مرد مرموز
فصل سی و چهارم
قسمت دومانبار کانتینر ها
ساعت 1:50 ظهر_"آدرس خونه ات رو بگو..."
چینگ یو پوزخند زد...
_"مطمئنم خودت از قبل می دونی رییس..."
یاعه یینگ آه کشید...
_"چرا فکر می کنم وقتی دهنت بسته اس دنیا جای بهتریه؟!"
چینگ یو می خواست پوزخند بزنه اما زخم کنار لبش می سوخت و درد می کرد...برای همین جوابی به یاعه یینگ نداد و دوباره تو سرش با خودش حرف می زد:"لعنت بهت یون ژو چرا انقدر محکم زدی؟ وایی صورت خوشگلم...ولی اون واقعا بی گناهه و کاری نکرده؟ کاش می تونستم از این نگاه بی حسش چیزی بفهمم اما اون واقعا خیلی مشکوکه..."
چینگ یو چشم هاشو بست تا بیشتر فکر کنه...هیچ چیزی نمی تونست فعلا به جز خواب آرومش کنه...
یاعه یینگ دیگه حرفی نزد و تا خونه ی چینگ یو رانندگی کرد اما فراموش نکرد تا پیامی که باید ارسال می کرد رو بفرسته:((نجاتش دادم و مطمئنم جهنمی که برای پلیس ها درست کردم شان رو حسابی عصبی می کنه))
((حالش چطوره؟))
((واقعا نگرانشی؟))
((کم تر حرف بزن و کارتو انجام بده یونگی!))
وقتی به خانه ی چینگ یو رسیدند، یاعه یینگ به چینگ یو خوابش بُرده بود نگاه کرد...یاعه یینگ آه کشید...
_"واقعا می تونی انقدر راحت بخوابی؟"
و بعد با انگشتش ضربه ی آرومی به پیشونی چینگ یو زد...
چینگ یو با ترس چشم هاشو باز کرد و بهش نگاه کرد...
_"چی شده؟"
یاعه یینگ آه کشید...
_"هیچی...رسیدیم..."
چینگ یو نفسش که حبس شده بود رو با آرامش بیرون داد...
_"آدم خوابو این طوری بیدار می کنن رییس؟"
و بعد دستش رو روی لبش گذاشت...
یاعه یینگ آه کشید...
_"زود باش پیاده شو...من کلی کار دارم باید برم..."
چینگ یو چند ثانیه با تعجب بهش نگاه کرد و بعد دستگیره رو با دست سالمش پایین کشید...
با فکر کردن به بی رحمی یاعه یینگ قلبش درد گرفت!
با خودش گفت:
"چطور دلش میاد منِ زخمی رو که به خاطر اون کتک خوردم ول کنه و بره؟"
از ماشین پیاده شد و بدون گفتن چیزی در رو بهم کوبید...
با اینکه یون ژو بهش رحم کرده بود و با پاهاش کاری نداشت اما نمی دونست چرا تو پای چپش احساس سنگینی می کرد...انگار اون یه قسمت اضافی از بدنش بود و چینگ یو اونو به زور با خودش می کشید...
حتی به خودش زحمت نداد به عقب برگرده و به داخل ماشین نگاه کنه...
درسته! چینگ یو باز هم به خودش یادآوری کرد که فقط برای اعتراف گرفتن ازش بهش نزدیک شده و هیچ احساس دیگه ای بهش نداره...
با دست سالمش رمز در رو وارد کرد...می خواست وارد خونه بشه که دست های از پشت کمرش رو گرفتند...
چینگ یو تعجب کرد و با تعجب به عقب برگشت...
یاعه یینگ نگاه خنثی ای بهش کرد...
_"برو تو دیگه چرا ایستادی؟"
چینگ یو نفسشو بالاخره بیرون داد و وارد خونه شد...
_"رییس مگه نگفتی کار داری؟"
یاعه یینگ به اطراف خونه نگاه کرد و با دیدن تغییر دکوراسیون خونه پوزخند محوی زد اما جواب چینگ یو رو نداد...
چینگ یو دست های یاعه یینگ رو پس زد و به سمت اتاق خواب حرکت کرد...هر چند فحش های نامفهومی که زیر لب به یاعه یینگ می داد کاملا به گوشش می رسید اما یاعه یینگ نمی خواست اذیتش کنه...
