Part 13

190 18 9
                                    

هر قدم ک اون جلو میومد ته از ترس عقب میرفت
جیم نیشخندی زد و بلاخره دکمه هاشو تا اخر باز کرد
-نترس کاریت ندارم
بعد از سه روز یبث بودن داشت لخت میومد سمتش و میگف کاریت ندارم ارواح عمت
ته بلاخره به دیوار چسبید و اونم مثله چسبی رو بدنش افتاد
نفس ته از این همه نزدیکی گرفته بود
الفا تو صورتش نفس میکشید و بوی شدید وودکا میداد و باعث میشد ته لمس بشه
-بخاطر یه پابند امگا؟ بهت گفتم دیگ لباسای باز نپوشی و بعد بدون شکایت کنار گذاشتی...چرا یهو واسه یه پابند رگ گردنت باد کرد؟
ته با ترس به چشمای خمار اون نگا کرد
-من میدونم چرا...
پهلوهای اونو گرفت و بلندش کرد و رو تخت انداختش
ته نفسشو شوکه بیرون داد ک اون روش اومد
-چون احیانا هدیه اون الفا نبوده؟
فرمون ته بوی ترس میداد
جیم خنده ترسناکی کرد و نشسته لباسشو از تنش دراورد و کمربندشو باز کرد
-آ..آلفا...
-نه نه نه آهو کوچولو این دفعه نمیتونی با اون چشای فاکیت التماس کنی و منم سکوت کنم
ته ترسیده بود درست ولی از اینکه میدید الفاش به حرف افتاده سر ذوق اومده بود
جیمین جلوی چشماش لیسی به انگشتش زد و اونو سمت پایین تنش برد
وقتی شرتش کنار رفت و سر انگشتای اونو دقیقا رو سوراخ خودش حس کرد پاهاشو بست
جیم با اون یکی دستش پاهاشو باز کرد
-عصبانیم نکن امگا
ته لبشو گاز گرفت و اروم و لرزون پاهاشو باز کرد
جیم اولین انگشتشو بدون تعللی واردش کرد و نفس امگارو برد
طوری درد گرفت ک به دستای اون چنگ زد و گرفتشون
جیم فهمید ک امگا بار اولشه...سوراخش حتی یه انگشتشم به زور نگه داشته بود
خیالش راحت شد ک در مورد باکرگیش دروغ نگفته
-هیشش امگا باسنتو شل کن
ته به عنوان یه امگا باید به الفاش اعتماد میکرد
پس فقط بدنشو از حالت منقبض و خشک بیرون اورد و جیم با چشماش دید اون سوراخ انگشت بیشتری میخواد پس انگشت دومشم اضافه کرد و صدای ناله امگا بالا رفت نه از روی لذت...از درد و خجالت
معمولا برا اینکه خجالت امگا بریزه و هورنی بشه اولش یکم لیسش میزنن و میخورنش و بعد واردش میشن ک اونم لذت ببره
ولی جیم فقط میخواست اون سوراخ و کمی باز کنه تا پس فردا نگن پسر وحشی پادشاه باعث زخم شدن معقد تازه عروسش شد
انگشتاشو تکون میداد و از نرمی و لزج بودن گوشت دورش لذت میبرد و همینطور ناله های از درد امگا
ناله هاش مثل اهنگ سریع دستای پیانیست رو پیانو بود
جیم خودشم میدونس کافی بود بخواد تا لذتی به امگا بده تا با گریه التماس کنه بکنتش ولی لجبازی اجازشو نمیداد
حرفای مادرش بدجور غرور باقی موندشو نابود کرده بود
وگرنه نگاهش به اون سوراخ بود دلش میخواست بخورتش و زبون بزنه ک امگا پاهاشو ببنده و سرشو میون پاهاش له کنه اونقدر ک عقل از سرش بپره
سرشو تکون داد و سعی کرد اون سوراخ و حسابی باز کنه
حیف اون سوراخ ک زبونشو توش نداشت...میتونست اونقدر بمکتش ک سرخ و ملتهب بشه
-فاک....
باورش نمیشد بدن رو به روش بود و داشت فانتزی میچید باورش نمیشد قلاده مادرش انقدر محکم روحشو تو چنگش گرفته باشه
حتی پیراهن اونم در نیورده بود
چه جهنمی بود اون تخت
وقتی شورت و شلوارشو پایین کشید و ته زیر چشمی اون حجم و دید قبل اینکه جی داخلش بره نشست و دستای پر رگ اونو گرفت
-آلفا...آلفا...لطفا...من بار اولمه
-همین آهو...چون بار اولته ماله منه...ولی نه اونجوری ک تو میخوای...باید بخاطر گستاخی امشبت تنبیه بشی
ته با فیس مظلومی به اون نگا کرد
اینکه حقشو گرفته بود گستاخی بود؟
قبل اینکه بتونه جوابشو بده چیزی واردش شد
نفسش برید و دهنش از شدت درد باز موند و به چشمای اون نگا کرد
جیم لبخندی از سر رضایت کشید و چشماشو از لذت اون دیوار بست
-عاح فاک...عالیه
ته خواست عقب بره ک دست جیم پشت کمرش اومد
-هیشش همینجوری بمون...میخوام چهرتو ببینم
ته با بی نفسی و صورت سرخ به دستای اون چنگ میزد
-نفس بکش امگا
با دستور الفا ناخواسته نفس کشید ولی درد بیشتری تو وجودش دوید و اشک تو چشماش دوید و با بغض نالید
-درد...درد دارم...خیلی
-میدونم کوچولو...کم میشه باید بهش عادت کنی
اروم اروم بیشتر واردش میشد و اون بیشتر از درد اشک میریخت و هیچ عادت کردنی در کار نبود
حس میکرد بدنش داره ریش ریش میشه و استخوناش پودر میشن
بلاخره وقتی اروم تر شد و هق هق میکرد جیم روی تخت خوابوندش و شروع به حرکت کرد
با هر ضربه ای تخت تکون میخورد و صدا میداد و ناله های ته بالاتر میرفت
با اینکه اون مرد ملاحظشو کرده بود ولی بازم اونطوری ک ته میخواست نبود
صدای ضربه هاش توی اتاق میپیچید و خودشو تحریک میکرد تا امگارو
حتی خم نمیشد تا ببوستش یا بغلش کنه فقط اون لحظات میخواست از سوراخ تنگش لذت ببره
ته دم مرز بیهوشی بود و حتی دیگ دستای اونم خنج نمیگرفت و فقط بی دفاع افتاده بود تا کار اون تموم شه
ولی دقیقا وقتی ک فکر کرد داره اوک پیش میره جیم روش خم شد و نگاهی به چشای ترش کرد
-خودت خواستی مهر مالکیتمو روت بزنم...اینطوری دیگ هوای یه الفای دیگ رو نمیکنی
قبل اینکه ته بفهمه چی میگه صورت اون تو گردنش رفت و با تمام توانش گردنشو گاز گرفت و  دهن ته باز موند
اون مارکش کرده بود
خون امگا اروم از زخم بیرون میزد و لب و چونه اون مرد و رنگی میکرد
وقتی صورتشو جلوی اون اورد ته داشت بیهوش میشد و فقط از بین چشای نیمه بازش تونست صورت خونی اونو ببینه خونی ک مال خودش بود...
جیم تا لحظه ای ک خالی شه توی اون موند و حتی وقتی خالی شد و ناله های سنگینش فضارو گرفت دلش نیومد بیخیال اون تن بشه
الکل مغز خودشو خاموش کرده بود و نمیدونست چی به چیه و فقط گرگش خبر داشت اون کاری ک قرار بود بکنه نهایت مالکیته...

White BunnyTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang