
فصل بیست و ششمآلمان، برلین
هتل
ساعت ۸:۳۵ صبحسایمون با قیافه ی بهم ریخته وارد اتاق شد...جی یون با دیدنش، شروع به بلند خندیدن کرد...
_"یا خدا! چرا شبیه مُرده ها شدی؟!"
سایمون با خستگی خودش رو روی تخت پرت کرد...
_"جی یون ساکت نشی خودم ساکتت می کنم!"
و پتو رو روی خودش کشید...در حقیقت دلش می خواست از همه پنهان بشه مخصوصا جی یون...
جی یون آه کشید و به کنایه گفت...
_"چیه؟ نکنه دیشب بهت خوش نگذشته؟!"
سایمون ناخودآگاه بغض کرد...خودشم نمی دونست چرا دیشب اون غلط رو کرده بود...اما بعد به یاد چینگ یو افتاد...
ناگهان از روی تخت بلند شد و پتو رو از روی خودش کنار زد...به سمت میز رفت...موبایلشو از روی میز برداشت و سریع شماره ای رو گرفت...
جی یون با تعجب گفت...
_"به کی زنگ می زنی؟!"
سایمون خیلی جدی گفت...
_"ژان..."
جی یون کمی ترسید...نگاه جدی سایمون همیشه اونو می ترسوند...
_"آقای شیائو؟ چرا؟ اتفاقی افتاده؟"
سایمون روی گزینه ی تماس زد...
_"صبر کن خودت می فهمی..."
جی یون چیزی نگفت و منتظر موند...
چند ثانیه بعد ژان جواب داد...
_"الو ژان؟"
ژان با خوشحالی جواب داد...
_"سایمون؟! حالت خوبه؟ نگرانت شده بودم..."
سایمون خیلی جدی گفت...
_"اون عطر..."
ژان با تعجب گفت...
_"چی؟"
سایمون نفس های تندی می کشید...
_"اون عطری که گفتی برای چینگ یو ساختی...چرا دروغ گفتی ژان؟ اون عطرو قبل از اینکه با چینگ یو قرار بذاری ساخته بودی...اصلا واقعا عاشق چینگ یو بودی؟ یا نکنه اونم برات یه وسیله بود تا به خواسته ات برسی؟! ها؟ از اونم استفاده کردی تا ارثیه تو از عموت بگیری؟"
ژان اخم کرد...
_"منظورت چیه سایمون؟ من...من..."
و نتونست ادامه ی حرفشو بگه...
سایمون از این سکوت نتیجه گرفت که حدسش درست بوده...قلبش به خاطر درد فشرده شد...لب هاشو به زور باز کرد تا بتونه حرف بزنه...
_"خیلی نا امیدم کردی ژان..."
و دیگه نتونست چیزی بگه...تماس رو قطع کرد...
جی یون با تعجب بهش نگاه کرد...وقتی سایمون انقدر جدی می شد یعنی همه از جمله خودش در خطر بودند.
_"سایمون آقای شیائو کاری کرده؟ منظورت از عطر چی بود؟"
سایمون نفس عمیقی کشید تا خون به مغزش برسه...
_"آماده شو جی یون..."
جی یون متعجب بهش نگاه کرد...
_"برای چی؟"
سایمون اخم کرد...
_"می ریم خونه ی جک و ازش بازجویی می کنیم...هر طور شده ازش اعتراف می گیریم..."
جی یون می خواست چیزی بگه که سایمون وارد اتاق خواب شد و در رو محکم بست...♥︎♥︎♥︎
فصل بیست و هفتمساعت ۲:۳۰ صبح
خانه شیائو ژانییبو بوسه ای روی گونه ی ژان گذاشت...
_"دلت برام تنگ نشده بود ژان گا؟"
ژان تکخندی کرد...
_"نه! چون کل هفت روز گذشته رو تو خونه کنارت بودم..."
و بعد به در اتاق نگاه کرد...
_"مطمئنی ییسو خوابیده؟"
ییبو هومی گفت و سرش رو زیر لباس ژان فرو کرد و بوسه ی کوتاهی روی شکمش گذاشت...با صدای نامفهومی گفت...
_"اون حتی اگه بیدارم باشه پایین نمیاد نگران نباش..."
ژان وقتی بوسه های ییبو روی شکمش شروع شد دیگه نتونست به چیزه دیگه ای فکر کنه...همه ی نگرانی هاشو فراموش کرد...
اما برعکس ییبو به همه چیز فکر می کرد...ناگهان از زیر لباس ژان بیرون اومد...
_"ژان گا؟ برای فردا استرس نداری؟"
ژان که اصلا حال و حوصله ی صحبت در مورد فردا رو نداشت سر ییبو رو دوباره طیر لباسش فرو کرد...
_"چرا باید استرس داشته باشم وقتی قراره فردا یه رازی که یک سال داشت آزار می داد رو به زبون بیارم؟ها؟ تو بهتره به فکر کاری که قراره الان بکنیم باشی بوبو..."
ییبو دست هاشو زیر لباس ژان برد و کمکش کرد لباسشو در بیاره...با اخم گفت...
_"اما ممکنه به خاطر شهادت دروغ بیفتیم زندان...تو نمی ترسی؟!"
ژان دست هاشو دور گردن ییبو حلقه کرد و کمی به سمت بالا رفت تا به لب های ییبو برسه و لب هاشو بوسید و بعد موهاش رو نوازش کرد...
_"هیس بو بو!"
ییبو بین درگیری دست هاشون خنده اش گرفت...
_"ژان گا واقعا دوست داری تو این وضعیت سکس کنیم؟"
ژان به گردن سفید ییبو نگاه کرد و گاز کوتاهی روی گردنش گذاشت...با اطمینان گفت...
_"آره چون باعث میشه به مسائل دیگه فکر نکنم..."
ییبو آه کشید...
_"پس با سکس می خوای از فکر کردن به مسائل طفره بری؟"
ژان جیغ کوتاهی زد و ییبو رو روی تخت هول داد و خودش روی شکمش نشست...
_"آه ییبو...امشب که...من...خیلی...می خوامت تو داری با حرفات خرابش می کنی..."
ییبو باز هم خنده اش گرفت...
_"باشه...باشه...دیگه حرف نمی زنم..."
ژان با لبخند روی اون خم شد و لب هاشو بوسید.......
ییبو به ژان که با موهای بهم ریخته تو بغلش خوابیده بود نگاه کرد...معمولا ژان خوشش نمیومد که تو بغل هم بخوابن اما امشب به طرز عجیبی خودش رو محکم به ییبو چسبونده بود...ییبو صداش زد...
_"ژان گا؟"
ژان با چشم های نیمه باز بهش نگاه کرد...می دونست ییبو می خواد چی بپرسه اما دلش نمی خواست بهش جوابی بده...
_"شب بخیر..."
و با این حرف زیر پتو پنهان شد...
ییبو هومی گفت و بغلش کرد...
_"شب بخیر ژان گا..."....
فردا صبحژان و ییبو یک ساعتی بود که بیدار شده بودند ولی قصر نداشتند از تخت بیرون برن...دوست داشتن تو همین قلمروی کوچیکشون بمونن و دنیا رو فراموش کنن...
ژان به چشم های خواب آلود ییبو نگاه کرد...
_"ییبو؟"
ییبو محکم تر بغلش کرد...
_"بله؟"
ژان با بغضی که ناگهان به گلوش فشار میاورد پرسید...
_"اگه یه روز بفهمی من اون آدمی که وانمود می کنم نیستم ازم متنفر میشی؟"
ییبو لبخند زد و موهای ژان که حالا روی پیشونیش پخش شده بودند رو پس زد و به فرانسوی گفت...
_"Je te connais par cœur..."
ژان کمی فکر کرد...
_"این یعنی چی؟"
ییبو گونه ی ژان رو نوازش کرد...
_"یعنی می خوای بگی نمی دونی؟! یعنی من تو رو با قلبم می شناسم ژان گا! می دونم تو قلبت چطور آدمی هستی...پس مهم نیست که وانمود کنی یکی دیگه ای...من به هر حال می شناسمت..."
ژان سرش رو تکون داد...
_"ممنونم ییبو..."
ییبو متوجه شد یه چیزی ژان رو آزار میده ولی نمی دونست اون چیه.......
ساعت ۹:۳۰ صبح
دادگستریییبو دست ژان رو گرفت و گفت:
_"من می ترسم ژان گا..."
ژان دستش رو محکم فشار داد و با اطمینان بهش نگاه کرد...
_"چیزی برای ترس وجود نداره ییبو...ما داریم میریم تا بالاخره حقیقت اون اتفاق رو به همه بگیم..."
ییبو اخم کرد...
_"اگه بیفتیم زندان چی؟"
ژان لبخند زد...
_"من بهترین وکلای چین رو برای این روز ها استخدام کردم ییبو نگران نباش..."
ییبو دیگه چیزی نگفت...موبایلشو در آورد و مثل هر روز اخبار رو چک کرد...عجیب بود که هیچ خبرگزاری ای خبر دستگیری 'وانگ یائو' رو نداده بود...به ژان که خیلی خونسرد به اطرافش نگاه می کرد نگاه مشکوکی انداخت...ممکن بود کارِ ژان باشه؟
صدای منشی باعث شد با ترس به در اتاق بازپرس نگاه کنه...
منشی گفت...
_"آقای وانگ ییبو اول شما بفرمایید داخل..."
ییبو دست ژان رو ول کرد و از سرجاش بلند شد با استرس به ژان نگاه کرد...
_"ژان گا قبل از اینکه برم تو یه چیزی بهم بگو..."
ژان منتظر بهش نگاه کرد...
ییبو گفت...
_"تو دوست داشتی پدرم بمیره نه؟"
ژان نفسش رو حبس کرد...
_"چی؟ معلومه که نه!"
ییبو سرش رو تکون داد...
_"باشه باور می کنم..."
ییبو به سمت اتاق به راه افتاد...
ژان وقتی اون پشت در ناپدید شد آهسته زمزمه کرد...
_"ببخشید ییبو..."●●●●
سلام^'^
این روز ها حالتون چطوره؟نظرات کمتر زندگی بهتر
شعار جدیدی برای خودم پیدا کردمداریم به پایان داستان نزدیک میشیم و قلب من هر لحظه برای آخرش بیشتر میتپه!
🍀Lee Eunsoo(O.L)
YOU ARE READING
My Heart Skip A Beat
Fanfiction°فصل ششم از فیلمِیون: درِ رویاها🗝 {کامل} 🔹️نام اصلی : مرد مرموز نامی که به انگلیسی منتشر شده: قلبم از ضربان می ایسته 🔹️ژانر:معمایی، عاشقانه، اکشن، پلیسی، اسمات 🔹️رده سنی: عام(به جز قسمت های مشخص شده) 🔹️کاپل: ییژان(ییبو تاپ) 🔹️خلاصه: این فن ف...