❤sequence 8

47 15 0
                                    

مرد مرموز
فصل هشتم

خانه هوانگ یاعه یینگ 
ساعت ۱۰ شب 

یاعه یینگ به پرونده هایی که روی میز بود نگاه کرد و بعد به پونی که با دقت در حال خوندن اون ها بود دهن کجی کرد...
_"تو نمی خوای دست از خوندن پرونده ها برداری و بری خونت؟! ما که مجبوریم همشون رو استخدام کنیم چرا وقتتو با خوندن پرونده هاشون تلف می کنی؟!"
پونی عینکشو رو صورتش جا به جا کرد و به یاعه یینگ زیر چشمی نگاه کرد...
_"چیه؟ می خوای من برم تا بتونی سکس کنی؟! راستی برده ی جدید  کجاست؟!"
یاعه یینگ با شنیدن این حرف بدون اینکه بخواد عصبانی شد...به سمت پونی حرکت کرد و پرونده های روی میز رو از روی میز به پایین پرت کرد...با چشمای قرمزش به پونی زل زد‌...
_"این هیچ ربطی به تو نداره! همین الان برو تا عصبانی نشدم!"
پونی شوکه شد...خیلی وقت بود یاعه یینگ رو انقدر عصبانی ندیده بود...
_"چرا عصبانی می شی؟ فقط می خواستم یکم حالتو
عوض بشه...ببخشید..."
یاعه یینگ نفس عمیقی کشید و به سمت مبل رفت و خودش رو روی مبل پرت کرد و چشم هاشو بست...این سه روز خیلی تحت فشار بود و مطمئن بود اگه خودشو آروم نکنه در آخر خودش بیشترین آسیب رو می بینه‌...
پونی فهمید حتما اتفاقی افتاده...بلند شد و به سمتش رفت...
_"چی شده یونگی؟ حرف بزن‌‌..."
یاعه یینگ با چشمان بی روح به پونی نگاه کرد...بدون مقدمه چینی گفت...
_"پریروز یون ژو رو دیدم..."
پونی چند ثانیه نفهمید منظور یاعه یینگ کیه ولی بعد داد زد...
_"کی؟! کی رو دیدی؟!"
یاعه یینگ آه کشید و نفهمید چرا دلش می خواد گریه کنه...پنج سال بغض خودشو پنهان کرده بود و حالا اصلا وقت مناسبی برای گریه نبود...با این حال اشک هاش روی گونه هاش ریخت و اونو بیش تر از همیشه شبیه بچه های بی پناه نشون داد...
پونی کنارش نشست و با دست هاش اشک های روی صورت یاعه یینگ رو پاک کرد...
_"اشکال نداره یونگی! اشکال نداره...قرار نیست دوباره اون اتفاقات تکرار بشن...قول می دم...قول می دم..."
یاعه یینگ چشم هاشو بست و نفس عمیق کشید تا بتونه حرف بزنه...
_"اون خیلی فرق کرده بود...دیگه اون دختر پنج سال پیش نبود‌.‌..اون حتی تغییر قیافه داده بود یا نمی دونم جراحی پلاستیک کرده بود...به هر حال انقدر تغییر کرده بود که نتونستم بشناسمش!"
یاعه یینگ غمگین تر از همیشه بود...سرش رو روی شونه ی پونی گذاشت...
پونی موهاش رو نوازش کرد...
_"می دونم که یادآوری گذشته چقدر برات دردناکه...ولی همه چیز تموم شده و رفته...تو وقتی برای اینکه به اون دختر فکر کنی نداری...ما باید حواسمون به کارمون باشه..."
یاعه یینگ چیزی نگفت و سرش رو بیشتر تو گردن پونی فرو بُرد...می دونست یکی از بزرگترین موهبت هایی که خدا بهش داده بود این زن بود و به خاطرش شکرگزار بود...
_"می دونم پونی! می دونم...می خوام بهش فکر نکنم اما نمی شه...یون ژو برای انتقام برگشته‌‌ همینه که منو می ترسونه...واقعا نمی دونم باید چیکار کنم احساس می کنم کل دنیا رو سرم خراب شده..."
پونی با ناباوری سر یاعه یینگ رو به عقب هول داد و داد زد...
_"انتقام؟! اگه اون دختر بخواد از کسی انتقام بگیره اون شانِ...اون شانِ که باید ازش انتقام بگیره نه تو!"
یاعه یینگ آه کشید...
_"پونی تو که بهتر از هر کسی می دونی هیچکس از حقیقت پنج سال پیش باخبر نیست! یون ژو هم مثل بقیه فکر می کنه بلایی که سرش اومد تقصیر منه پس نمی تونیم سرزنشش کنیم..."
پونی در حالی که نمی تونست عصبی بودن خودش رو کنترل کنه از روی مبل بلند شد و رو به روی یاعه یینگ شروع به راه رفتن کرد...هم زمان سریع با خودش حرف می زد...
_"کاش همون پنج سال پیش حقیقت رو می گفتی...کاش لااقل به یون ژو می گفتی چه اتفاقی افتاده!"
یاعه یینگ سعی کرد جلوی خودشو بگیره تا گریه نکنه...
_"نتونستم پونی...هم به خاطر جک و هم به خاطر یون ژو...من نمی تونستم اجازه بدم اون دو تا توسط شان نابود بشن...چون اون زمان شان شبیه یه سلاخ بود که مهم نبود چند نفر زیر دستش باشن...بی گناه باشن یا گناهکار بالاخره اون همه رو می کشت..."
پونی خنده ی عصبی ای کرد...
_"هزار بار بهت گفتم بذار شان رو بُکشیم ولی تو می خواستی به حرف اون آلمانی گوش بدی!"
یاعه یینگ چیزی نگفت و اجازه داد پونی تا دلش می خواد اونو سرزنش کنه...به هر حال اون حق داشت!
پونی دوباره کنارش نشست و سعی کرد خونسردشو به دست بیاره...
_"با این اوضاع چیزه زیادی تغییر نکرده...همه چیز طبق نقشه داره پیش می ره...فقط باید اجازه بدیم جاسوس های شان وارد شرکتمون بشن...همین الان زنگ بزن به یکی از رئسای مافیا و بگو دنبال یون ژو بگردن...اون دختر حتما با یه هویت دیگه وارد چین شده و داره مخفیانه زندگی می کنه پیدا کردنش نباید زیاد سخت باشه...ما باید پیداش کنیم و قبل از اینکه کارِ احمقانه ای بُکنه جلوش رو بگیریم..."
یاعه یینگ به خاطر جدیت پونی نتونست چیزی بگه...درسته! اون همیشه یک زن قدرتمند باقی می موند که خیلی سریع نقشه رو تغییر می داد...کاری که اون نمی تونست انجام بده...
پونی از سرجاش بلند شد...
_"پاشو بریم...بهتره اینجا نمونی...با اینکه اینجا سیستم محافظتی داره اما بازم می ترسم نتونیم کار های یون ژو رو پیش بینی کنیم..."
یاعه یینگ هم از روی مبل بلند شد و مردد بود که اینو بگه یا نه...
_"یه چیز دیگه هم هست...اون یه چیزی بهم تزریق کرد..."
پونی با دهن باز بهش نگاه کرد...
_"چی؟!"
یاعه یینگ سرشو به معنی نمی دونم تکون داد...
_"آزمایش خون دادم اما چیزی مشخص نبود...اون انقدر ها هم باهوش نیست پونی! حتما یه کسی داره بهش کمک می کنه...باید بفهمیم اون کیه!"
پونی کمی فکر کرد...
_"اون اصلا زمان مناسبی رو برای برگشتن انتخاب نکرده..."
یاعه یینگ چشم هاشو بست و با ناراحتی گفت...
_"باید پیداش کنیم پونی! قبل از اینکه شان بفهمه اون برگشته چین و...و دوباره..."
مردد بود که اینو به زبون بیاره...
_"بلایی بدتر از قبل سرش بیاره..."

●●●●
سلام^'^
امیدوارم لحظات زندگیتون به شادی و خوشی کنار اون هایی که دوستشون دارید بگذره!

سوال این فصل اینکه:
به نظرتون رابطه ی یاعه یینگ و یون ژو واقعا چطوری بوده؟!

🍀Lee Eunsoo(O.L)

My Heart Skip A BeatWhere stories live. Discover now