مرد مرموز
فصل سی و دومشرکت ژانگ(شیائو ژان)
ساعت ۱۱ صبحسایمون وارد راهروی شرکت شد و بعد به سمت اتاق ریاست رفت...با دیدن اینکه ژان داخل اتاقش نبود با اخم از منشی پرسید...
_"آقای شیائو کجاست؟"
زن سریع از سرجاش بلند شد و بهش احترام گذاشت...
_"سلام...آقای شیائو گفتن امروز نمیان شرکت..."
سایمون سرش رو تکون داد و خیلی سریع دوباره به سمت آسانسور به راه افتاد...
سوار ماشینش شد و به سمت خونه ی ژان به راه افتاد...
وقتی زنگ در رو زد ییبو در رو باز کرد و با دیدن اون کمی جا خورد...
_"س...سلام..."
سایمون نفس عمیقی کشید تا آروم بمونه...
_"ژان کجاست؟"
ییبو از جلوی در کنار رفت...
_"ژان گا هنوز خوابه...منم دارم تنهایی میرم سر کار..."
و نگاهشو از سایمون دزدید...سایمون وقت نداشت تا به این فکر کنه ییبو داره بهش دروغ میگه...
سرش رو تکون داد و وارد حیاط شد و به سمت داخل حرکت کرد...
ییبو نگاه متعجبی بهش کرد و بعد از اون در خونه رو بست...
سایمون وارد ساختمان شد و مستقیم به سمت اتاق خواب ژان حرکت کرد...بدون در زدن وارد اتاق شد ولی با دیدن اتاق خالی شوکه شد...با تعجب به اطراف اتاق نگاه کرد...هیچکدوم از وسایل ژان داخل اتاق نبودند...
همون لحظه ییسو هم پشت سرش وارد اتاق شد و با دیدن سایمون لبخند زد...
_"سلام سایمون گا اینجا چیکار می کنی..."
ولی اون هم با دیدن اتاق خالی شوکه شد...
_"ژان گا کجاست؟"
سایمون آه کشید...
_"فکر نکنم دیگه ببینیمش...اون رفته..."♥
︎♥︎♥︎
فصل سی و سوم
زندان
ساعت ۱۱ صبحییبو زیر میز دست هاشو بهم قفل کرده بود تا از استرس کم کنه...صدای باز شدن در باعث شد سرش رو بالا بیاره و به مردی که با لباس های خاکستری یک دست داخل چارچوب در ایستاده بود نگاه کرد و دوباره سرش رو پایین انداخت...
زنجیر هایی که به دست هاش بسته بودند باز شد...یائو با دیدن ییبو شوکه شده بود...چند قدم به جلو برداشت و روی صندلی نشست...
_"تو اینجا چیکار می کنی بچه؟"
ییبو پوزخند تلخی زد...
_"هنوزم همون طوری صدام می کنی؟!"
و بعد سرش رو بالا آورد و مستقیم بهش نگاه کرد...
_"از بازپرس خواستم اجازه بده یه بار ببینمت...باید یه سوالی ازت می پرسیدم..."
یائو سرفه ی کوتاهی کرد و روی صندلی نشست...
_"چه سوالی؟!"
ییبو توجهی به سوالش نکرد...از کنارش جعبه ی شکلات رو برداشت و روی میز گذاشت...
یائو با تعجب به جعبه نگاه کرد و ییبو ادامه داد...
_"به ییسو گفتم می خوام برم دیدن بابا و اون شکلات هایی که دوست داشت رو داد بهم تا برات بیارم...هر چند اون هنوزم نمی دونه پدر و مادر واقعیش کی هستن..."
یائو دست هاشو مشت کرد...
_"اون هیچوقت نباید بفهمه..."
ییبو اخم کرد...
_"یعنی می خوای تا آخر عمر بهش دروغ بگم؟!"
یائو پوزخند زد...
_"اون هنوز یه بچه اس...اگه بفهمه پدر واقعیش اونایی که بزرگش کرده بودن رو کُشته چه اتفاقی براش میفته؟"
ییبو عصبی شد...
_"اگه اون انقدر برات مهمه چرا ترکمون کردی؟! چرا هیچوقت سراغی از ما نگرفتی؟"
یائو آه کشید...
_"اشتباه من این بود که فکر نمی کردن عموتون حتی بچه هامو ازم بگیره و هیچوقت حتی تلاشی برای شکایت کردن ازش نکردم...اما لااقل از یه چیز مطمئنم...تو و ییسو خیلی خوب بزرگ شدین..."
ییبو بغض کرد...
_"به یه سوالم جواب بده..."
یائو که تا الان سعی می کرد به چشم های ییبو نگاه نکنه بالاخره این قدرت رو پیدا کرد...
ییبو آب دهنشو رو قورت داد...
_"ژان گا..."
و برای اینکه اون جمله رو بگه تقریبا فریاد زد...
_"اون بهت پول داد تا پدر و مادرم رو بُکشی؟!"
یائو شوکه شد...
_"نه! اون روحشم از این ماجرا خبر نداشت...خودت تو هم اونجا بودی ییبو! دیدی که اون چقدر تلاش کردن تا نجاتت بده؟!"
ییبو نفس های عمیقی کشید...
_"امیدوارم راستشو گفته باشی یائو! چون دروغگوییت باعث نمیشه تو نگاه من آدم بهتری بشی..."
و بعد از اون از سرجاش بلند شد و به سمت بیرون حرکت کرد...
ییبو از درِ زندان بیرون اومد...احساس می کرد اون هم بالاخره آزاد شده بود...
همون لحظه تلفنش زنگ خورد و با دیدن اسم ییسوبا لبخند جواب داد...
_"الو ییسو؟ دوباره امروز نرفتی مدرسه؟"
ییسو با ناراحتی گفت...
_"ییبو تو می دونی ژان گا کجا رفته؟"
ییبو اخم کرد...
_"مگه خونه نیست؟"
ییسو با ناراحتی گفت...
_"نه...خونه نیست...اون همه ی وسایلشو جمع کرده و رفته...ییبو اینجا چه خبره؟ باز با هم دعوا کردین؟"
قلب ییبو شروع به تند تر تپیدن کرد...
_"ص...صبر کن...الان بهش زنگ می زنم..."
ییسو با گریه گفت...
_"جواب نمیده...موبایلش خاموشه..."
ییبو با ناراحتی گفت...
_"حالا چرا داری گریه می کنی؟! اون که بچه نیست...خودم پیداش می کنم...فعلا خدافظ"
و بعد سوار موتورش شد...ناخودآگاه اشک هاش روی صورتش می ریختند...فکر کردن به اینکه ژان بالاخره ترکش کرده بود باعث شده بود اون لحظه براش دردناک ترین لحظه ی عمرش باشه...
حتی دردناک تر از لحظه ای که پدر و مادرش جلوش کُشته شده بودند...●●●●
سلام^'^
شخصیت ها دارن کم کم با حقیقت روبه رو میشن و اینو می فهمن که حقیقت رو از اول می دونستن...
فقط به خاطر یه سری دلیل می خواستن نادیده شون بگیرن...Lee Eunsoo(O.L) 🍀
YOU ARE READING
My Heart Skip A Beat
Fanfiction°فصل ششم از فیلمِیون: درِ رویاها🗝 {کامل} 🔹️نام اصلی : مرد مرموز نامی که به انگلیسی منتشر شده: قلبم از ضربان می ایسته 🔹️ژانر:معمایی، عاشقانه، اکشن، پلیسی، اسمات 🔹️رده سنی: عام(به جز قسمت های مشخص شده) 🔹️کاپل: ییژان(ییبو تاپ) 🔹️خلاصه: این فن ف...