Part 46

96 32 10
                                    

توی جنگل میدوید و صدای نفسای بلند و گرفتشو میشنید
میتونست حس کنه داره بهش میرسه
به اون کسی که تمام مدت دنبالش کرده بوده
بلاخره مه امون داد و تونست اونو ببینه ولی نه فقط اونو...
خرس گشنه ای که داشت بهش نزدیک میشد
سعی کرد داد بزنه و اسمشو صدا بزنه
ولی طنین اسم تهیونگ فقط تو مغز خودش پخش میشد و پسرو متوجه خطری ک کنارش بود نمیکرد
وحشیانه میدوید تا بهش برسه و فقط دورتر میشد
درد توی کل بدنش پیچیده بود نمیخواست اون صحنه رو ببینه
نمیخواست عزیزدلشو ببینه ک به دست خرس کشته میشه
نه این اتفاق نباید دوباره میوفتاد...
قبل از اینک پنجه خرس بالا بیاد گرگ خاکستری و بزرگی روی خرس پرید و شروع به کندن وجودش کرد و همزمان زخم خورد
کاملا معلوم بود ک گرگ نمیخواد به تهیونگ آسیبی برسه و حاضره کشته شه ولی خراشی روی ته نیفته
لحظه ای وایساد و به جدال اونا نگاه کرد و به آرامشی که تهیونگ داشت
انگار متوجه دور و اطرافش نبود یا حداقل اونا یه توهم بودن...یا شایدم....

-تهیونگگگگ!
با عرق و وحشت از خواب پرید و تنها اسمی ک از دهنش بیرون اومد اون بود
میتونس نامجون و دکتر و بالا سرش ببینه
-آروم باش جیمین...کابوس دیدی
جیم گلوی خشک شدشو با آبی ک دکتر سمتش گرفت تر کرد و نفس راحتی کشید
میتونست دستمال روی سرشو حس کنه
دکتر زودتر گف
-تب کردید سرورم...ولی الان بهترید
نامجون با سردی پرسید
-از صبح داری تو خواب داد میزنی...چیه خواب دیدی ک اتفاقی واسه ته افتاده؟
جیم خسته زمزمه کرد
-آره و ناجیش من نبودم
دلخور یادش اومد ک گرگ دیگ ای ته رو نجات داد و خودش بیننده بود
حتی به خودش حق نمیداد ک بیننده کابوس باشه
با خودش فکر میکرد ک اون گرگ حتما جونگکوکه
به هرحال کی جز کوک میتونه انقد روی ته حساس باشه؟ باورش نمیشد همچین خوابی دیده
اورتینکش با ورود پدر ته قطع شد
-نامجون...تهیونگ کجاس؟
-همین نیم ساعت پیش رفت سمت جنگل
-باشه
جیم به محض شنیدن جنگل دلش شور افتاد و سریع از تخت پایین اومد
-چرا رفته جنگل؟
-خیلی کنجکاو بود بدونه چرا اینجوری شدی منم براش گفتم
-فاک...
با همون بدن عرق کرده و مریض از کلبه بیرون پرید و سریع تبدیل شد و توی دل جنگل رفت
نامجون شوکه به رفتنش نگاه کرد
-آخر سر خودشو به کشتن میده...

ته سردرگم بود
بعد شنیدن حرفای نامجون به اندازه جیم شوکه شده بود و حالش بد شده بود
به عنوان یه آدم عادی با یه تربیت و زندگی خوب دلش برای جیم آتیش میگرفت
زندگیش شبیه کتابا یا فیلما بود
تخیلی بود تا واقعی
میتونست حتی عادی تر باشه ولی هیچکدوم از شخصیتا اینو نخواستن
اینک هرکدوم به نوبه خودشون کوتاهی کردن و جیم ضربشو خورد قلبشو خرد میکرد
از اینکه جفت جیم بود پشیمون نبود ولی شاید از اینکه جیم یه شاهزاده بود و حالا پادشاه شاید
بدون هدف توی جنگل راه میرفت و به اندازه کافی از دهکده فاصله گرفته بود
داشت با خودش فکر میکرد ک لحظه ای جسمی جلوش پرید و ته ترسون عقب افتاد
اون جسم اونقدری گنده بود و اونقدری وضعیت ترسناک بود ک ته درجا خودشو جای جه بوم تصور کنه ولی لحظه ای ک بویاییش به کار افتاد چشماش گشاد شد...
گرگ جلوش مشکی بود و زوزه های آرومی میکشید
جیمین بود
ته متعجب و شوکه بود
یاد وقتی افتاد ک دنبالش رفته بود و اون عصبانی شد و سرش داد زد
خاطرات باعث شدن اخم کنه و بخواد با غیض بپرسه چرا دنبالش اومده ولی با دیدن باریکه خون رو زمین حرف تو دهنش ماسید و با نگاه کردن به پاهاش فهمید ک توی تله افتاده
-خدای من...
حالا پسر پاروی تله پدر گذاشته بود و عین اون فداکاری کرده بود
ته سریع سمت پاهاش رفت و سعی کرد قلاب تله رو باز کنه و از اینک صدای زوزه آلفاشو میشنوه دلش آتیش میگرفت
-الان بازش میکنم
گرگ سریع سمت دستش خم شد و غرش آرومی کرد
-نمیشه ک پات سوراخ میشه
گرگ سرشو تکون داد انگار براش مهم نبود پاش آسیب ببینه ولی براش مهم بود دست امگاش به تله نخوره
میدونس این تله ها یادگاری مادرش از خاطراتشن
اروم پوزشو سمت بدن اون برد میخواست ببینه سالمه
ته اروم و با خجالت دستشو رو سر اون گذاشت
-چیزیم نشد...
گرگ با خیال راحت روی تله خم شد و با دندونش بهش ور رفت
میتونس نم نم بارون و حس کنه
با هر زوری ک بود اون تله زنگ زده رو باز کرد و قبل اینکه ته اونقدری خیس بشه روش خیمه زد و کاری کرد بشینه
مثه پتوی نرمی دورش قرار گرفت تا گرم بشه
ته طوری با تعجب به همه چیز خیره بود انگار داشت خواب میدید
شاید این رویایی از آلفایی بود ک هیچ وقت نداشتش
ولی اون بوی نم ک با بوی خون یکی شده بود خیلی واقعی به نظر میرسید
-آ..آلفا...ما باید بریم
جیمین حاضر بود کل خونش و از دست بده ولی ته باهاش حرف بزنه
آروم سرشو نزدیک اون برد و لیسش زد
ته غرق آرامش و کمی لذت شده بود
گرگ آلفاش حواسش بهش بود و احساس ترس نمیکرد
نزدیک نیم ساعت بدون حرفی گذشت
هردوشون میتونستن قسم بخورن اون نیم ساعت آرامش بخش ترین لحظات زندگیشون بود
وقتی بارون کمی آروم گرفت
هردو اروم سمت دهکده رفتن
جیم ته رو مجبور کرده بود روش سوار شه
با اینکه ته از خجالت داشت میمرد و فرمونش ترش شده بود ولی جیم حاضر نبود اون پابرهنه رو سنگا راه بره
دل ته برای نوازش اون مرد قیلی ویلی میرفت
گرگش میخواست خودشو به آلفاش بماله و بهش عشق بورزه ولی ته فقط میخواست بیشتر صبر کنه
وقتی به دهکده رسیدن تقریبا همه مردم جمع شده بودن
همه فک میکردن جیم ته رو برده تا بکشتش و حرفای نامجونم باور نمیکردن به حدی ک نامجون عصبانی رو جین از میون جمعیت بیرون کشید وگرنه مرتکب قتل میشد
سردمدار جمعیت الفای بزرگ بود ک بهونه پیدا کرده بود دوباره پادشاه کشورشو تحقیر کنه
جیم خسته و خشمگین بدون در نطر گرفتن اون همه چشم روی خودش
سمت کلبه پدر ته رفت و اونو به مادرش تحویل داد
مادر ته ک نگران بود سریع تعظیم کرد
-ممنونم قربان
جیم برای اخرین بار نگاهی به دست و پای ته کرد و سمت کلبه دکتر رفت
مردم هاج و واج نگاهش میکردن
نامجون دم کلبه وایساده بود و با لبخند بهش خیره بود
دکتر زودتر از نامجون سمت جیم دوید
-سرورم پاتون!
جیم اروم تبدیل شد و بدن خیس و خونیش نمایان شد
نامجون با نگرانی سمتش رفت
-خوبی پسر؟
جیم ک دلش از دوکلوم حرف زدن ته قرص شده بود با چشمای نیمه باز لبخندی زد
همراه دکتر وارد کلبه شدن تا پاشو ببندن
خشم،عصبانیت و غرور توی جیم دیده میشد
نامجون براش چایی اورد و با حوله اروم موهاشو خشک میکرد
-بلاخره...
جیم چشماشو بست
-داری تغییر میکنی...

White BunnyWhere stories live. Discover now