❤Sequence 21

46 10 0
                                    

•مرد مرموز•
فصل بیست و یکم


خانه سایمون
ساعت ۹ صبح


ژان خمیازه کشید و چشم هاشو باز کرد...
اولین باری بود که صبح یکشنبه ی آرومی داشت...همیشه باید صدای بلند تلویزیون رو تحمل می کرد و بعد غر زدن های ییسو شروع می شد و تا وقتی فردا بشه باید آرزو می کرد که ییسو دست از سرش برداره...اما اینجا آرامشی داشت که کمتر جایی می تونست اونو پیدا کنه...با لبخند به مبل نگاه کرد و وقتی سایمون رو ندید آه کشید...
_"کجا رفته؟!"
سریع از سرجاش بلند شد و به دنبال سایمون گشت...باید باهاش حرف می زد و در مورد ییبو بهش می گفت...اما انگار سایمون خونه نبود...
چشمش به یادداشتی که روی یک تیکه کاغذ نوشته شده بود افتاد...
کاغذ رو برداشت و روش رو خوند...
((سلام ژان ژان...می دونم شاید از دستم ناراحت بشی که بدون خداحافظی رفتم اما مجبور بودم که برم...من باید به چینگ یو کمک کنم تا خودشو تو دردسر نندازه^'^ آه انگار وظیفه ام شده محافظت از شما دو تا:(
چند روز خونه نمیام پس می تونی تو خونه ی من راحت باشی! اما زود برگرد خونت! مطمئنم ییبو و ییسو تنهایی دووم نمیارن...
ممکنه تا چند روز آینده از اداره ی پلیس یا دادگستری باهات تماس بگیرن...اصلا نگران نباش و با وکیلت تماس بگیر و حتما با ییبو هماهنگ کن که قراره چی بگه...سایمون/کیم معروف))
ژان هوفی کشید...
_"همیشه می خوای قهرمان بازی در بیاری...ولی این دفعه نمی تونی!"
صدای تلفنش بلند شد...سریع به سمت تخت رفت و تلفنش رو از روی تخت برداشت...
با دیدن اسم 'ییبو ♡' آه کشید...قلبش خالی بود چون ییبو واقعا بدون قلب بود! ژان از این مورد مطمئن بود...
دلش نمی خواست جواب بده اما انگشتش ناخودآگاه روی دکمه ی وصل تماس رفت و صدای آروم و البته عصبی ییبو رو شنید...
_"ژان گا؟ کجایی؟ از دیروز تا الان چرا جوابمو نمی دی؟!"
اما فقط صدای نفس کشیدن ژان رو می شنید...
ییبو که خیالش از اینکه ژان بالاخره جوابشو داد راحت شد شروع کرد...تقريبا نالید...
_"ژان گا؟"
ژان عصبانی بود اما نه اونقدر که بخواد داد بزنه...
_"مگه نگفتم دیگه حق نداری به من بگی ژان گا؟!"
ییبو نفس عمیقی کشید...
_"خونه ی سایمونی مگه نه؟! بیام دنبالت؟ چرا بچه بازی در میاری؟"
ژان بدون گفتن حتی یک کلمه ی دیگه تماس رو قطع کرد و در عوض شماره ی سایمون رو گرفت اما با شنیدن جمله ی دستگاه مورد نظر خاموش می باشد جیغ کوتاهی کشید...
_"چرا همه می خوان منو عصبی کنن؟! نمی دونین وقتی عصبی بشم چه کار هایی ازم ساخته اس؟!"
همین زمان پیامی براش اومد که اصلا انتظارش رو نداشت...
چینگ یو! چینگ یو بالاخره بهش پیام داده بود؟!
ضربان قلبش بالا رفت و با کمی مکث پیام رو باز کرد...
((از جونم چی می خوای شیائو ژان؟ چرا دست از سرم بر نمی داری؟!))
ژان اخم کرد...
_"منظورش چیه؟! مگه چیکار کردم؟ آه...چرا جواب پیام قبلیم ها رو نداده؟! این پیامش یعنی چی؟!"
و بعد با ناامیدی دوباره روی تخت خوابید و پتو رو روی سرش کشید...بر عکس تصورش یه زندگی آزاد و بدون قید و شرط اصلا هم مسخره و احمقانه نبود...
انگار از شر طناب های محکمی که اونو به آدم های اطرافش وصل می کرد راحت شده بود...
با لبخند به سقف نگاه کرد...
_"بالاخره به پایان داستان  نزدیک میشیم..."
و بعد چشم هاشو بست...

My Heart Skip A BeatWhere stories live. Discover now