چینگ یو به محض رسیدن به تخت آروم روی تخت خوابید...بالاخره بعد از یک روز طعم آرامش رو احساس می کرد...
یاعه یینگ پشت سرش وارد اتاق شد و بهش نگاه کرد...
_"می خوای با اون لباس های کثیف و خونی بخوابی؟ تختتم این طوری کثیف میشه..."
چینگ یو پتو رو روی خودش کشید...
_"مهم نیست...فعلا فقط می خوام بخوابم..."
یاعه یینگ اخم کرد...می خواست چیزی بگه اما لحباز بودن چینگ یو دیگه کاملا براش مشهود بود...
چند ثانیه بعد از اتاق بیرون رفت و وارد آشپزخانه شد...کمی به اطراف نگاه کرد...
_"چطور زخم رو پانسمان می کنن؟"
و بعد دستمال کاغذی برداشت و کمی خیسش کرد و دوباره وارد اتاق شد...با دیدن لب خونیه چینگ یو صورتش تو هم رفت...دلش می خواست یون ژو رو برای صدمه زدن به چینگ یو بُکشه اما حیف که اجازه ی همچین کاری نداشت...
خیلی آروم دستمال رو روی زخم لب چینگ یو گذاشت...
چینگ یو با تعجب چشم هاشو باز کرد و داد کوتاهی زد...
_"آخ!"
با چشم های متعجب به یاعه یینگ و دستمال داخل دستش نگاه کرد...
_"چه غلطی می کنی؟"
یاعه یینگ دست هاشو به علامت تسلیم بالا بُرد...
_"آروم باش فقط می خواستم خون دور دهنت رو پاک کنم..."
چینگ یو آه کشید...
_"نباید اول بیدارم می کردی؟ تازه چرا داری با آب تمیزش می کنی؟ باید با ماده ی ضد عفونی کننده تمیزش کنی...ممکنه عفونت کنه..."
یاعه یینگ کمی خجالت کشید...واقعا هیچی از پرستاری سرش نمی شد و همین عصبانیش می کرد...
_"نمی دونستم..."
چینگ یو بیشتر عصبی شد...
_"تو چی می دونی اصلا؟"
یاعه یینگ ابروشو بالا انداخت...
_"گفتم که ببخشید...نمی دونستم چیکار باید بُکنم...من حتی وقتی برده هام زخمی میشن کاری باهاشون ندارم و اونا خودشون یه کاریش می کنن..."
چینگ یو دستشو از روی لبش برداشت و با تعجب گفت...
_"چی؟ مگه باهاشون چیکار می کنی که زخمی میشن؟ اونا رو کتک می زنی؟!"
یاعه یینگ سرفه ی الکی کرد...
_"تو فعلا استراحت کن..."
چینگ یو آه کشید...
_"فقط برو اون جعبه ی کمک های اولیه رو برام بیار خودم دستمو می بندم...داخل آشپزخونه س..."
یاعه یینگ سرش رو تکون داد و چند ثانیه بعد با جعبه ی سفید رنگ برگشت و کنار چینگ یو نشست...وقتی به دستش نگاه می کرد احساس بدی پیدا می کرد...
چینگ یو با دست سالمش گاز استریل و چسب رو درآورد و به دستش نگاه کرد...برای خودش این طور صدمه دیدن عادی بود اما انگار یاعه یینگ اصلا به همچین چیز هایی عادت نداشت...
با تعجب پرسید...
_"چرا یه طوری نگاه می کنی انگار اولین باره می بینی یکی زخمی میشه؟ مگه تو رییس مافیا نیستی؟"
یاعه یینگ سعی کرد دیگه به دست چینگ یو نگاه نکنه...
_"چون واقعا اولین باره همچین چیزی می بینم! من همیشه سعی کردم همه ی کار ها رو با گفت و گو انجام بدم اونقدر ها هم که تو فکر می کنی عاشق خون و خونریزی نیستم..."
چینگ یو چشم هاشو چرخوند و با نگاهش به یاعه یینگ فهموند که این حرفش براش اهمیتی نداره...
خیلی آروم گاز استریل رو دور دستش پیچوند...بدون اینکه بفهمه با خودش بلند حرف می زد...
