شب شده بود
بوی خورشت کیمچی خونه رو برداشته بود
تهیونگ پایین مبل نشسته بود و پای پدرشو ماساژ میداد
-آیییش توله غد! چون آلفاتو را ندادم داری سفت ماساژ میدی؟
-آنیااااا
با لبای اردکیش مخالفت کرد ولی بعد خندش گرفت چون خیلی تابلو قهر میکرد
مادرش همونطور ک غذارو سر سفره میزاش تذکر داد
-تهیونگاااا دیگ نباید زیاده روی کرد...کوک هرشب اینجاس ولی این شب شبه خاصیه
-اوما یه بار دیگ بگو چجوریه
-آیششش توله خنگ! این برای سی و سومین بار...وقتی بیدار میشی و وارد جمع مردم میشی فورمون یه نفر از بقیه قوی تره طوری ک ناخوداگاه میری سمتش....
-اون چی...
-اگ آلفاعم کسی و مارک نکرده باشه به محض بوییدن جفتش همه چی رو میفهمه
-حالا فک کن جونگکوک نباشه
-یااااا آباااااا
به کرم ریختن پدرش خندید ولی لحظه ای دلشوره بدی کل بدنش و گرفت مثه برقی ک بی هوا کل بدن و احاطه میکنه
ولی توی این موقعیت این چیزی نبود ک اونو نگران کنه
همه چیز اماده بود مگ میشه کسی جز کوک براش مقدر شده باشه؟...گرگ مشکی گنده ای گلوی اهوی بیچاره رو درید و به دندون گرفتش
گرگ خاکستری کنارش تبدیل شد و دستشو به کمرش گرف
-هرکاری کردم بهت نرسیدم...
گرگ مشکی تبدیل شد
-بهش فک نکن پدر
نگاهش به دهکده ای ک توی اون تاریکی هنوزم درخشان بود افتاد
پدرش کنارش قرار گرفت و اهی از حسرت کشید
-قشنگه نه؟
جیمین از حرفش جا خورد
-همیشه دوس داشتم از نزدیک ببینمش
-پس چرا نرفتین
-احمق نشو پسر! من باعث این جدایی بودم...حتی تصور دیدن دوبارشون ترسناکه
-چرا
-تا چندین سال پیش انرژی برای بحث و جدل بود...نیرویی برای خودخواهی و یکه تازی بود ولی هرچقدر زمان گذشت فهمیدم اونا حق داشتن...وقتی تو به دنیا اومدی فقط نصف سربازامو دورت میزاشتم تا پرنده بالاسرت پر نزنه...اونوقت خیلی راحت توله های اونارو میکشتیم و حتی جنازشونم پس نمیدادیم....
جیم اخمی کرد و به رو به رو خیره شد
-بعد از این همه سال هنوز ارتباط داریم و معامله و داد و ستد بینمون در جریانه...ولی بازم مادرت و خانواده ش کینه این قوم و به دل دارن...هجده ساله مادرت حتی یک بار بهم ابراز علاقه نکرده...فقط هربار بی عرضگیم و تو سرم میزنه و با تو خردم میکنه
جیم دستاشو مشت کرد و دندوناشو بهم سابید
-به تو افتخار میکنه جیم! منتظره تا همون پادشاهی بشی ک با خون رعیت حموم میکنه! من نصف عمرم و اینطوری گذروندم و تهش چیزی جز توهین و نفرین و واسه خودم نخریدم...چه توله های خوشگلی ک آینده داشتن و دستور مرگشونو با خباثت میدادم....حتی فکر کردن بهش مثه کره آبم میکنه...
-پس بهش فک نکنین!
-گفتنش سادس...فک کردی چرا موهای سرم سفیده؟ پادشاهی مثه من نباید پیر بشه...عاح...تنها نصیحت من بهت اینه...تو یه آلفایی...هیچ وقت قدرت تصمیم گیریتو دست یه امگا نده...اونم کی...مادرت...اصلا اینکارو نکن...هیچکس نمیدونه اون زن چرا انقدر کینه توزه ...
-دربارش بحث نکنید پدر
پدرش نفس عمیقی کشید حتی اونم حریف زنش نمیشد چه انتظاری از پسرش داشت ک تمام عمرش برای اهداف اون زن آموزش دیده
جیمین از این همه انتظار خسته بود
دلش یه خواب عمیق بدون بیداری میخواست
گرگش بی تاب بود و خستش میکرد
پیدا نشدن جفتش به مدت پنج سال عذاب اور بود
کم کم داشت امیدشو از دست میداد
و اگر این اتفاق میفتاد دیگ دلیلی برای ادامه این زندگی سگی نداشت...
YOU ARE READING
White Bunny
Fanfiction-تو اونو کشتی....چرا منو نمیکشی جیمین...نتونستی معشوقتو بکشی برای همین اونو کشتی! تو یه ترسویی! -برو! برو پسر پارک خونخوار! برو به مادر عفریتت بگو ک من سر پسرم شوخی ندارم برو بهش بگو کیم اعلام جنگ کرده! -ولی من تهیونگ و دوست دارم! -تو خون ریختی پارک...