مرد مرموز
فصل سی و پنجماداره پلیس منطقه 3
ساعت ۱۲:۴۵ ظهرشان با تعجب به صورت زخمی زیهان نگاه کرد...
_"اونجا چه اتفاقی افتاد؟! شما احمق ها نتونستین از پس یه نفر بر بیاین؟!"
زیهان سرش رو پایین انداخت...
_"معذرت می خوام قربان...افراد ناشناس ناگهان بهمون حمله کردند و بعد اون کل انبار کانتینر ها رو منفجر کردند...همه چیز تو چند ثانیه اتفاق افتاد...بیست نفر زخمی شدن و ده نفرم مُردن قربان..."
زیهان سرش رو پایین انداخت و دیگه چیزی نگفت...
شان دست هاشو روی سرش گذاشت...ناگهان شروع به داد زدن کرد...
_"لعنت به همتون! احمق های بی عرضه! از پس چهار پنج تا نوچه ی احمق هم بر نمیاین اسم خودتون رو گذاشتین پلیس؟!"
زیهان چشم هاشو بست ولی همچنان سرجاش ایستاده بود...
شان شروع به راه رفتن تو کل سالن کرد تا کمی آروم بشه...
همون موقع سربازی با دسته گل شقایق سفید وارد سالن شد...
_"معذرت می خوام قربان...این دسته گل رو..."
شان با دیدن دسته گل فریاد بلندی کشید و دسته گل رو از دست سرباز گرفت...در حالی که کنترلی روی خودش نداشت دسته گل رو روی زمین پرت کرد و با پاش همه ی گل ها رو له کرد...
_"می کشمت یاعه یینگ! می کشمت!"
و به سمت میز رفت تا اسلحه شو برداره...
زیهان با ترس به سمتش رفت...
_"قربان آروم باشین...خواهش می کنم..."
شان فریاد زد...
_"برو کنار زیهان! من تا اون آشغال رو نکشم آروم نمیشم...اصلا نمی فهمم چرا گذاشتم اون زنده بمونه..."
زیهان شونه های شان رو محکم گرفت...
_"قربان خواهش می کنم...اگه الان اونو بُکشین اون به خواسته اش می رسه...اون فقط دنبال اینکه ما کارای احمقانه بُکنیم..."
شان با فکر کرد به حرف های زیهان کمی آروم شد...
روی صندلیش نشست...
_"حق با توعه...اون پیشرفت زیادی تو نقشه کشیدن داشته...اما نم فهمم چطور تونست بفهمه ما براش کمین گذاشتیم...حتما بین افرادمون یه جاسوس داریم..."
زیهان سرش رو تکون داد...
_"منم همین طور فکر می کنم قربان..."
شان هومی گفت...
_"پس فعلا برو دنبال هر کدوم از مامور هامون که ناپدید شدن بگرد...راستی گو چینگ یو چی شد؟"
زیهان احترام گذاشت...
_"یاعه یینگ اونو نجات داد و بعد اونو به خونه ی چینگ یو بُرد..."
شان آه کشید...
_"کاش می فهمیدیم چینگ یو و یون ژو چه نقشه ای کشیدن..."
زیهان سرش رو تکون داد...
_"متاسفانه یون ژو دوباره ناپدید شد و ما نتونستیم تعقیبش کنیم..."
صدای آلارم گوشی شان بلند شد...شان آه کشید و به پیامی که براش اومده بود نگاه کرد و خندید...
_"گو چینگ یو همین الان بهم پیام داده...امشب قراره دور بعدی کلاهبرداری ها شروع بشه و اون می خواد یواشکی بره شرکت و فیلم بگیره..."
زیهان لبخند زد...
_"قربان مطمئنم این بازی خیلی زود تموم میشه..."
شان سرش رو تکون داد...
_"منم همین طور..."♥︎♥︎♥︎
سی و شش
دفتر روزنامه
ساعت ۵:۴۵ عصرسایمون مرتب داخل اتاقش قدم می زد و منتظر تماس بود که ناگهان صدای داد منشی بلند شد...
سریع اسلحه شو از پشت کمرش درآورد و در اتاقش رو باز کرد...
با دیدن یاعه یینگ کمی شوکه شد اما بعد اسلحه شو پایین آورد...