_"یه طوری حرف میزنه انگار نمی دونم افرادش به جای خودش مردمو کتک می زنن و هر کی سد راهشون بشه رو می کشن...آه...چرا انقدر دروغ میگی؟ من که احمق نیستم..."
یاعه یینگ با تعجب به چینگ یو نگاه کرد اما متوجه شد چینگ یو توجهی بهش نداره و به حرفاش ادامه میده...
_"یا شایدم می ترسه کت و شلوار مارکش خراب بشه برای همین دست به چاقو نمیشه..."
و بعد ناگهان سرش رو بالا آورد و به یاعه یینگ نگاه کرد...با ترس پرسید...
_"داشتم بلند حرف می زدم؟"
یاعه یینگ نفس عمیقی کشید...
_"مهم نیست...بذار کمکت کنم..."
و چسب رو برداشت تا گاز استریل رو محکم چسبوند...به دست چینگ یو که حالا کاملا باند پیچی شده بود نگاه کرد و گفت...
_"آخرش حتما باید بری دکتر...شاید دستت شکسته باشه..."
چینگ یو خسته بود و دلش می خواست هر چه زود تر از شر یاعه یینگ و حرفا های نصیحت گونه اش خلاص بشه...
_"باشه...بعدا میرم..."
یاعه یینگ به زخم کنار لبش نگاه کرد...
_"درد می کنه؟"
چینگ یو دستش روی زخم گذاشت...
_"یکم...اما نیازی نیست اینو پانسمان کنیم..."
یاعه یینگ دیگه طاقت نیاورد...دلش می خواست اون لب های زخمی رو ببوسه و هیچ چیزی نمی تونست جلوشو بگیره...سرش رو جلو بُرد و باعث تعجب چینگ یو شد...
یاعه یینگ لباس چینگ یو رو گرفت و با جلو کشیدنش لب هاشون رو هم قرار گرفت...
با برخورد لب هاشون به هم جرقه ی بزرگی درون چینگ یو روشن شد که باعث شد قلبش با شدت خون رو به گونه هاش پمپاژ کنه...با چشم های بهت زده به یاعه یینگ نگاه کرد ولی بوسه شون زیاد ادامه دار نشد و یاعه یینگ سریع عقب کشید...
چینگ یو ناله ی کوتاهی کرد ولی متوجه شد مثل دفعه ی اول احساس بدی نداره...چند بار نفس عمیق کشید تا بتونه آروم بمونه...یاعه یینگ باز هم بوسیده بودش؟ چرا؟ درک نمی کرد...
یاعه یینگ با دیدن نگاه خنثی ی چینگ یو گفت...
_"ببخشید...ولی وقتی قیافت انقدر بهم ریخته اس نمی تونم ولت کنم"
چینگ یو نمی خواست احساسی که داشت رو قبول کنه...
_"من که گفتم...من..."
یاعه یینگ سرش رو تکون داد...
_"می دونم...منم نگفتم باهام بخواب!"
چینگ یو خسته بود...واقعا خسته بود...دلش می خواست برای یه مدت طولانی چشم هاشو ببنده و وقتی بیدار شد هیچکدوم از آدم هایی که آزارش می دادند وجود نداشتند...
روی تخت دراز کشید و به یاعه یینگ نگاه کرد...
_"یه سوالی ذهنمو درگیر کرده رییس..."
یاعه یینگ کنارش روی تخت خوابید...
_"می دونی که هر کی بیشتر سوال کنه زودتر می میره؟!"
چینگ یو خنده اش گرفت و بعد چشم هاشو بست...دقیقا نمی دونست چی باعث شد پلک هاش اونقدر سنگین بشه که سریع خوابش ببره فقط می دونست این ها به خاطر حضور یاعه یینگ پیشش بود...
صدای زنگ خانه میومد اما نه چینگ یو و نه یاعه یینگ قصدی برای بیدار شدن نداشتند...بالاخره چینگ یو چشم هاشو باز کرد...
انقدر سریع از سرجاش بلند شد که باعث شد یاعه یینگ که کنارش بود چشم هاشو باز کنه...
با خجالت از روی تخت بلند شد...می دونست امکان داشت هر کسی پشت در باشه حتی امکان داشت یه دسته گل دیگه براش اومده باشه و می خواست اینا رو از یاعه یینگ پنهان کنه...
