💙sequence 1

198 30 5
                                    

مرد مرموز
فصل اول

ساعت ۶:۱۰ عصر
انبار هوانگ یاعه یینگ

یاعه یینگ روی صندلی نشسته بود و با نگاه خریدارانه به مرد روبروش نگاه می کرد‌...
_"توی احمق الان جلوی من ایستادی در حالی که دو میلیون من دستِ پلیساس؟!"
مرد آب دهنشو قورت داد و بعد جلوش زانو زد...
_"قربان تقصیر من نبود...باور کنین پلیسا یه دفعه ریختن تو انبار...من..."
یاعه یینگ که اصلا حال و حوصله ی حرف زدن نداشت اسلحشو در آورد و یک تیر تو سر مرد شلیک کرد...بی حس به جسد مرد نگاه کرد و بعد آه کشید...
_"همیشه گفتم تو شغل ما معذرت خواهی معنی نداره...تقصیر خودت بود که مُردی...از من دلگیر نباش..."
و بعد تلفنش رو برداشت و تماس گرفت...
_"الو جَک برای این ماه بگو دیگه نیازی به آدمِ جدید نداریم...تمام پول هایی که الان تو انبار ها هست رو هم بفرست خارج...نمی خوام دیگه هیچ پولی دست اون پلیساس آشغال بیفته..."
جَک نفس عمیقی کشید...
_"همه ی اینا تقصیر توعه یاعه یینگ اگه می تونستی به اون پلیسا رشوه بدی اینطور نمی شد..."
یاعه یینگ تو ذهنش بهش فحش داد‌...
_"رشوه؟! مثل اینکه یادت رفته مسئول این منطقه کیه...ها؟! رشوه دادن به پلیسا دیگه از مُد افتادس...ما باید فقط امنیت کار رو بالا ببریم..."
جَک آه کشید...
_"نه یادم نرفته...حالا می خوای چیکار کنی؟ به هر حال آلمانی ها سهم خودشونو می خوان...الان ما اونقدر پول داریم که بهشون بدیم و دهنشونو ببندیم؟"
یاعه یینگ دندون هاشو روی هم فشار داد...
_"فعلا هر چی پول هست رو باید بدیم به اونا...ما برای اینکه به تعهداتمون عمل کنیم نیاز به زمان بیشتر داریم..."
جَک مشخصا عصبی بود...
_"پس یعنی تا یک ماه خبری از پول نیست؟!"
یاعه یینگ داد زد...
_"فقط کاری که گفتمو انجام بده! فکر نکنم بخوای دوباره برگردی اون تو! در ضمن بین افرادمون دنبال خبرچین باش...شاید یه نفر ما رو لو داده...فعلا باید از اینجا برم تا پلیسا نرسیدن..."
جَک بعد از یه داد کوتاه گوشی رو قطع کرد...
یاعه یینگ سرشو با تاسف تکون داد و بعد نگاهش به بیرون پنجره افتاد...
_"برده ام حتما الان رسیده خونه..."
از سرجاش بلند شد و به سمت بیرون حرکت کرد...چند نفر از افرادش بیرون ایستاده بودند و با ترس سرشونو پایین انداخته بودند...معلوم بود که همه ازش می ترسیدن...این چیزی بود که یاعه یینگ رو سَر پا نگه داشته بود: ترس مردم
یاعه یینگ داد زد...
_"زود باشین از اینجا بریم تا پلیسا پیداشون نشده!"
همه با ترس سوار ماشین ها شدند و در عرض چند ثانیه اون مکان رو ترک کردند...

....


خانه ی هوانگ یاعه یینگ
ساعت ۹ شب


یاعه یینگ روی مبل نشست و پاشو روی پاش انداخت...به دختری که جلوش ایستاده بود نگاه کرد...
_"بیا اینجا..."
دختر بدون ترس جلو رفت و روبروی اون روی زمین نشست...
یاعه یینگ لبخند زد...
_"خوبه...دختر خوب...تو مطیع ترین برده ای هستی که تا الان داشتم..."
دختر لبخند زد و سرشو تکون داد...
_"ارباب می شه زود تر شروع کنیم؟"
یاعه یینگ اخم کرد...
_"نمی دونی درخواست همچین چیزی چه تنبیهی داره؟"
دختر ناگهان نیشخند زد و بعد اسلحه ای از پشت لباسش درآورد و به سمت یاعه یینگ گرفت...
_"خوب می دونم ارباب..."
یاعه یینگ شوکه بهش نگاه کرد ولی از سرجاش تکون نخورد...حتی سعی نکرد اسلحه رو از دختر بگیره..به خاطر عصبانیت تک خندی کرد...
_"آه...می دونستم کشتن من کم کم برای دشمنام سخت می شه...بالاخره اونا انقدر ضعیف شدن که یه دختر بچه رو بفرستن منو بکشه! خوبه..."
دختر عصبی شد و با سر اسلحه تو صورت یاعه یینگ زد...
یاعه یینگ به خاطر درد دندون هاشو روی هم فشار داد...ولی بعد نیشخند زد...
_"آه...فراموش کرده بودم حس کتک خوردن چجوریه...رئیست بهت گفته چی کار کنی؟ اصلا از من چی می خوای؟ اگه می خوای منو بُکشی همین الان بُکش..."
دختر با خونسردی اسلحه رو روی پیشونی یاعه یینگ گذاشت...با حس لذت به صورت بهم ریخته ی یاعه یینگ نگاه کرد...
_"گفته ذره ذره بکشمت تا بیشتر درد بکشی...ارباب هوانگ واقعا منو یادت نیست؟"
یاعه یینگ احساس کرد این لحن آشناست ولی نمی خواست نشون بده چیزی یادش اومده...با خونسردی گفت...
_"باید بشناسم؟ تو فقط یه برده ی بی ارزشی..."
دختر خندید و اسلحه رو پایین آورد...
_"زیادم مهم نیست یادت بیاد یا نه تو بالاخره تقاص کارت رو پَس می دی...اونم به بهترین نحو ممکن...منتظر دردای زیادی باش...هوانگ...یاعه...یینگ..."
دختر ناگهان سرنگی تو گردنش فرو رفت و همه ی ماده ی داخلشو به یاعه یینگ تزریق کرد‌...یاعه یینگ سریع دستشو روی گردنش گذاشت...با ترس داد زد...
_"چی بهم زدی؟! دختره...آه..."
یاعه یینگ احساس کرد تمام رگ های بدنش دارن از فشار منفجر می شن برای همین نمی تونست نفس بکشه...روی مبل افتاد و به دختر نگاه کرد...
دختر انگار که لذت می برد اون داره درد می کشه عقب عقب رفت تا بهتر بهش نگاه کنه...
_"این درد زیاد نیست ولی دردی که بعدا قراره بکشی خیلی بدتره..."
یاعه یینگ احساس کرد نفسش بند اومده...تو اون ثانیه ها نمی تونست فکر کنه باید چیکار کنه...کم کم چشم هاش بسته شد و بی هوش شد...
دختر بعد از چند ثانیه که مطمئن شد یاعه یینگ بی هوش شده با خونسردی از خانه خارج شد...

My Heart Skip A BeatDonde viven las historias. Descúbrelo ahora