❤sequence 6

49 18 0
                                    

مرد مرموز
فصل ششم

فردا
ساعت ۹ صبح
شرکت ژانگ(شیائو ژان)

ییبو در اتاق جلسات رو به شدت باز کرد و داد زد...
_"ژان گا! تو به چه دلیلی چمدونت رو جمع کردی و از خونه رفتی؟!"
ژان اول به افراد حاضر در جلسه نگاه شرمنده ای کرد و بعد با خونسردی گفت...
_"ببخشید...یه مسئله ی برام پیش اومده...ده دقیقه ی دیگه به جلسه ادامه می دیم...لطفا منو ببخشید..."
و احترام کوچکی به افراد داخل اتاق گذاشت و از روی صندلیش بلند شد و به سمت ییبو حرکت کرد...
ییبو هنوز هم حق به جانب جلوی در ایستاده بود اما با نزدیک شدن ژان به خودش کمی احساس ترس کرد...چشم های ژان از زمستان وحشتناکی خبر می دادن که روی زندگیشون سایه انداخته بود...
ژان دست ییبو رو محکم گرفت و باعث ییبو آخ کوتاهی بگه...اما ژان توجه نکرد اونو با خودش به سمت بیرون کشید و در اتاق جلسات رو بست...
ییبو به خاطر درد دستش اخم کرده بود و با این حال قصد نداشت معذرت‌خواهی کنه...
ژان و ییبو زیر نگاه همه ی کارمند ها وارد اتاق استراحت شد و همون زمان ژان دست ییبو رو ول کرد و اونو به سمت مبل هل داد...
ییبو چون انتظار این رو نداشت روی مبل پرت شد...
ژان چند تا نفس عمیق کشید تا آروم بمونه ولی در آخر نتونست و سر ییبو داد زد...
_"وانگ ییبو! تو با چه جرئتی! چه جرئتی به خودت اجازه می دی بیای تو جلسه و جلسه ی منو بهم بریزی ها!
ییبو دستش که مطمئن بود تا یه مدت درست کار نمی کنه رو چند بار تکون داد تا دردش کمتر بشه...اونم داد زد...
_"اول جواب سوالمو بده! بعد جواب سوالتو بگیر!"
ژان که مطمئن بود نمی خواد به چرندیات ییبو گوش بده سریع جوابش رو داد...
_"معلومه! دارم برای سفر کاری می رم شانگهای و مطمئنم اینو دو هفته پیش بهت گفته بودم!"
و بعد به سمت یخچال رفت و بطری آبی رو از داخل یخچال درآورد و کمی آب خورد تا آروم بشه...
ییبو با یادآوری اینکه ژان بهش گفته بود می خواد بره سفر و اون فراموش کرده بود خجالت کشید و سرش رو پایین انداخت...
_"من...من...یادم رفته بود..."
ژان صحبتش رو قطع کرد‌...
_"نه! یادت نرفته! تو اصلا به من گوش نمی دادی که بخواد یادت بمونه!"
ییبو با ناراحتی از روی مبل بلند شد و به سمت ژان رفت...
_"ژان گا! خواهش می کنم منو ببخش! باور کن من واقعا نمی خواستم دیشب اون طوری رفتار کنم...همه چیز اتفاقی بود...من نمی خواستم هُلت بدم..."
اما ژان ازش فاصله گرفت و با جدیت گفت...
_"نه ییبو! این بار نه! به خاطر تمام کارایی که برات کردم برای خودم متاسفم! من تا الان هم خیلی بهت فرصت دادم...اما از این به بعد فرق می کنه!"
ییبو احساس کرد قلبش داره توسط ژان فشرده می شه...
ژان گفت...
_"از امروز قراره زندگیت عوض بشع وانگ ییبو! برنامه ی جدید کاریت رو از منشی بگیر و در ضمن..."
و با چشم هایی که سعی می کرد سرد به نظر برسه گفت...
_"اگه تو و خواهرت می خواین تو خونه ی من بمونین باید اجاره بدین در غیر این صورت باید از خونم برین..."
ییبو چند بار دهنش رو باز و بسته کرد تا چیزی بگه ولی نتونست...نمی دونست چی شده بود که انقدر ژان رو عصبانی کرده بود اما می دونست الان حاضر نیست به حرف هاش گوش بده برای همین سرش رو تکون داد و بهش احترام گذاشت...
_"چشم...رییس..."
می خواست بیرون بره که ژان گفت...
_"در ضمن نمی خوام تو شرکت زیاد دور و بر خودم ببینمت پس بهتره بیشتر تو اتاقت بمونی..."
ییبو احساس می کرد قلبش داره منفجر می شه اما با این حال چیزی نگفت...
در اتاق رو باز کرد و بعد بدون نگاه کردن به عقب در رو بست...
ژان آه کشید...
_"اینا همش به خاطر خودته ییبو!"
و بعد او هم از اتاق خارج شد...کی می دونست شاید این آخرین باری بود که اون دو همدیگه رو می دیدند؟
سرنوشت بازی تازه ای با اون ها به راه انداخته بود...که هیچ کدوم از اون ها ازش خبر نداشتند...

🍀Lee Eunsoo(O.L)

My Heart Skip A BeatTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang