❤Sequence 37

22 7 0
                                    

مرد مرموز
فصل سی و هفتم

خانه ی شیائو ژان
ساعت ۶ عصر

ییبو وارد خونه شد و ییسو با نگرانی به سمتش اومد...
_"پیداش کردی؟"
ییبو لبخند زد...
_"آروم باش ییسو...ژان گا که بچه نیست."
ییسو اخم کرد...
_"پس چرا رفته؟ من نمی فهمم...من که باهاش خوب رفتار کردم مگه نه؟"
ییبو آه کشید...
_"حتما دلایل خودشو داشته...به هر حال مطمئنم یه خبری ازش میشه..."
ییبو این رو گفت و نا امید از پله ها بالا رفت...تنها جایی که می تونست آروم بمونه اتاقش بود...
جایی که همین دیشب کنار ژان خوابیده بود و طبق معمول با ژان از رویاهایی که داشت حرف زده بود.‌.‌.
در اتاقش رو باز کرد و با تعجب به جعبه ای که روی میز کارش بود نگاه کرد...
مطمئن بود اون جعبه رو ژان براش گذاشته بود...
سریع جعبه ی چوبی رو باز کرد و با تعجب به شیشه های عطری که داخلش بود نگاه کرد‌‌‌‌...
کاغذ داخل جعبه رو برداشت و بازش کرد...
با دیدن دست خط ژان بغض کرد...
_"ژان گا!"
و شروع به خوندن نامه کرد:

((ییبو؟ ییبو؟ همیشه و تا ابد دوست دارم اسمتو صدا بزنم و کنارت باشم و تو هم مثل همیشه با اون نگاه خنثی و البته گاهی عصبی بهم بگی انقدر بلند اسمتو صدا نکنم چون ممکنه ییسو بشنوه...
نمی خوام بگم چقدر تک تک خاطراتی که با هم ساختیم برام با ارزشه چون خودت می دونی.‌‌..اما چیزی که مهمه اینه..‌.من و تو هیچوقت نمی تونستیم اون 'ما' ی ابدی باشیم که قولشو دادیم...
فکر کنم تو هم می دونی؟ نه؟ از من دلگیری که اون کارو رو کردم؟
نمی دونم اما فکر کردن بهش هم باعث میشه ناراحت بشم...
همیشه با خودم میگم کاش اولش عاشق تو می شدم و هیچوقت چینگ یو رو نمی دمم...شاید اون طوری اوضاعمون فرق می کرد...
شاید...
شاید‌...
شاید...
انقدر شاید تو ذهنم هست که بعضی اوقات می خوام همه چیزو فراموش کنم...
یه روزی بهت قول دادم که ترکت نکنم و الان دارم بدون خدافظی میرم...
دلیلشم اینکه نمی تونستم به چشم هات نگاه کنم و بعد همین طوری برم...
داخل جعبه اون مجموعه عطری که بهت قولشو داده بودم قرار داره...
هر طعم و عطر و رایحه ای که به من و تو مربوطه...
در مورد ارثیه و شرکت همون طور که از اول بهت قول دادم همه چیزو بهت برگردوندم...وکلیم به زودی باهات تماس می گیره...
نمی دونم اما فکر می کردم نوشتن نامه ی خدافظی سخت تر از این ها باشه اما فقط کلماتم پشت هم ردیف میشن...
می دونم لایق این نیستم که این حرفو بزنم اما دوستت دارم‌‌‌...
همیشه از اولین باری که کنارت احساس آرامش کردم و ضربان قلبم رفت بالا دعا می کردم داستانمون یه طوره دیگه شروع میشد اما‌‌...))

ییبو بغض کرد...
_"ژان گا؟"
و صداش کمی داخل اتاق اکو شد...با بغض به شیشه های عطر نگاه کرد و احساس کرد قلبش از وسط نصف شده و این در حالی بود که هیچ آدمی با همچین وضعیتی زنده بمونه...
خودشو روی تختش پرت کرد و نامه ی ژان رو محکم به سینه اش چسبوند...
قطرات اشک انقدر سریع روی گونه هاش می ریخت و صورتشو خیس می کرد که باعث شده بود صورتش به قدری خیس بشه که ییبو نتونه تحمل کنه...
هر چقدر اشک هاشو بیشتر پاک می کرد اشک هاش بیشتر روی صورتش می ریخت...
همون موقع ییسو در زد و بعد وارد اتاق شد...با دیدن وضعیت برادرش با ترس پرسید...
_"ییبو؟ چی شده؟ چرا داری گریه می کنی؟"
ییبو ب ناراحتی گفت...
_"برو بیرون ییسو...نمی خوام تو این وضعیت منو ببینی..."
ییسو می خواست چیزی بگه ولی می دونست ییبو جوابشو نمی ده برای همین بیرون رفت...
ییبو انقدر گریه کرده بود که دیگه بی حس شده بود...
کم کم خوابش بُرد اما باز هم خواب می دید...
/ژان با چمدونش کنار در ایستاده بود و ییبو با التماس بهش نگاه می کرد...
_"ژان گا! لطفا نرو!"
ژان با ناراحتی گفت...
_"من باید برم‌...باید کاری که شروع کردم رو تموم کنم..."
ییبو دست های ژان رو گرفت...
_"نه! ژان گا خواهش می کنم نرو!"
ژان دستشو رها کرد و قبل از اینکه ییبو حرف دیگه ای بهش بزنه در رو باز کرد...
_"خدافظ ییبو..."
و در رو بست./
ییبو از خواب بیدار شد و به اطرافش نگاه کرد...همه چیز تو سکوت فرو رفته بود و هوا تاریک شده بود...برعکس هر شب که بارون میومد امشب حتی ابری هم نبود...
ییبو با بی حسی از روی تخت بلند شد و به ماه نگاه کرد...
_"چرا امشب که دنیا باید غمگین باشه همه چیز آرومه؟"
و قطره اشکی که روی گونه اش ریخت رو سریع پاک کرد...
_"نه ژان گا! تو نمی تونی این طوری بری و انتظار داشته باشی من قبولش کنم..."
و بعد از اون سراغ موبایلش رفت و شماره ی سایمون رو گرفت...

Lee Eunsoo(O.L) 🍀

My Heart Skip A BeatWhere stories live. Discover now