هرچی از روزای حاملگی ته میگذشت جیمین بیشتر به گذشته رجوع میکرد و این ناخواسته بود
چرا؟ چون توله کوچولوش واقعا بود! واقعا وجود داشت و قرار بود پای کوچولوشو به این زندگی سیاه بزاره و جیمین نمیخواست بچش چیزایی ک دیده و تحمل کرده رو رو دور تکرار بگذرونه
نه اجازشو نمیداد
برنامه داشت یه جوری با مردم و معلمای دهکده ارتباط بگیره یا یه کالسکه براش درست کنه و هرروز باهاش تا دهکده بره تا توی مدرسه اونا باشه
اون دهکده تهیونگ و بدون هیچ تروما و مشکل روحی روانی بار اورده بود پس میتونست تولشونم قبول کنه جیم حاضر بود هرچیزی ک داشت و نداشت بده
یادش میومد ک هرسال کریسمس یا روز تولدش هر پولی ک میگرفت مجبور بود برای یون سو کادو بخره چون مادرش مجبورش میکرد
چون یون سو جنس لطیف تر و نیازمندتر بود و یه الفا باید خودشو برای امگاش فدا میکرد
مادرش باعث میشد از امگاها متنفر شه
دلش لک میزد برای دوچرخه حاضر بود کای تنبیه بنویسه ولی دوچرخه داشته باشه و تو حیاط باهاش بازی کنه ولی هروقت میخواست به پدرش بگ چی میخواد نگاهای ترسناک مادرش بهش این حس و القا میکرد ک چیزی ک میخواد نجسه
قسم میخورد ک تولش هرچیزی بخواد فراهم کنه
شده مرغ و بدوشه تا شیر بده
ادم بکشه تا قلبشو دربیاره
هرچیزی
جیم میخواست ناقص بودنشو با کامل بودن تولش بپوشونه
چه آلفا چه امگا اون توله باید مثل تهیونگ بار می اومد
تهیونگی ک روی صندلی گهواره ای تاب میخورد و برای نینیش جوراب میبافت و آهنگ میخوند و با نینیش حرف میزد
-میبینی نینی؟ ددی همش ساکته داره فکر میکنه...به مام نمیگه به چی فک میکنه
جیم لبخندی زد
-دستکشم میبافی؟
-اوه اره خوب شد گفتی خیلی واجبه
-چرا
-همسایمون خانم ژوانگ...میگف وقتی دخترش به دنیا اومده نمیدونسته باید دستاشو بزاره زیر قنداق یا دستکش کنه...هیچی بچم محکم دماغشو چنگ میندازه...الان دخترش ۱۶ سالشه ولی هنوز یه خط کوچولو رو دماغشه
-خدای من...
-اره نینیا به خودشون رحم نمیکنن...البته من نینی و قنداق میکنم
-دست و پاش خواب نمیره؟
-اوه نه...اگ دست و پا بزنه بیشتر بیقراری میکنه...میدونی میگن نینیا تا شیش ماهگی فک میکنن عضوی از بدن مامانشونن و قبلشم تو یه جای تنگ بودن دیگ پس عادت دارن...اونا حتی نمیدونن دست و پا دارن و بعد شیش ماهگی تازه میفهمن
-چقدر اطلاعات داری
تلخ گفت
از اینکه به عنوان یه الفا خیلی کم از زندگی زناشویی و بچه میدونه احساس خفت میکرد
نه از تهیونگ از خودش ک مثلا قرار بود خیلی خفن باشه
خفن تر از جونگکوک
-بیا اینجا
مهربون گفت و جیم مثل اهنربا به سمتش کشیده شد و پایین پاش نشست و اروم شکمش و بوسید
ته ابروشو نوازش کرد
-تو ددی خوبی هستی...نینیا چه تو شکم چه خارج از شکم همیشه گشنشونه و تو از الان داری حسابی سیرمون میکنی...نگران چی هستی؟
جیم به اون چشما نگا کرد حتی اگ تهیونگ صد پشت غریبم بود با دیدن اون چشما شاشیدنای بچگیشم اعتراف میکرد
-من...آلفای...بدیم؟
-معلومه ک نه!
ترسون بازوهاشو گرفت تا اون بغلش کنه دلش نمیخواست جیمین به این چیزا فک کنه
حالا ک یه نینی داشت زندگیش محشر شده بود و به جیمینم به چشم بچه دومش نگا میکرد تا جفتش البته فقط تو بعضی مواقع چون به هرحال اون امگای این رابطه بود
با اینکه ته قاطعانه جواب داده بود ولی جیم خودش میدونست الفای موردعلاقه تهیونگ نیست
با اینکه از جونگکوک شناخت نداشت ولی میتونست تصور کنه اون نسبت به خودش چقدر جذاب تر و کامل تره
فرمون تلخ آلفا باعث شد ته صورت جیم و تو دستاش بگیره
-جیمین...از جانب من و نینی فکر نکن...ما خودمون زبون داریم...ببینش...چون تو نزدیکشی داره لگد میزنه
سر جیمین پایین رفت و با دستاش شکم اونو نوازش کرد
یعنی میشه کسیم اونو دوس داشته باشه؟
ذوق زده به تپ تپا نگا کرد
اون نینی دوسش خواهد داشت
اگ جیمین ددی خوبی میشد بچش دوسش میداشت بیشتر از هرکسی تو دنیا
جیم امیدی نداشت ک قلب و تهیونگ و کامل داشته باشه
در باز شد و ملکه توی چارچوب ظاهر شد
-جیمین! باید همراه من و یون سو بیای بریم بازار
-چیزی شده؟
-نه فقط میخوایم خرید کنیم
-شما ک همیشه با گاردا میرید
-امروز میخوام با پسرم برم مشکلی داری؟
-من...
-پایین منتظریم
ته باورش نمیشد یه زن انقدر میتونه عقده ای باشه
حاضره صلابت پسرشو خرد کنه و به عنوان یه پادشاه تو بازار نگهش داره ولی نزاره چن دقیقه با جفت حقیقیش راحت باشه
جیمین سر همین چیزا خودشو در حد ته نمیدونست
-متاسفم..من...
-برو...برا منم موز بخر
-باشه
جیم سریع رفت چون از امگاش خجالت میکشید
تابلوتر از مادرش خودش بود
کسی توی سالن نبود
-ارباب...مادرتون جلو جلو رفتن و گفتن بهشون ملحق بشید
با اخم دنبالشون رفت
میتونست الان سرشو روی پای امگاش بزاره و خواب شیرین ببینه ن اینکه دنبال دوتا زن بیفته ک اصا معلوم نیست از دنیا چی میخوان
اونارو دم غرفه شکلات دید
فروشنده شکلاتای جدیدی زده بود
روز عشق نزدیک بود و بازار جعبه های قلبی با شکلاتای خوشمزه بدجور داغ بود
جیم یه جعبه رو برداشت ک مادرش غرید
-پارک جیمین جرئت نکن واسه اون امگای چاقت شکلات بخری ک یهو باد کنه تو کاخ جا موندن نداشته باشیم
یون سو خندید و جیم با اخمش خفش کرد
-مادر ته اصا چاق نشده بعدشم...ممکنه هوس کنه اگ دست یون سو ببینه
-درد هوس کنه! این فقط دیگ مونده منو هوس کنه بخوره! قرار نیس هرچی بخواد و بخوره ک...اسمش روشه هوس! میاد و میره...تو بهش پر و بال نده
جیم حتی اگرم میخواست دره ای رمانتیک باشه مادرش عرزشی طور وارد میشد و جلوشو میگرفت
پس شکلات و سرجاش گذاشت و دقیقا یون سو همون جعبه رو برداشت و نگاه اجمالی به جیمین کرد ک از نطر خودش دلشو برده بود ولی جیم بدتر توهین قلمداد کرد
یون سو تقریبا یه مشمای پر شکلات و چیپس خرید و مادرش حتی نزاشت یه پاستیل برای ته بخره و مجبور بود بخاطر ولوم جیغ جیغای مادرش فقط کوتاه بیاد
تا نزدیکای غروب خرید کردن و غذا خوردن و جیم فقط تونسته بود قایمکی یه دونه موز بخره و با یه پسر بچه بفرسته کاخ ک به نطر ته با وجود ملکه و عفریته کنارش کاملا منطقیه و از سرشم زیاده
جیم خسته شده بود و خوابش میومد و ملکه و یون سو تازه میخواستن لباس پروو کنن
جیمین حکم یه شوفر و براشون داشت و این میرید تو چهره پادشاه اینده
همه داشتن عجیب نگاهش میکردن و از این متنفر بود
پسر بچه ای ک فرستاده بود با خنده سمتش اومد و یهو جمعش کرد و با ترس گف
-ارباب ارباب همسرتون دردشون گرفته زودباشید
جیم خریدارو انداخت و مثله جت دوید و ملکه نتونست جلوشو بگیره
وقتی با نفس نفس به اتاق رسید
ته از درد اخم کرده بود و الفاشو میخواست چون حس کرده بود الفاش کلافس و دوره ازش
جیم سریع سمتش رفت و روش خیمه زد و بغلش کرد
گذاشت امگاش بوش بکشه و خودشو بهش بماله
ته خواب بود و تو خواب نسبت به الفاش حساس شده بود پس خیلی از خداخواسته کنارش خزید و بیهوش شد و هیچکس نفهمید اون روز کی دقیقا پسر بچه رو فرستاد ک جیمین و برگردونه....
YOU ARE READING
White Bunny
Fanfiction-تو اونو کشتی....چرا منو نمیکشی جیمین...نتونستی معشوقتو بکشی برای همین اونو کشتی! تو یه ترسویی! -برو! برو پسر پارک خونخوار! برو به مادر عفریتت بگو ک من سر پسرم شوخی ندارم برو بهش بگو کیم اعلام جنگ کرده! -ولی من تهیونگ و دوست دارم! -تو خون ریختی پارک...