💙 Sequence 38 &39

23 7 0
                                    

مرد مرموز
فصل سی و هشتم

شرکت هوانگ
ساعت ۷:۳۹ شب

چینگ یو بیرون شرکت داخل ماشینش نشسته بود و به ساختمان نگاه می کرد...
نمی دونست چطور می تونه مدرک پیدا کنه...
صدای تلفنش حواسشو پرت کرد...
با دیدن شماره ی سایمون آه کشید و رد تماس رو زد...
_"مثل مامانا نگرانه!"
و بعد دوربین کوچکی رو که قبلا شان بهش داده بود روی دکمه ی لباسش وصل کرد...
و از ماشین پیاده شد...
با قدم های آروم وارد شرکت شد و بین نگاه های محافظ ها سوار آسانسور شد...
داخل آیینه ی آسانسور به خودش نگاه کرد...
چهره اش خسته تری از اون بود که خودش فکر می کرد و زخم کنار لبش هم چهره شو خیلی ترسناک کرده بود...
صدای دینگ آسانسور اومد و چینگ یو بعد از یه نفس عمیق از آسانسور خارج شد و به راهروی تاریک نگاه کرد...
تو این ساعت هیچ محافظی داخل این طبقه نبود...عجیب بود...
به اطراف نگاهی انداخت و بعد به سمت راهروی پشتی رفت...
طبق نقشه های ساختمون برق ساختمان داخل این طبقه کنترل می شد...
با دیدن دو تا ماموری که دمِ در اتاقی ایستاده بودند اسلحه شو از پشتش درآورد و به پاهاشون شلیک کرد...
دو مرد روی زمین افتادند و صدای فریاد هاشون توی راهرو اکو شد...
چینگ یو اسلحه شو به سمتشون گرفت...
_"اسلحه هاتون؟!"
و اون ها اسلحه هاشون رو در آوردن و روی زمین انداختند...
چینگ یو اسلحه هاشون رو برداشت و بعد به در نگاه کرد...
جمله ی :
((ورود افراد متفرقه به اتاق ممنوع))
بهش چشمک می زد...در اتاق رو با احتیاط باز کرد و وارد اتاق کوچکی شد که پُر از سیم های مختلف بود...
_"آه.‌‌..خیلی طول می کشه بخوام همشونو ببرم..."
و بعد در قرمز رنگ رو باز کرد...
دستگاه کوچکی رو از جیبش درآورد و به دستگاه وصل کرد...
بعد چند ثانیه همه جا در تاریکی فرو رفت...
چینگ یو چراغ قوه شو روشن کرد و با نیشخند گفت...
_"اگه برق نباشه..."
و بعد به سمت کلید بزرگی که بالاش نوشته شده بود...
((خطر! برق فشار قوی!))
رفت و دسته ی اونو پایین کشید...
_"و برق اضطراری هم نباشه نمی تونی هیچ کلاهبرداری ای انجام بدی یاعه یینگ..."
و بعد از اتاق بیرون رفت و به دو تا محافظ نگاه کرد...
_"ببخشید ولی مجبورم بی هوشتون کنم..."
و با دستش تو گردن جفتشون ضربه زد و اون دو بی هوش روی زمین افتادند...
چینگ یو چراغ قوه رو داخل راهروی تاریک گرفت...
_"حتما میاین سراغ این اتاق..."
و بعد بمب کوچکی رو از جیب شلوارش درآورد و روی در گذاشت...
_"متاسفم اما من با تجهیزات کامل اومدن..."
و بعد شروع به دویدن داخل راهرو ها کرد...
طبق گفته ی شان آخر این راهرو آسانسور باربری ای بود که اونو به سالن مخفی ای می برد که کلاهبرداری داخل اون انجام می شد...
با سرعت به اون سمت دوید و با دیدن آسانسور لبخند زد‌...
_"خودشه..."
ولی می دونست باید خیلی مراقب باشه...
دکمه ی آسانسور رو زد و با بالا اومدن آسانسور اخم کرد...
_"برقش از منبع اصلی جداعه؟"
و بعد سوار آسانسور شد...
اسلحه شو آماده کرد چون مطمئن بود طبقه پایین پُر از محافظ بود...
اما وقتی آسانسور به طبقه ی پایین رسید راهرو خالی بود...
چینگ یو اخم کرد...
_"امکان نداره برای اینجا محافظ نگذاشته باشن..."
چینگ یو نفسش رو حبس کرد و داخل راهروی نیمه تاریک به راهش ادامه داد...
صدای خنده باعث شد چند ثانیه سر جاش بایسته...آخر راهرو یه در بود که از لاش نور به راهرو می تابید...
چینگ یو اسلحه شو بالا تر گرفت و به جلو قدم برداشت...
همزمان دوربین روی سینه اش رو تنظیم کرد تا بتونه بهتر همه چیزو فیلم برداری کنه...به یک قدمی در رسید و آهسته در رو باز کرد...
اما بیرون در فقط یه راهروی دیگه بود...
صدای خنده واضح تر شنیده می شد...
اونجا یه راهرو بود که به اتاق های کوچک تری راه داشت...
به راهش ادامه داد تا منبع اون صدا رو پیدا کنه...به درِ اتاق نیمهٔ بازی رسید...
از داخل کسی با صدای بلند حرف می زد...
_"به سلامتی این پیروزی و پیروزی های بعدی..."
چینگ یو آب دهنشو قورت داد...
می دونست راه فراری از اینجا نداره اما به هر حال این فیلم مستقیم برای اداره پلیس ارسال می شد و اون این طوری می تونست این ماموریت رو به پایان برسونه...
با خودش گفت:"با شماره ی سه میرم داخل...یک...دو..."
_"سه!"
و در اتاق رو به شدت باز کرد...
با دیدن مردی که جلوی چشمش بود چند ثانیه دهنش باز موند...
با تعجب گفت...
_"رییس شان؟!"
افراد داخل اتاق با تعجب به چینگ یو نگاه می کردند...
چینگ یو چند بار پلک زد تا دوباره و با دقت چیزی که جلوی چشمش می دید رو ببینه...
شان جام شرابش رو پایین آورد و با اخم به چینگ یو نگاه کرد...
_"تو اینجا چه غلطی می کنی گو چینگ یو؟"
چینگ یو دیگه نتونست اشک هاش رو کنترل کنه...فکر کردن به اینکه شان پشت همه ی این ماجرا ها بوده باعث شده بود قلبش منفجر بشه...
با این حال نمی خواست تسلیم بشه...دوباره اسلحه شو بالا آورد و به سمت شان نشانه گرفت...
_"پست فطرت عوضی باید می دونستم همه ی اینا زیر سر خودت بوده...تو مایه ی ننگ کل پلیسایی چِی شان!"
می خواست شلیک کنه که یک نفر از پشت صداش کرد...
_"چینگ یو..."
چشم های چینگ یو درشت شد...خوب اون صدا رو می شناخت...صدایی که خیلی شبا اسمش رو تو گوشش زمزمه کرده بود...
به عقب برگشت و به مردی که ماسک به صورت داشت نگاه کرد...
از زیر اون ماسک هم می تونست تشخیص بده که اون...اون...
ژان بود...
_"ژان..."
ژان خیلی خونسرد اسلحه شو به سمت چینگ یو گرفت...
_"قبلا هم بهت هشدار داده بودم چینگ یو..."
چینگ یو هنوزم شوکه بود...ژان؟ ژان اینجا چیکار می کرد؟ اینجا چه خبر بود؟
و از طرفی ژان واقعا به طرفش اسلحه گرفته بود؟ باور نمی کرد...
چینگ یو با ناباوری سرش رو تکون داد...
_"چه غلطی می کنی ژان؟"
ژان خندید...
_"یعنی این همه مدت نفهمیدی که من پشت همه ی این ماجرا ها بودم؟"
چینگ یو احساس کرد روحش پرواز کرده و فقط جسمش روی زمین باقی مونده...
اسلحه از دستش روی زمین افتاد و با نگاه خالی به ژان زل زد...
ژان زیر ماسک لبخند زد و بعد از اون به قلب چینگ یو شلیک کرد...
چینگ یو به پشت روی زمین افتاد...
صدای داد یک نفر رو شنید که بلند داد زد ولی فقط نگاهش به ژان بود...
یک نفر به سرعت کنارش نشست و دست هاشو روی زخمش فشار داد...
چینگ یو سرش رو برگردوند و به یاعه یینگ نگاه کرد...
نمی دونست چرا اما خوشحال بود که لااقل تو این دنیا یک نفر واقعا دوستش داشت...
یاعه یینگ داد می زد و کمک می خواست ولی هیچکس حتی یک قدم هم برای کمک بر نمی داشت...
چینگ یو چشم هاشو بست و بدون اینکه دیگه به این دنیا اهمیت بده آخرین نفسش رو هم کشید...

♥︎♥︎♥︎
فصل سی و نهم

اداره پلیس منطقه 3
ساعت ۸ شب

شان داخل اتاقش نشسته بود که ناگهان در اتاقش باز شد...
با تعجب به مامور هایی که به سمتش اسلحه گرفته بودند نگاه کرد و با اخم پرسید...
_"اینجا چه غلطی می کنید؟ می دونید من کی هستم؟"
زیهان از بین مامور ها رد شد و جلو اومد...
با جدیت گفت...
_"رییس چِی...ببخشید که مزاحم استراحتتون شدیم‌..."
شان اخم کرد...
_"تو چت شده زیهان؟"
زیهان موبایلشو درآورد و فیلمی رو پخش کرد...
_"می تونین اینو توضیح بدین قربان؟ شما تو شرکت هوانگ چیکار می کردین؟"
شان با تعجب به فیلم نگاه کرد...
_"این چیه؟"
[هوش مصنوعی ساخته حتما^'^]
زیهان ابروشو بالا انداخت...
_"آقای چِی شان شما به جرم همکاری با گروه کلاهبردای تلفنی و همین طور مشارکت در قتل گو چینگ یو بازداشتین...خودتون با روندش آشنایین دیگه نیازی نیست بقیه شو بگم..."
شان با تعجب به زیهان نگاه کرد...
_"چه غلطی می کنی زیهان؟!"
زیهان دستنبد در آورد و به سمت شان رفت...شان انقدر شوکه شده بود که چیزی نمی گفت...
وقتی زیهان بهش نزدیک شد آهسته تر گفت...
_"می بینی رییس شان...با همون نقشه ای که برای هوانگ کشیده بودی الان داری دستگیر میشی..."
شان تازه متوجه شد...
_"توی لعنتی از اولشم برای یاعه یینگ کار می کردی؟!"
زیهان دستبند رو به دستش زد...
_"نه...ولی بعد از اون کاری که با یاعه یینگ و البته اون دختر کردی تصمیم گرفتم بهشون کمک کنم..."
شان می خواست بهش حمله کنه که سرباز ها جلوشو گرفتن و اونو به زور از اتاق بیرون کشیدند...
زیهان گوششو گرفت...
_"چقدر داد و بیداد کرد..."
و بعد شماره ای رو گرفت...بعد از چند ثانیه گفت...
_"همین الان دستگیرش کردیم...دیگه بازی تمومه..."
صدای پشت خط گفت...
_"واقعا نمی خوای به خاطر این کارِت پول بگیری؟"
زیهان آه کشید...
_"من فقط برای اجرای عدالت با شما همکاری کردم...حالا دیگه وجدانم راحته..."
مرد خندید‌...
_"تا آخرین روز دادگاه باید حواست به شان باشه..."
زیهان تک خندی کرد...
_"من همیشه حواسم بهش هست..."
و تماس رو قطع کرد...

●●●●
سلام^'^
داستان می تونه همین جا به پایان برسه؟
یعنی چینگ یو واقعا مُرد یا این صرفا نمایشی برای پلیس ها بود؟
منتظر قسمت بعدی باشید...

Lee Eunsoo(O.L)🍀

My Heart Skip A BeatWhere stories live. Discover now