Part 50

102 29 7
                                    

قبل از اینکه ته بیفته جیم بود ک مثل برق کنارش ظاهر شد و گرفتش
ته اجازه داد بدنش از ضعف شل بشه و اون مرد تکیه گاهش باشه
جیم اونو بغل کرد و توی کلبه مرد و مردم متعجب و نگران و پشت در بسته تنها گذاشت
همه سمتشون اومدن ولی وقتی نامه با مهر سلطنتی و دیدن چیزی نگفتن
جیم با جدیت همونطور ک ته توی بغلش بود نامه رو ازش گرفت و آروم شروع به خوندن کرد
نامه کوتاه بود
ملکه خواستار برگشت پسرشو داشت چون دیگ نمیتونست جلوی دهن مردم و بگیره یا مدام معترضارو زندانی کنه. اونا پادشاهشون و میخواستن حتی اگر قرار بود نباشه باید کس دیگ ای رو به جای خودش مینشوند. همچنین گفته بود ک با کمال میل راضیه جای پسرشو بگیره اگر بخواد و اینک در آخر همه چیز به جیم بستگی داشت.
وقتی نامه رو تموم کرد ته با بیچارگی بهش خیره شد
جیم اخم کرده بود و ته مثه بره بی پناهی توی بغلش بود و منتظر بود اون واکنشی نشون بده
ترس توی وجودش برگشته بود و حس میکرد نامه ملکه همه چیزو به جیم یاداوری میکنه و جیم فیلش یاد هندستون میکنه
اما جیم فقط تو فکر بود و به محض شنیدن فرمون ترش ته توجهش به اون جلب شد
اروم صورتشو پی در پی بوسید تا آرومش کنه
اروم نوازشش کرد تا بهش اطمینان بده چیزی عوض نمیشه
جیم بدون گرفتن مشورت و نظر کاری نمیکرد
مادر ته وقتی محبت جیم و به پسرش دید لبخندی زد
میدونست اون پسر برای بچش تغییر میکنه
از همون شبی ک زیر بارون براش غذا گذاشت و چشماشو دید اینو فهمیده بود
جیم با نوازش کردن ته ارومش کرده بود و به مادرش سپرد براش غذا بیاره
دور میز نشستن و جیم به عنوان یه ادم بالغ و عاقل کدورتارو کنار گذاشت و حتی از نامجون و پدر ته هم کمک خواست
نامجون متفکر گف
-این طبیعیه...بلاخره یکی از این روزا انتظارش میرفت که یه پیکی سر بزنه...تو پادشاهی نمیشد تا ابد اینجا بمونی
جین ادامه داد
-اما مجبور نیستی برگردی و بمونی...حس میکنم فقط میخوان چن تا دستور بدی و بره...
پدر ته اروم گف
-باید رفت تا دید حرفشون چیه...ممکنه حتی تله باشه و ملکه بخواد دوباره یه کار غیرقابل جبران بکنه
نامجون رو به برادرش گف
-نه ملکه بعد این همه حماقت کار اشتباهی نمیکنه ک خودشو بدنام کنه...به اندازه کافی گند زده
برادرش گف
-خب ک چی؟ اون موقعیم ک کلی بچه پشت هم میکشت نگران حرفای پشت سرش نبود
جین با کمی خشم گفت
-الان واقعا لازمه یادآوری کنی؟
جیم از سکوت دراومد و رو به تهیونگی کرد ک اون سر میز توی خودش بود
-تو چی تهیونگم؟ نظر تو چیه؟
ته با کمی تعجب سرشو بالا اورد همه بهش نگا کردن و منتظر بودن تا نظرشو بدونه
اون رسما ملکه حساب میشد
-عام...من فکر میکنم...ک بهتره فهمید تو کاخ چه خبره...و نباید مردم و تنها گذاشت..وقتی به پادشاهشون نیاز دارن
جیم لبخندی زد
-پس...فردا به سمت کاخ میرم
نامجون خنده ای کرد
-میرید دیگ؟
-نه...تهیونگ و با خودم نمیبرم
-ولی...
-میدونم تهیونگ همسرمه وجودش لازمه ولی شرایط و براش مساعد نمیدونم...اگر تونستم فضای آروم تری براش درست کنم حتما میام میبرمش...تا اون موقع به شماها میسپرمش
همه سکوت کردن
جیمین طوری موقرانه درخواستشو بیان کرد ک کسی نتونست مخالفتی کنه
ته با لبخندی سعی داشت پروانه های توی شکمشو آروم کنه
جیمین واقعا تغییر کرده بود و ته میتونست حسش کنه
مادر ته غذا اورد و ته میتونست حس کنه نگاه جیم مدام بهشه و میخواد ببینه ته چقدر میخوره یا اگر چیزی خواست از اون سر میز بلند شه تا بهش بده
بعد غذا بود ک جیم پیش مادر ته رفت
-شما خیلی به من لطف داشتین...میخوام در حقم لطف کنین و حواستون به تهیونگ باشه...غذاهای موردعلاقشو بخوره و اونقدری بخوره ک ضعف نکنه...
مادر ته لبخندی زد ک چشاش هلالی شد
-عاح حتما...نگران نباشید
جیم به نوبت با همه حرف زد
از جین خواست جای خالیشو برای ته پرکنه و نزاره ناراحت باشه
از نامجون خواست جلوی پچ پچای مردم و بگیره و نزاره حرفای مسخره به ته برسه
و در آخر از پدر ته خواهش کرد موقعی ک نبود به ته چیزی نگه و به جاش جیم قول میده همه چیزو درست کنه
پدر ته با اکراه قبول کرد چون به هرحال فرد جلوش پادشاه بود و زشت بود زمانی ک داره خواهش میکنه و به جاش دستور نمیده طرف اجابتش نکنه
جیم آروم به سمت ته رفت ک گوشه ای نشسته بود و چایی توی دستش سرد شده بود چون خودش توی افکارش غرق بود
داشت به برگشت جیم و وسوسه ملکه فک میکرد
به اینک ندونسته بخواد دوباره با عمه جیم تحریکش کنه
ولی همون لحظه بود ک جیم دستاشو نوازش کرد
روبه روش نشسته بود و نگران نگاش میکرد
-میدونم داری به چی فک میکنی...ولی بهت قول میدم اتفاقی نمیفته
ته لبخند کمرنگی زد تا اونو نگران نکنه و آیه نحس نباشه
-من تا قبل از دونستن واقعیتم به اون کششی نداشتم تهیونگ...توی تمام عمرم مجبورم کردن تا بهش کشش پیدا کنم ولی من واقعا نمیتونستم...
دست اونو گرفت و بلندش کرد تا به اتاقش برن و حرف بزنن
میون راه شروع به گفتن خاطرات سیاه مغزش کرد
خاطراتی ک سالیان سال بود میخواست فراموششون کنه ولی مثه پونز به سرش زده شده بودن
از زمانی گفت ک معلمش مجبورش میکرد پایین تنه اونو لمس کنه تا وقتی ک مادرش به اینکار مجبورش میکرد
تهیونگ با همون خاطره ترسناکم چشماش اندازه قابلمه شده بود و حس میکرد از تنهایی اون میتونه هزار بار گریه کنه
-یادمه مادرم خیلی سعی میکرد یون سو رو به من بچسبونه و بگه اون خواهرمه و بعد ک دید کسی بهش توجه نمیکنه سعی کرد مارو به هم بچسبونه و به عنوان زوج معرفی کنه...و حس میکنم تمام مدت با معلم متجاوزم همکاری کرد تا منو زودتر با مسائل جنسی وفق بده
یه روزایی از کنار اتاقشون رد میشدم و میدیدم داره بهش میگ که مدام از من درخواست کنه که یا سینه هاشو لمس کنم یا پایین تنشو...
یه روز مارو باهم تنها گذاشتن تا نقاشی بکشیم و من از همون اول میدونستم یه اتفاقی میفته و افتاد..یون سو یهو پاهاشو باز کرد و دامنشو زد بالا...بدترین چیزی بود ک هربار با زور میدیدم...با پررویی تمام همون چیزی رو خواست ک معلمم مجبورم کرد انجام بدم...من مخالفت کردم و اون چندین بار تهدیدم کرد و حتی مداد سمتم پرت کرد و آخر ک دید تسلیم نمیشم به مادرم گفت...در کمال تعجب کل کاخ بهم ریخت چون گفته شد من خواستم به زور به جون یون سو بیفتم و پایین تنشو لمس کنم...رد چنگی روی رونش بود و با گریه میگفت من کردم در حالی ک خدمتکارم ناخنامو از ته میگرفت...مادرم پدرمو مجبور کرد منو تنبیه کنه و همین شد که یه شاهزاده کوچیک و توی حیاط به چوب بستن و پنجاه تا ضربه شلاق به کمرش زدن...تا دوهفته نمیتونستم به کمر بخوابم...توی تمام مدتی ک درد میکشیدم فقط آرزو داشتم که روزی برسه ک تاریخ انقضای یون سو تموم شه و من بتونم انتقاممو ازش بگیرم...ولی متاسفانه اونقدر احمق و بی دست و پا بودم ک اون در نهایت بازم زهرشو ریخت...
سرشو پایین انداخت و سعی کرد به توله های بیچارش فک نکنه
ته سریع بغلش کرد و اونم اروم سرشو بوسید
-متاسفم...
-هیششش....
تهیونگ انگشتشو روی لبای اون گذاشت و سعی کرد اشکاشو پس بزنه...
-گذشته هارو فراموش میکنیم جیمین...میشه همه چیزو دوباره ساخت...من کنارتم...تو بهترین پادشاه، بهترین همسر و مطمئنا بهترین پدر دنیا میشی...
جیم خنده خسته ای کرد و اشک چشماشو پر کرد
لفظ بهترین پدر دنیا از همسری ک عاشقش بود شیرین ترین اتفاقی بود ک میتونست براش بیوفته...
اروم شروع به بوسیدن هم کردن..جیم مسلط توی بوسیدن اونو بغل کرد و سمت تخت برد
ته با رضایت کامل به پیراهن اون چنگ میزد و دلش نمیخواست اون رهاش کنه یا با یه بوسه کوتاه بره
جیم به چشماش نگاه کرد و وقتی توشون تردیدی ندید آروم شلوار اونو پایین کشید و دکمه های پیراهنشو باز کرد
دلش میخواست ازش اجازه بگیره ولی ته طوری مصمم بود ک خودشم تو دراوردن لباساش کمک میکرد
ته دلش تردید داشت ولی میخواست دل و به دریا بزنه
نمیخواست حسرت یه زندگی شاد و داشتن یه خانواده رو دلش بمونه یا دیر بهش برسه
ممکن بود همه چیز از هم بپاشه و نتونه جلوشو بگیره پس هرچه زودتر میخواست همه چی مهیا بشه
میخواست بعد مدت ها عشق و تجربه کنه و شاید خیلی چیزارو عوض کنه...
-تهیونگ مارکت کمرنگ شده...فک کنم باید دست به کار بشم و پررنگش کنم...

White BunnyDonde viven las historias. Descúbrelo ahora