_"اينجا چیکار می کنی؟"
یاعه یینگ تک خندی کرد و به منشی چشمک زد...
_"دیدین بهتون گفتم رییستون منو می شناسه؟"
سایمون خونسرد بهش نزدیک شد...
_"پرسیدم اینجا چیکار می کنی؟"
یاعه یینگ لبخند زد...
_"فقط اومدم حرف بزنیم...نگران نباش می بینی که تنها اومدم..."
سایمون نفس عمیقی کشید...
_"من و تو حرفی با هم نداریم و در ضمن اصلا هم نگران نیستم..."
یاعه یینگ سرش رو تکون داد...
_"حتی اگه در مورد چینگ یو باشه؟"
سایمون به درِ اتاقش اشاره کرد...
_"بریم تو اتاق صحبت کنیم..."
و خودش زود تر از یاعه یینگ وارد اتاق شد و روی مبل نشست...اسلحه شو روی میز گذاشت...
یاعه یینگ لبخند زد...
_"داری تهدیدم می کنی؟"
سایمون ابروشو هاشو بالا انداخت...
_"حتما می دونی که این روز ها عزادار مرگ همکارمم...پس زود برو سر اصل مطلب هوانگ یاعه یینگ..."
یاعه یینگ روی مبل رو به روی ای نشست و با لبخند بهش نگاه کرد...
_"تا همین چند هفته پیش فکر می کردم تو یه روزنامه نگار ساده ای اما بعد یه دفعه تبدیل به مامور مخفی ای شدی که حاضره برای کمک کردن به دوست هاش از هر چیزی که به واسطه ی شغلش در دست داره استفاده کنه..."
سایمون پوزخند زد...
_"من تفاوتی با گذشته ام نکردم...از اولشم همین بودم اما الان دیگه نمی تونم بگم حاضرم برای دوستام چیکار کنم..."
یاعه یینگ گفت...
_"من برای مرگ همکار شما واقعا احساس تاسف می کنم ولی نیومدم تا در این مورد باهات حرف بزنم..."
سایمون پرسید:
_"پس اومدی چی بگی؟"
یاعه یینگ لبخند زد...
_"می دونی کی آخر تو این بازی برنده میشه؟ کسی که قوانین رو یادشه..."
سایمون خندید...
_"مسلما ما تو بازی ای گیر افتادیم که بازی گردان قبل از شروع بازی قوانین رو بهمون نگفته و فقط کارت ها رو پخش کرده...پس هیچکدوم از ما شانس پیروزی تو این بازی رو نداریم..."
یاعه یینگ سرش رو تکون داد...
_"حق با توعه...تو این بازی هممون خیلی چیزا رو از دستت دادیم اما معنیش این نیست که بازی دو سر باخت بوده نه؟"
سایمون سرش رو تکون داد...
_"پس ژان تو رو فرستاده تا برام نامه ی خدافظیشو بیاری؟"
یاعه یینگ خندید...
_"نه بیشتر عذرخواهی صادقانه ی اون به خاطر تمام سال هایی که بهتون دروغ گفت و بازیتون داد..."
سایمون به جلو خم شد و دستشو روی اسلحه اش گذاشت...
_"فکر می کنی کاری که اون کرد یا داره میکنه قابل بخششه؟"
یاعه یینگ هم به جلو خم شد...
_"می دونی که در برابر ما شانسی نداری..."
سایمون اسلحه شو برداشت...
_"خواهیم دید..."
و بعد با خنده دوباره اسلحه رو روی میز گذاشت...
_"وقتی تو آلمان فهمیدم که در حقیقت ژان چیکارس و این همه سال پشت اون چهره ی آرومش چی رو پنهان کرده اولش می خواستم بُکشمش..."
یاعه یینگ سنگینی قلبشو احساس کرد...
_"ژان اون قدر ها هم آدم بدی نیست..."
سایمون خنده اش گرفت...
_"شوخی نکن! اون پول میلیون ها نفر رو ازشون دزدیده! اون یه کلاهبرداره که حتی کلاه دوست پسرش یا دوستاشم برداشته..."
یاعه یینگ نفس عمیقی کشید...
_"تو قرار نیست اونو درک کنی..."
سایمون به مبل تکیه داد...
_"تو رو ژان اینجا نفرستاده پیش من...چرا اومدی اینجا هوانگ یاعه یینگ؟"
یاعه یینگ لبخند زد...
_"حق با توعه...اون هیچوقت منو پیش تو نمی فرستاد..."
سایمون نفس عمیقی کشید...
_"چی ازم می خوای؟"
یاعه یینگ کمی فکر کرد...
_"چینگ یو رو نجات بده...همین طور یون ژو..."
سایمون اخم کرد...
_"ژان...ژان می خواد اونا رو بُکشه؟"
یاعه یینگ چشم هاشو بست...
_"تو این بازی اونا فقط مهره های سرباز بودن...اونقدر ها هم..."
سایمون عصبی شد...
_"خفه شو! یون ژو به خاطر توی عوضی زندگیش خراب شد چرا؟! چون تو و پدرت با ساختن یه امپراتوری مسخره تو پکن می خواستین پولدار تر بشین و برای خودتون میلیون ها میلیون دشمن ساختین...فکر می کنی چرا کسی مثل شان که سال ها به مردم خدمت کرده و حتی یه لکه ی سیاه تو پرونده اش وجود نداشت باید برای تو همچین پاپوشی درست کرد و اون بلا رو سر یون ژو آورد؟! به خاطر پول بود؟ یا یه گروه مافیایی دیگه بهش رشوه داده بود؟! نه! دلیلش این بود که پدر تو خانواده شو ازش گرفته بود وقتی پدرت دستور قتل دخترش و زنش رو می داد باید خودشم می کشت اما گذاشت زنده بمونه تا بیشتر درد بِکشه...ها! می بینی من اونقدر ها هم از بازی ای که راه انداختین بی خبر نیستم...فقط می خواستم تو بهترین موقع کارت هامو رو کنم..."
چشم های یاعه یینگ درشت شد...
سایمون پوزخند زد...
_"شاید تو سرت هزاران دلیل برای خودت بیاری که از شان متنفر باشی و هر بلایی که می خوای سرش بیاری اما آخرش این تویی که مسبب کل اون بدبختی ها بودی...فقط تو..."
یاعه یینگ نفسش که تا الان حبس شده بود رو بیرون داد و از سرجاش بلند شد...
_"به حرفم گوش کن...خیلی سریع یون ژو و چینگ یو رو از پکن خارج کن و به یه جای امن ببر..."
سایمون پرسید...
_"یه سوال ازت دارم..."
یاعه یینگ بهش نگاه کرد...
_"بپرس..."
سایمون با ناراحتی گفت...
_"چرا ژان اون کارو کرد؟ واقعا همش به خاطر پول بیشتر بود؟"
یاعه یینگ کمی فکر کرد...
_"منم یه بار این سوال رو ازش پُرسیدم و اون جواب داد..."
یاعه یینگ کمی فکر کرد...انگار همین دیروز بود که این سوال رو ازش می پرسید...حرف های ژان رو مو به مو تکرار کرد...
_اینکه کارا با برنامه پیش برن فقط یه بازی از پیش تعیین شدس...چیزی که من دوست دارم اینِ که...همه چیز غیر قابل پیش بینی باشه...اینطوری یه فرصت دیگه دارم...فرصت برای اینکه طوری اون کارو انجام بدم که قبلا به فکر هیچکس نرسیده...اونطوری قلبم یه تپش جا میندازه..."
سایمون آه کشید...
_"پس همه اینا فقط به خاطر این بود که اون لذت ببره؟"
یاعه یینگ آه کشید...
_"یادت باشه چی بهت گفتم آقای کیم...مواظب همه باش..."
سایمون سرش رو تکون داد و یاعه یینگ بیرون رفت...Lee Eunsoo(O.L) 🍀
YOU ARE READING
My Heart Skip A Beat
Fanfiction°فصل ششم از فیلمِیون: درِ رویاها🗝 {کامل} 🔹️نام اصلی : مرد مرموز نامی که به انگلیسی منتشر شده: قلبم از ضربان می ایسته 🔹️ژانر:معمایی، عاشقانه، اکشن، پلیسی، اسمات 🔹️رده سنی: عام(به جز قسمت های مشخص شده) 🔹️کاپل: ییژان(ییبو تاپ) 🔹️خلاصه: این فن ف...