❤ Sequence 42

31 10 1
                                    

مرد مرموز•
●فصل چهل و دوم●

فردا صبح
آرامگاه خانوادگی وانگ

ییسو دست ییبو رو گرفته بود و اون دو از بین راهرو های بلند رد می شدند تا بالاخره به مکان یاد بود پدر و مادرشون برسن...
ییسو دسته گلی که آورده بود رو روی سکو گذاشت و با بغض به عکس پدر و مادرش نگاه کرد...
_"مامان...بابا؟ بالاخره من اومدم...ببخشید که این چند وقت نتونستم بیام..."
و بعد دست ییبو رو ول کرد و سرش رو به سنگ چسبوند...
_"خیلی دلم براتون تنگ شده..."
ییبو با بغض به خواهرش نگاه می کرد...
جعبه شکلاتی که خودش برای پدر و مادرش خریده بود رو روی سکو گذاشت...
تو ذهنش با پدر و مادرش حرف می زد...
_"مامان‌...بابا...متاسفم...من...می دونم کاری که کردم غیر قابل بخششه اما من واقعا عاشق ژان گا بودم...با اینکه می دونستم اون تو مرگ شما دست داشته بازم عاشق بودم...من...لایق بخشش شما نیستم و شما رو ناامید کردم..."
ییسو بهش نگاه کرد...
_"ییبو...ژان گا دیگه برنمی گرده؟"
ییبو بهش لبخند زد...
_"چرا حتما یه روزی برمی گرده..."
ییسو لب هاشو جلو داد‌...
_"چرا رفت؟ به خاطر من؟"
ییبو احساس می کرد با این حرفا خراش های بزرگی روی قلبش کشیده میشه...
_"معلومه که نه..."
سایمون به اون ها نزدیک شد‌...
ییبو با دیدنش آه کشید...
_"سایمون گا چی شده؟"
سایمون با دیدن نگاه خونسرد ییبو، خنده ی عصبی ای کرد...
_"وانگ ییبو! ژان...یا بهتره بگم دوست پسرت ناپدید شده بعد تو با خونسردی اومدی اینجا داری به پدر و مادرت ادای احترام می کنی؟"
ییسو ناراحت شد...
_"ما واقعا نمی دونیم چرا ژان گا رفته...ما هم خیلی ناراحتیم..."
ییبو با لبخند دستشو روی شونه ی ییسو گذاشت...
_"ییسو می تونی بری بیرون و منتظر ما باشی؟"
ییسو اداشو درآورد...
_"می دونم می دونم...می خواین یه حرفایی بزنین که به سنم نمی خوره...باشه میرم..."
و بعد از کنار سایمون رد شد و به راهش ادامه داد...
سایمون اخم کرد...
_"این خونسردی عجیبت رو درک نمی کنم ییبو...اصلا می دونی چه اتفاقی افتاده؟"
ییبو سرش رو تکون داد...
_"توی اخبار دیدم..."
سایمون تک خندی کرد...
_"با این رفتارت فکر می کنم تو هم با اونا همدستی...فقط نمی دونم چرا مثل بقیه فرار نکردی؟ آه...فعلا موضوع مهم اینا نیست..."
و شیشه ی عطر رو از جیب پالتوش درآورد و به ییبو نشون داد...
_"این عطر رو می شناسی؟"
ییبو شیشه ی عطر رو از سایمون گرفت و درش رو باز کرد و کمی از اون رو روی مچ دستش زد و بو کرد‌‌‌‌‌...
_"واو! رایحه ی بی نظیر این عطر هیچوقت از ذهنم پاک نمی شه...رایحه ی دریا به همراه گل برفی که در آخر به گل همیشه بهار ختم میشه و تهش می تونی مزه ی تلخ قهوه رو تو دهنت احساس کنی ولی اگه عطر شناس خوبی باشی می تونی بفهمی که این عطر از دو تا اسانس دیگه هم ساخته شده یکی انقدر شیرین که نتونی تحملش کنی و یکی انقدر تلخ که به همون نسبت باعث آزار دادن لوب بویاییت میشه...یه سردرد شیرین...ژان گا این طوری تعریفش می کرد..."
و شیشه ی عطر رو به سایمون برگدوند...
سایمون پرسید:
_"اینا رو از کجا می دونی؟"
ییبو لبخند زد...
_"چون خودم به ژان گا تو ساختنش کمک کردم...فکر کنم اولین سالی که به چین برگشت با هم تو گلخونه ی خونه اش اینو ساختیم...بعد از اون اولین بار این عطرو از چینگ یو استشمام کردم...هر چند قابل حدسه که چرا این عطرو به اون هدیه داد‌‌ه بود...چون این بهترین عطری بود که تا حالا ساخته بود..."