به سمت در دوید و در رو باز کرد...
انتظار هر کسی رو داشت به غیر از مردی که جلوش بود و با تعجب به قیافه ی داغونش نگاه می کرد...
_"چینگ یو؟"
چینگ یو نفسش که حبس شده بود رو بیرون داد و به داخل خونه نگاه کرد و بعد با ترس به سایمون...
_"سایمون همین الان برو! زود باش!"
سایمون جلوتر اومد...
_"کجا برم؟ چه بلایی صورتت اومده؟ دستت چی شده؟"
چینگ یو سعی کرد سایمون رو به عقب هل بده اما سایمون به زور وارد خونه شد...
_"بهم بگو چینگ یو..."
چینگ یو آب دهنشو با ترس قورت داد...
_"سایمون اگه می خوای جفتمون زنده بمونیم هیچی در مورد شغلم نگو..."
سایمون به مرد قد بلندی که پشت سر چینگ یو قرار گرفت نگاه کرد و شوکه شد...باور نمی کرد یاعه یینگ الان تو خونه ی چینگ یو باشه...
یاعه یینگ با قیافه ی پوکرش سر تا پای سایمون رو برانداز کرد انگار داره به یه آدم بی ارزش نگاه می کنه...
_"ایشون کی باشن آقای گو؟"
چینگ یو لبخندی از روی بدبختی زد...
_"ایشون...آه...یکی از دوست هام هستن...سایمون..."
سایمون با نگاهش از چینگ یو جواب می خواست ولی داخل نگاه چینگ یو فقط ترس رو می دید برای همین ترجیح داد به این نقش مسخره ادامه بده...
_"سلام...خوشبختم..."
و دستش رو جلوی یاعه یینگ دراز کرد...یاعه یینگ به دستش نگاه کرد و بدون دست دادن بهش سرش رو تکون داد...
_"منم..."
سایمون با عصبانیت دستشو عقب کشید...
_"چینگ یو ایشون رو معرفی نمی کنی؟"
چینگ یو به چشم های ترسناک یاعه یینگ نگاه کرد...
_"و ایشونم..."
یاعه یینگ زود تر از خودش جواب داد...
_"رییسشم..."
سایمون سرش رو تکون داد...
_"من اومدم بودم یه سری بهت بزنم ولی انگار سرت شلوغه...پس بعدا میام..."
می خواست بره که یاعه یینگ گفت...
_"حالا که تا اینجا اومدین بهتر نیست بیاین تو؟"
سایمون به چینگ یو نگاه کرد...درسته! چینگ یو تو این جور موقعیت ها کاملا لال می شد...
لبخند زد و وارد خونه شد...
یاعه یینگ دستشو پشت کمر چینگ یو گذاشت و تو گوشش زمزمه کرد...
_"نمی خوای درو ببندی؟"
چینگ یو آب دهنشو با استرس فرو داد...
_"رییس چرا شبیه قاتل ها حرف می زنی؟"
یاعه یینگ آه کشید و ازش فاصله گرفت...
_"فقط دهنتو ببند گو چینگ یو!"
و بعد زیر لب گفت...
_"فقط بلده به صحنه های احساس گند بزنه..."
چینگ یو آه کشید و جلو تر از اون وارد سالن خونه شد...
سایمون روی مبل نشسته بود و به اطراف نگاه می کرد...
چینگ یو لبخند زد...
_"الان میرم قهوه درست می کنم..."
سایمون تند سرش رو تکون داد...
_"نمی خواد...زیاد نمی مونم..."
یاعه یینگ که نگاه پوکر و البته چشم های قرمز سایمون رو یک تهدید برای خودش تلقی می کرد با لبخند به چینگ یو نگاه کرد...
_"بهتره من دیگه برم..."
و چشمکی به چینگ یو زد...
_"مواظب خودت باش...یه وقت دوباره ندزدنت..."
و بعد موهای چینگ یو رو بهم ریخت و با لبخند از خونه بیرون رفت...
سایمون دست هاشو مشت کرد...
و چینگ یو به خاطر تنها شدن با سایمون احساس ناراحتی شدیدی کرد...احساس می کرد این سایمونی که روی مبل نشسته بود با اونی که ده روز پیش دیده بود خیلی فرق داشت...
