💙sequence 11

42 15 0
                                    

مرد مرموز
فصل یازدهم

فلش بک
یک سال و شش ماه قبل
خانه ی وانگ چِنگ(عموی ژان)

ژان وارد یک اتاق شد و با چینگ یو تماس گرفت...
_"الو عزیزم..."

چینگ یو پشت تلفن خندید‌...
_"چی شده ژان؟ از مهمونی تولدِ پسر عموت لذت نمی بری زنگ زدی با من لاس بزنی؟"

ژان نیشخند زد‌‌...
_"اینکه سریع هدف منو می فهمی رو خیلی دوست دارم..."

چینگ یو پشت تلفن پوزخند زد‌...
_"اگه متوجه نشم باید به دوست داشتم شک کنی!"

ژان لبخند زد...
_"کاش باهام میومدی..."

چینگ یو آه کشید.‌‌..
_"اومدن من باعث ناراحتی خیلی ها می شد خودتم خوب می دونی!در ضمن جای من بین آدم پولدارا نیست...من باید قاتل ها و خلافکارو دستگیر کنم این طور نیست؟!"

ژان می خواست جوابشو بده که صدای فریاد یک نفر از طبقه ی پایین اومد...
_"اون حق نداشت اینجا باشه! اون عوضی چطور جرئت کرده اینجا پیداش بشه؟!"

ژان به سمت پنجره رفت و پرده رو کمی کنار زد...با تعجب به عمو و زن عموش که داشتند با هم دعوا می کردند نگاه کرد...
_"ژان اونجایی؟! صدامو می شنوی؟! چی شده؟"

ژان هومی گفت...
_"آم...بعدا با هم حرف می زنیم...شب میام خونه ی تو...فعلا خداحافظ عزیزم..."

و تماس رو قطع کرد...خیلی دلش می خواست بدونه اون دو تا داشتند برای چی دعوا می کردند...سریع از پله ها پایین رفت و دور از چشم مهمان ها از درِ پشتی ساختمون وارد حیاط شد...صدای صحبت اون دو نفر خیلی بلند بود...
_"اما اون حق داره بچه هاشو ببینه!"
ژان به سمت یک درخت رفت و پشتش قایم شد...تا الان عموش رو انقدر عصبانی ندیده بود...عمو و زن عموش به سمت گلخانه به راه افتادند...صدای داد و فریاد عموش و مرد دیگه ای میومد و مشخص بود اون دو دارن با هم دعوا می کنند...
ژان نمی دونست باید چی کار کنه...باید می رفت داخل و می فهمید اون مرد کیه یا همون جا می موند و منتظر می شد؟
چند دقیقه بعد صدای تیر از داخل گلخانه به گوش رسید و باعث شد ژان با سرعت به سمت در گلخانه بره...با ترس در شیشه ای رو باز کرد...جسد عموش روی زمین افتاده بود...چند ثانیه به خونی که روی زمین ریخته بود نگاه کرد و سرش را بالا آورد...می خواست ببینه قاتل عموش کیه که با دیدن ییبو که اسلحه دستش بود بیشتر شوکه شد...با پاهایی که توانایی ایستادن نداشت کاملا وارد گلخانه شد...
زن عموش کنار جسد عموش نشسته بود و با بهت تکونش می داد...
نفر چهارمی هم داخل گلخانه بود و با پوزخند به وضعیت موجود نگاه می کرد...
ژان به سمت ییبو رفت و سعی کرد اسلحه رو ازش بگیره...
_"ییبو‌! ییبو! اسلحه رو بده به من..."
ییبو با چشم های اشکی به او نگاه می کرد...کل وجودش داشت می لرزید...زبونش بند اومده بود و کلمات تکه تکه از دهنش خارج می شد...
_"ژان گه...من‌...من...اون..."
[😱 ییبو پدرش رو کشته! باید ببینیم واقعا اینطوره یا نه؟!]

My Heart Skip A BeatWhere stories live. Discover now