Part 45

121 26 9
                                    

دنیای جیمین نابود شده بود
حس میکرد به هزاران تیکه از پازلی تبدیل شده که هیچ جاش به هم نمیخونه و قرار نیس نتیجه مطلوبی بده
توی اون لحظات تهیونگ نقطه دوری از ذهنش بود تا وقتی که بفهمه خودش کجا قرار داره
نامجون با خونسردی بهش خیره بود انگار نه انگار نیم ساعت کامل گریه کرده بود
دلش میخواست قدرت اون مرد و داشته باشه چون اشکاش قطع نمیشد
-پدرت بعد از فهمیدن حقیقت انتقام خودش و به نحو دیگ ای گرفت....حاضر بود تو زندگی بمونه که ریشه شو میسوزونه ولی به مادرت نگه ک تو پسر جه بومی...انگار میخواست مادرت زجرت بده و خودشم زجر بکشه و در نهایت وقتی بفهمه دیوونه بشه و خودشو بکشه!
-نه...نه این حقیقت نداره...پدر من...
-اون هیچ حسی بهت نداشت جیمین...براهمینه ما اینجاییم...دلیل کیش و مات شدنت این بود که پادشاه حرکت و یادت نداد...
جیمین تازه داشت همه چیز یادش می اومد
نگاه پدرش پدرانه نبود...همیشه طوری باهاش حرف میزد ک با فرمانده هاش میزد...
-اون حتی آخرین لحظات عمرش پشیمون نشد...نخواست راحتت کنه...نه به عنوان ناپدری که تمام عمر بالاسرت بوده...به عنوان یه انسان نخواست...پدرت بی رحم بود و سنگدل و اینو پشت نقاب بیخیالیش قایم میکرد چون خیالش راحت بود در هرصورت همونی ک پلن چیده میشه
جیمین لحظه ای کنترلشو از دست داد و فریاد زد
-تو چرا نگفتی؟!! تو چرا ساکت موندی؟!؟ تو دیدیش نامجون! چرا بهش نگفتی!
نامجون متقابلا داد زد
-چون جلوی چشمم تولمو کشت!
جیم با صورت سرخش ساکت موند و فقط صدای نفسای بلندش میومد
-وقتی تولمو کشت چون دخترعموش رنگ چشمای بچمو نپسندیده بود...وقتی جیغای جفتم بلند شد و برای سه ساعت کامل بیهوش بود...یادم رفت توله کی...تو چشمای مادرت نگا میکردم و نگفتم تو بچه جفتشی...چرا؟ چون خون در برابر خون!
جیمین با گریه خندید
-این جمله تخمی داداشتم گفت...
-زندگی همینه جیمین...همیشه بوده...الان اینجام
-به چه دردی میخوری...
سکوت سنگینی برقرار شد
نامجون نمیدونست چی بگه لحظه ای فک کرد واقعا به چه دردی میخوره
لحظه ای پشیمونی کل وجودشو گرفت
وقتی به چشمای اشکی جیم نگا میکرد قلبش آتیش میگرفت
اون چشما انگار از زیر خاک بیرون اومدن
-متاسفم باشه؟
-چیزی و درست نمیکنه...من جفتمو از دست دادم...دوتا توله بیچارمو کشتم...پدرم به قتل رسید...همه چیزم نابود شد و یهو تو پریدی تو زندگیم و گفتی بچه پدرم نیستم...پدر واقعیم کشته شده...برادر تو شاهدش بوده و حالا...واقعا فک میکنی تحملشو دارم؟
خواست بره ک نامجون بازوهاشو گرفت
-جیمین! لطفا...ما همه بخاطر انتقاممون گند زدیم به همه چیز...تو اینکارو نکن...باید درستش کرد
-من باید درست کنم؟! از گفتنش خجالت نمیکشی؟
-محض رضای خدا...بخاطر تهیونگ!
اسم تهیونگ مثل خدا بود براش...خدایی ک نمیخواستش
-جفت من ازم متنفره! پسر دوتا خونه اونورترش میتونست خوشبختش کنه! میتونس بهش توله های سالم بده! میتونس یه متجاوز حرومزاده نباشه! اگر جفت حقیقیش و پیدا نمیکرد...اگه توله نداشت...قسم میخورم نامجون...حاضر بودم زانو بزنم و التماسش کنم که دوباره جفتمو ک جونم براش میره رو دوست داشته باشه!
با قلبی پر از خون سمت کلبه پدر ته رفت
نمیدونست داره چیکار میکنه
خون به مغزش نمیرسید و فقط نیاز داشت احساس کنه هنوز کسی هست که دلش به وجودش خوش باشه
بدون در زدن درو با شدت باز کرد
سه تا سر سرش برگشتن که یه دونش تهیونگ شوکه بود
داشتن شام میخوردن ک جیم سراسیمه وارد شد و حالا کسی جرئت نداشت حرف بزنه
جیمین کبود شده بود
بدون گفتن حرفی خودش و سمت ته کشوند و جلوی پاش رو زمین افتاد
پاهای لاغرشو بغل کرد و سرشو روی پاهاش گذاشت و چنان زیر گریه زد که مادر ته سریع دست شوهرشو گرفت و بیرون رفت تا تنهاشون بزاره
فرمون جیم به قدری گرفته و تلخ بود ک ته حالت تهوع گرفته بود
با ترس به بدن لرزون اون نگاه کرد
با هر زجه انگار استخونای بدنش بالا میپریدن
گرگ تهیونگ وادارش کرد فقط دستشو روی موهای اون بزاره  تا جیم حس نکنه اضافیه
چون فهمیده بود جیم اونقدر تنها و بی کس شده ک بهش پناه آورده
آخرین تلاش جیم برای زنده موندن تهیونگ بود
تهیونگ تنها کسی بود ک تو عمرش دوستش داشت و واقعا میخواستش هرچقدر جیم ضعیف و بدبخت و احمق بود
شاید تنها کسی ک قبل از ته میخواستش جه بوم بود
جه بوم فقط دوساعت رویای پدرانه داشت و تو همون دوساعت میخواست جیمین و طوری بار بیاره که یه ملکه یا جه بوم دیگ ای رو خوشبخت کنه و حالا جیم جایی بود ک احساس میکرد وجودش اضافیه
همونقدر ک تو کل داستان فقط مثل یه تیکه آشغال اینور اونور پرت میشد
برای تهیونگ آشغال خوبی بود حداقل تهیونگ پرتش نکرده بود
نزدیک یک ساعت رو پاهای اون گریه کرد و دقیقا وقتی ک قرار بود از گریه زیاد بیهوش بشه مثل نوزادی خودشو رو زمین کشید و با تمام توانی ک داشت از خونه بیرون زد
چون نمیخواست وجودش جفت بیچارشو اذیت کنه
صرفا میخواست حس کنه هنوز برای کسی مهمه
ته به رفتن اون نگاه کرد و اروم بلند شد و دنبالش رفت و فقط چند قدم اونورتر بدنش و دید ک روی زمین افتاده
-عمو! عمو!
نامجون ک پشت خونه منتظر بود سریع بیرون اومد و سمتشون رفت
جیم و بلند کرد و همراه ته به کلبه دکتر برد
میتونست فرمون ترش امگارو حس کنه
پس فقط اون پسرو از جیم دور کرد
-پسر خوب من...برگرد
-ولی...
-میدونم درک میکنی...
ته نگاهی به چشمای نامجون کرد
به چشمای سرخی ک انگار دریاچه خونن
با اکراه از در فاصله گرفت و سمت کلبه رفت
باید میفهمید چی جیمین و انقدر شکونده...

White BunnyWhere stories live. Discover now