نگاهش و حتی حالت بدنش فرق می کرد...
چینگ یو روی مبل روبه رویی سایمون نشست...
_"سایم..."
سایمون دیگه طاقت نیاورد و شروع به پرسیدن سوال هاش کرد...
_"اینجا چه خبره چینگ یو؟ تو دقیقا با هوانگ یاعه یینگ چه غلطی می کردی؟!"
چینگ یو نفسشو حبس کرد و بعد آه کشید...سرش رو پایین انداخت...
_"متاسفم..."
سایمون خنده ی عصبی ای کرد...
_"متاسفی؟ واقعا؟"
و بعد از روی مبل بلند شد و کنار چینگ یو نشست...به لب زخمی چینگ یو نگاه کرد...
_"یاعه یینگ این بلا رو سرت آورده؟!"
چینگ یو دستشو روی لبش گذاشت...می دونست با این حرفش سایمون عصبانی میشه اما دیگه نیازی به پنهان کاری نبود...به هر حال سایمون الان می دونست اون و یون ژو چه نسبتی با هم دارند...
_"نه...یون ژو..."
چشم های سایمون درشت شد...
_"یون ژو؟! چرا؟!"
چینگ یو نیم نگاهی بهش انداخت...چهره ی سایمون خیلی جدی تر از اون بود که بتونه بهش دروغ بگه...
_"جزیی از نقشه مون بود..."
سایمون نفس عمیقی کشید تا آروگ بمونه...
_"چه نقشه ای؟"
چینگ یو آب دهنشو قورت داد....
_"می خواستیم از یاعه یینگ اعتراف بگیرم تا بتونیم اونو دوباره بندازیم زندان...از اولم برای همین بهش نزدیک شدم..."
سایمون چند ثانیه چیزی نگفت و بعد با عصبانیت گفت:
_"تو و یون ژو فکر کردین کی هستین که بخواین از اون اعتراف بگیرن؟! تازه با صدمه زدن به خودت می خواستی چی رو ثابت کنی گو چینگ یو؟ اینکه خیلی به کارت متعهد هستی؟!"
چینگ یو بغض کرد...
_"نه...من فقط باید انتقام یون ژو رو از یاعا یینگ بگیرم همین..."
سایمون خندید...
_"واقعا؟ اما الان تنها چیزی که از شما دو تا دیدم نگاه های عاشقانه بود...در ضمن من می تونم بهت اطمینان بدم یاعه یینگ هیچ کاری با یون ژو نکرده..."
چینگ یو با ناباوری سرش رو تکون داد...
_"عاشقونه؟! دیوونه نشو سایمون! من و اون..."
ولی بعد دیگه حرف نزد...
سایمون مرتب نفس عمیق می کشید چون احساس می کرد اگه نفس عمیق نکشه ممکنه به خاطر بی اکسیژنی بمیره...
_"فعلا اینا برام مهم نیست بعدا به حساب اون کار تو و یون رو هم می رسم!"
چینگ یو چیزی نگفت و سایمون ادامه داد...
_"تو و ژان انقدر به هم شباهت دارین که باید به جفتتون تبریک بگم..."
چینگ یو با تعجب بهش نگاه کرد...
_"منظورت چیه؟"
سایمون خندید...
_"بسه چینگ یو! دیگه به این بازی ادامه نده چون من واقعا خسته ام از دروغ هاتون...پنج سال پیش وقتی تو کره همو دیدیم اتفاقی نبود درسته؟"
چینگ یو باز هم سرش رو پایین انداخت...
_"من...من واقعا متاسفم..."
سایمون به پشتی مبل تکیه داد...
_"حرف بزن چرا به ژان نزدیک شدی؟!"
چینگ یو دیگه نتونست طاقت بیاره بغضی که پنج سال بود گوشه ی گلوش و البته قلبش باقی مونده بود راهشو به بیرون باز کرده بود...
_"پنج سال پیش من فقط یه افسر بودم که موندنم تو اداره ی پلیس به این بستگی داشت که یه پرونده ی بزرگ رو حل کنم...وقتی وانگ یائو(عموی ژان و پدر واقعی ییبو) پیشم اومد و در مورد مرگ مشکوک پدر و مادرش و همین طور کار های خلاف برادرش باهام صحبت کرد من فکر کردم این بهترین فرصته..."
سایمون با پوزخند گفت...
_"و بعد خانواده ی وانگ رو تحت نظر گرفتی و متوجه شدی که واو! عجب فرصتی پسر برادر چِنگ گِیه و می تونی با استفاده از اون به خانواده ی وانگ نزدیک بشی و مدارک مورد نیازتو پیدا کنی..."
با این حرف چینگ یو احساس کرد بهتره یکم آب بخوره تا بتونه حرف بزنه...
_"من واقعا متاسفم نمی خواستم با احساسات ژان یا حتی تو بازی کنم...اما بعد یه اتفاقی افتاد..."
سایمون با کنجکاوی پرسید...
_"چه اتفاقی؟"
چینگ یو نفس عمیقی کشید...
_"اتفاقی که برای یون ژو افتاد باعث شد من تحقیقاتم در مورد خانواده ی وانگ رو وِل کنم و برم سراغ مافیا..."
سایمون سرش رو تکون داد...
_"پس چرا همون موقع با ژان بهم نزدی؟!"
چینگ یو بغضشو خورد...
_"چون...چون ژان واقعا عاشقم بود...من نمی تون..."
سایمون نفس عمیقی کشید...
_"هیش! نمی خوام این چرندیاتو بشنوم...به اندازه ی کافی به خاطر دیگران فداکاری کردم..."
چینگ یو چشم هاشو بست...به سایمون حق می داد و می دونست هیچی نمی تونه بگه تا اونو آروم کنه...
سایمون بعد از چند ثانیه پرسید:
_"ژان الان کجاست؟"
چینگ یو اخم کرد...
_"اون کجا می تونه باشه؟ پیش خانواده شه دیگه..."
سایمون سرش رو به معنی نه تکون داد...
_"پس تو هم نمی دونی اون کجا رفته؟! فکر می کردم ژان قبل از رفتن میاد تا از تو خدافظی کنه..."
چینگ یو اخم کرد...
_"خدافظی؟ چرا؟ مگه اون کجا رفته؟!"
سایمون شونه هاشو بالا انداخت...
_"فقط خدا می دونه اون الان کجاست و داره چیکار می کنه..."
چینگ یو اخم کرد...
_"منظورت چیه؟! ژان کجا رفته؟"
سایمون از روی مبل بلند شد...
_"فعلا خونه بمون چینگ یو و استراحت کن به هیچ وجه هم به یاعه یینگ و شرکت هوانگ نزدیک نشو...این بازی اون طور که تو فکر می کنی نیست
..."
چینگ یو نمی دونست منظور سایمون چیه ولی نمی تونست بی خیال یاعه یینگ بشه باید به عنوان آخرین کارش به عنوان پلیس اونو دستگیر می کرد...
سایمون می خواست بره اما بعد ایستاد و به چینگ یو نگاه کرد...
_"می دونی اشتباه تو و یون ژو کجا بود؟ اینکه از من کمک نخواستین...شایدم فکر کردین من بهتون کمک نمی کنم نه؟"
و بعد پوزخند زد...دلش برای خودش می سوخت...
_"حدس می زنم برنامه ریزی سفر به کُره رو یون ژو انجام داد و این طوری بهت کمک کرد تا با ژان ملاقات کنی...اما چیزی که نه تو و نه یون ژو و نه من در مورد ژان نمی دونستیم این بود که اون کارگران این فیلم بود و ما فقط بازیگرای فیلم..."
چینگ یو اخم کرد...
_"منظورت چیه سایمون؟"
سایمون در خونه رو باز کرد...
_"به زودی خودت می فهمی...ژان کسی نیست که بدون خداحافظی بره..."
و چینگ یو رو با افکارش تنها گذاشت...Lee Eunsoo(O.L) 🍀
YOU ARE READING
My Heart Skip A Beat
Fanfiction°فصل ششم از فیلمِیون: درِ رویاها🗝 {کامل} 🔹️نام اصلی : مرد مرموز نامی که به انگلیسی منتشر شده: قلبم از ضربان می ایسته 🔹️ژانر:معمایی، عاشقانه، اکشن، پلیسی، اسمات 🔹️رده سنی: عام(به جز قسمت های مشخص شده) 🔹️کاپل: ییژان(ییبو تاپ) 🔹️خلاصه: این فن ف...