سایمون نفس عمیقی کشید...
_"این عطر رو شرکت شما تولید می کنه؟"
ییبو خندید...
_"شوخی می کنی...امکان نداره بتونیم این عطر رو به تولید انبوه برسونیم..."
سایمون بهش نگاه کرد...
_"چرا؟"
ییبو لبخند زد و گل هایی که اطراف سنگ یادبود پدر و مادرش کاشته شده بود اشاره کرد...
_"به خاطر اسانس گل برفی...گرفتن اسانس این گل کارِ راحتی نیست و فقط سه تا شرکت خارجی می تونن تولیدش کنن..."
سایمون گفت...
_"می شه ببینی این عطر رو برای کسی ساختین یا نه؟"
ییبو اخم کرد...
_"می دونم که این کار رو نکردیم..."
سایمون اصرار کرد...
_"خواهش می کنم ییبو..."
ییبو آه کشید و موبایلشو درآورد و وارد سایت شرکت شد...
_"باشه ولی نمی فهمم این چه ربطی به ماجرای ما داره؟"
و بعد با دیدن فاکتور خرید شوکه گفت...
_"خیلی عجیبه ولی دو لیتر از این عطر رو برای یه مشتری ناشناس ساختیم و بعد اونو به آلمان فرستادیم..."
سایمون لبخند زد...
_"تاریخش کِی بوده؟"
ییبو گفت...
_"دقیقا یک ماه پیش سفارش داده شده...عجیبه که اسم مشتری رو ننوشته..."
سایمون سرش رو تکون داد...
_"چون هیچ مشتری ای وجود نداشته...ژان این عطرو برای خودش ساخته و به کشوری که می خواسته بره فرستاده..."
ییبو سرش رو تکون داد...
_"قابل حدس زدن بود که به آلمان میره..."
سایمون اخم کرد..‌.
_"می دونم که ژان آلمانیش خوبه ولی اون کِی به آلمان رفته؟"
ییبو پوزخند زد...
_"این حرفت نشون میده ژان گا خوب تو رو بازی داده...ژان گا از هفت سالگیش همراه پدر و مادرش تو آلمان زندگی می کرد..."
سایمون اخم کرد...
_"اینو نمی دونستم...فکر می کردم پدرش تو چین کُشته شد و مادرش به خاطر مرگ پدرش بیمار شد و مُرد..."
ییبو با ناباوری بهش نگاه کرد...
_"این دروغه! مادر ژان قبل از اینکه حتی پدر بزرگ و مادر بزرگمون بمیرن سرطان داشت...شاید کارِ پدر من وحشتناک بود‌‌‌ و بعد از ماجرای تصادف ماشین پدر بزرگ مادر بزرگم سراغ برادرش هم فرستاد و ارثیه شو ب
ازش گرفت اما بقیه ی حرفای ژان دروغه...اون از شونزده سالگیش تو خونه ی ما بزرگ شده...اصلا می دونی رشته ی دانشگاهی او چی بود؟"
سایمون کمی فکر کرد...
_"عطرسازی؟"
ییبو خندید...
_"نه! اون بازیگری خونده و تو آلمان چندین نمایشنامه هم بازی کرده...واقعا تو هیچی در موردش نمی دونی سایمون گا!"
سایمون سرش رو تکون داد...
_"حالا معلوم شد چطور انقدر طبیعی دروغ می گفت..."
ییبو لبخند تلخی زد...
_"و من با دونستن همه ی این ها سعی کردم کنارش بمونم و تغییرش بدم..."
سایمون چند ثانیه فکر کرد و بعد گفت...
_"مطمئنا تغییرش دادی وگرنه شرکت رو برای تو باقی نمی ذاشت..."
ییبو دست هاشو مشت کرد...
_"اون پدر و مادرم رو ازم گرفت...حتی پدر واقعیم فکر می کنی گذاشتن کلی پول برای من می تونه تمام کار های گذشتش رو جبران کنه؟"
سایمون لبخند زد...
_"من که فکر نمی کنم این بازی تموم شده باشه...تو در مورد هوانگ یاعه یینگ چیزی می دونی؟"
ییبو گفت:
_"یونگی؟"
سایمون اخم کرد...
_"تو اونو با اسم دومش صدا میزنی؟!پس هم تو و هم ژان اونو می شناختین...رابطه ی شما با خاندان یان چی بود؟"
ییبو شروع به راه رفتن تو طول راهرو کرد...
_"یاعه یینگ همبازی بچگی های ژانه...قبلا پدر و مادر یاعه یینگ خیلی به خونه ی پدر بزرگم میومدن..."
سایمون پشت سرش راه افتاد...با تعجب پرسید...
_"پدربزرگت و هوانگ بزرگ که با هم کار نمی کردن؟!"
ییبو سرجاش ایستاد...
_"اونا شرکای تجاری بودن...پدر بزرگم تو جعبه های عطر مواد و اسلحه به خارج از کشور می فرستاد...تو که فکر نمی کنی همه ی محبوبیت برند عطر ما به خاطر این باشه که خالصانه کار کردیم؟"
سایمون کنارش قرار گرفت...
_"پدر ژان چطور؟"
ییبو آه کشید...
_"فکر می کنی چرا اون و خانوادا اش رفته بودن آلمان؟ اونجا شعبه ی شرکتمون رو زدن..."
سایمون خنده اش گرفت...
_"باورم نمیشه پس شرکت ژانگ که عطر هاش تو سراسر دنیا معروفه در حقیقت یه جورایی پخش کننده ی مواد بوده؟"
ییبو آه کشید و به راهش ادامه داد...
_"پدر من وقتی رییس شرکت شد جلوی این کار هارو گرفت...برای همین..."
سایمون حرفشو ادامه داد...
_"ژان باهاش دشمن شد...پس قضیه این بود...اون برای همین این همه سال تلاش کرد تا ریاست شرکتو به دست بگیره...اون می خواست دوباره تجارت پدرش و پدر بزرگش با خاندان یان رو راه بندازه..."
ییبو سرش رو تکون داد...
_"اما با اون اتفاق پنج سال پیش که باعث شد یاعه یینگ بیفته زندان نقشه های ژان به طور کامل خراب شد...پس با نقشه ی جدید سعی کرد پول از دست رفتشو برگدونه..."
سایمون به ییبو نگاه کرد...
_"و تو کل مدت همه ی اینا رو می دونستی و هیچی نگفتی؟"
ییبو گفت:
_"من مثل ژان گا خودخواه نیستم...من حاضر نیستم برای به دست آوردن چیزی که می خوام از مردم استفاده کنم و بعد وِلشون کنم...در ضمن من به ییسو هم فکر می کردم‌‌‌..."
اون ها به در ورودی رسیده بودند...
سایمون شیشه عطری که داخل دستش بود رو به سمت ییبو گرفت...
_"حسش می کنی؟! ژان دقیقا شبیه رایحه ی این عطر داره فراموش میشه...پس شاید باید پرونده ی اونو تو سرمون مهر و موم کنیم و مثل رایحه ی این عطر فراموشش کنیم؟"
ییبو شیشه ی عطر رو از سایمون گرفت و لبخند زد...
_"هر دو مون می دونیم این عطر لای تار و پود زندگیمون پخش شده و فراموش نشدنیه..."
سایمون دستشو جلوی ییبو دراز کرد...
_"من دیگه باید برم...شاید این آخرین باری باشه که همو می بینیم..."
ییبو دستشو داخل دست سایمون گذاشت...
_"ردی از ژان پیدا کردی؟"
سایمون دستشو بیرون کشید...
_"نمی دونم ولی ناامید نمیشم...مثل همیشه میرم سفر تا حقیقت رو پیدا کنم..."
و از پله ها پایین رفت...
ییسو کنار ییبو قرار گرفت...
_"ییبو..."
ییبو بهش نگاه کرد و لبخند زد...موهای خواهرشو کمی بهم ریخت‌‌...
_"بیا بریم خونه ییسو...کلی کار هست که از این به بعد باید انجام بدیم..."
ییسو با ناراحتی پرسید...
_"ژان گا...اون...چیکار کرده ییبو؟"
ییبو لبخند زد...
_"فقط کاری رو انجام داد که کل سال های عمرش می خواست‌‌..."
ییسو اخم کرد...
_"و اون چی بود؟"
ییبو به آسمان که رنگ خاکستری به خودش گرفته بود نگاه کرد...
_"رها شدن از بندی که خانواده اش براش به وجود آورده بودن..."
ییسو نیشخند زد...
_"پس الان آزاده؟"
ییبو هم پوزخند زد...
_"شاید...ولی اصلا معلوم نیست در آینده چه اتفاقی ممکنه بیفته..."
و هر دو سوار ماشین شدند...
ییسو چشم هاشو بست...
_"همین که الان خوشحال باشه برام کافیه..."
ییبو ماشین رو روشن کرد...
_"برای منم همین طور..."

Lee Eunsoo(O.L) 🍀

My Heart Skip A BeatWhere stories live. Discover now