چند روز گذشته بود و دهکده تو آرامش فرو رفته بود
مردم دراماهای ته رو فراموش کرده بودن و به زندگی خودشون برگشته بودن
حتی دیدن پادشاهشون ک کنارشون کار میکردم براشون عجیب نبود
انگار ک از اول فردی از خود دهکده بوده باشه
جیم هر صب بیدار میشد و بدون اینک از کسی کمک بخواد یا خبر بده کارایی ک به عهدش بود و انجام میداد
بخش بیشتر کاراش صرف زمین و چوبا میشد
اونقدر زیر افتاب سر زمین کار میکرد ک افتاب سوخته میشد و عرقگیرش از عرق خیس میشد
با یه ضربه تبر چوبارو نصف میکرد و موضوع غیبت امگاهای جوون شده بود
اونا سبزی های تازه رو میشستن و راجب اون حرف میزدن
+روز اولی ک اومد اینجا یه پاره استخون بود الان دیدینش؟! میتونه واسه صبحونش توله هامونو بخوره
×آیششش این چه مثالیه تو میزنی آخه! فک نکنم شبیه مادرش باشه...داره کارای مارو انجام میده با اینکه پادشاه مملکته!! ملکه کجا این شکلی بود
÷چن وقته حتی سمت کاخم نرفته
=تا وقتی مادر عفریتش هست کسی اینو میخواد چیکار...
+فک کرده با دوتا چوب نصف کردن میتونه کارایی ک کرده رو جبران کنه
÷ما نه سر پیازیم نه تهش...باید ببینیم تهیونگ چیکار میکنه
جین شاهد این حرفا بود و نمیتونست چیزی بگه
شوهرش فراری بود و فقط بخاطر اینک برادر آلفای قبیلس بهش احترام میزاشتن ولی اگ کاره ای بود خوب بلد بود جواب این امگاهای اتیش پاره رو بده
با هویجای توی ماهیتابش سمت نامجون رفت
_این توله سگا دارن اعصاب منو بهم میریزن
-اروم باش عزیزم
_رسما نصف کارای آلفاهاشونو این بدبخت داره انجام میده و تازه پشت سرشم حرف میزنن ک اره این پسر ملکس..واه واه!
-امگاها اگ غیبت نکنن چیکار کنن
_یاااا باز تو تبعیض جنسیتی کردی مردک؟ چاقو رو نکنی تو چشت آلفااااا
نامجون خنده ای کرد
-از دست اونا عصبانی به من چیکار داری
_من نمیدونم! یه کاری بکن! دو سامتینگ فاکر! از اینک تهیونگ و اونجوری میبینم خسته شدم
-اون هنوز بچس جین
_بچه نیس لوسه! باباجونش طوری بارش اورده ک سر چیزایی ک تقصیر جیم بدبخت نیس باهاش قهر کرده...تعجب نمیکنم اگ موضوع حرفای بعدنه اینا...
-جین عزیزم...آروم باش...تهیونگ روش تربیتش با جیم فرق میکرد...نمیتونی اسمشو لوس بودن بودن بزاری...تازه اگ بخوایم اونو کنار بزاریم
با هویج به سمت کوک ک داشت وارد خونش میشد اشاره کرد
_آیششش اون هیچ جوره به ته نمیاد
نامجون نگاهی از گوشه چشم به جین انداخت
_چیه؟ جیمین آلفای بهتریه! کوک پهلوون پنبه بود! هیچکس به این دقت نکرد ک اون موقعی ک ته رفت حتی تلاشی واسه برگردوندنش نکرد ولی جیم و نگا...بنده خدا فقط مونده به عنوان پادشاه کشور کون وارونه بده!
نامجون بلند خندید
-عزیزم تو خیلی شلوغش میکنی
_یااا شلوغ چی! اصا برادرزاده تو براچی باید بره جنگل! بدبخت و نگا چلاق شده هیچکسم نگفته دمت گرم نزاشتی بی پا بشه...درسته اون ناپخته بوده ولی حقش نیس انقد بی انصافی...
-همه اینو میدونیم
_داداش خیره سرت نمیدونه
-اون لجبازه...حتی قتلیم ک کرده رو گردن نمیگیره...به احتمال زیاد از اینکه پادشاه شده کارگرش راضیه
جیمین سمتشون اومد و خسته روی صندلی رو به رویی نامجون نشست و سر عرق کرده و موهای خیسشو روی میز گذاشت
جین نگران گف
_خوبی؟
_اره...یهو سرم درد گرف
نامجون جدی گف
-برا اینه ک کلا پنج ساعت میخوابی
جیم با نامجون سرد شده بود و براش مهم نبود اون رفیق پدرش بوده حتی اگ همخوابشم میبود به یه ورشم نبود از نظرش نامجون مهره ای بود ک خیلی راحت میتونست رفع کیش و مات کنه ولی فقط وایساد و نگاه کرد
از روزی ک جلوی جه بوم و واسه فرار نگرفت تا زمانی ک نگفت توله بدبخت جلو پاش بچه جه بومه
ولی با جین مشکلی نداشت
اون مثله خودش مهره سوخته بود فقط بخاطر اینک جفت نامجونه و زن برادر آلفای قبیله توله بیچارش جلوی چشمش کشته شد و حالا هم نگران توله جلاد بچش بود
جین بلند شد و سینی غذایی براش اورد
-بخور بعدش یه چرتی بزن...خودم بیدارت میکنم برا کار
جیم اروم و خسته شروع به خوردن کرد ولی پنج دقیقم از شروعش نگذشته بود ک مادر ته هراسون سمتشون اومد
سعی میکرد نگرانیشو پنهون کنه ولی کاملا آشکار بود
با رسیدنش فرمون تهیونگ و با خودش اورده بود و کل موهای جیم سیخ شده بود
تهیونگ....
-چیشده
-متاسفم الفا...وسط غذا خوردنتون...
-لطفا بگید
-تهیونگ...وارد هیت شده...از صبح سعی داشتم با جوشونده و دمنوش آرومش کنم ولی نشد...حالش خیلی بده میترسم بلایی سرش بیاد
جین نگاه نگرانی به جیم انداخت
مطمئنا همه میدونستن چون مارک ته کمرنگ شده هیتش دردناکتره چون گرگش دودله ک آلفاش میخوادش یا نه
جیم بدون حرفی سمت کلبه رفت
قبل از اینک مادر ته دنبالش بره جین بازوشو گرفت
اجازه نمیداد کسی این فرصت و از بین ببره
با چشم و ابرو به نامجون فهموند ک اگ برادرشو دید جلوشو بگیره
تهیونگ باید خودشو جمع و جور میکرد
وقتی وارد شد فرمون تند ته توی صورتش زد و باعث شد اخم کنه و چشماشو ببنده
تا حالا فرمون اونو انقدر شدید حس نکرده بود
وقتی یادش اومد ک حتی تنها رابطشونم حکم تجاوز داشت دلش میخواست خودزنی کنه ولی فعلا نشخوارای ذهنشو دور کرد و آروم سمت اون قدم برداشت
ته هق هق کنان تو خودش میپیچید و فین فین میکرد دردی مثه خوره تو وجودش بود ک حتی نمیتونست کنترلش کنه
وقتی اون مرد بهش نزدیک شد کمی اروم شد و بهش خیره موند
به کسی ک آشنا ترین غریبه بود
انگار هزار سال بود ک میشناختش ولی نمیشناختش
از یه طرف دوس داشت اون بغل بگیرتش و از طرفی دوست نداشت غرورش ک این همه مدت حفظش کرده بود از بین بره
ولی متاسفانه قرصاش تموم شده بود و دهکده یه قانون مسخره داشت و اونم ممنوع بودن قرص بود
انگار نمیخواستن هیچ امگایی با آلفاش قهر کنه و همیشه محتاجش باشه
حتی این فکرم باعث شد ک اشک نفرت تو چشمش بجوشه و مثه بچه تخس لجبازی به جفتش نگاه کنه
جیمین مثه پدر خسته ای بهش نگا میکرد
اروم خم شد و دست اونو گرفت و روشو بوسید کمی نوازشش کرد و میتونست سیخ شدن موهای دست اونو ببینه
بعد چند وقت اونو لمس کرده بود و انگار اولین بار بود
انگار برگشته بودن به یک سال پیش کنار رودخونه وقتی برای اولین بار بهم نگا کردن و فهمیدن مال همنپدر ته بیرون کلبه جنجال درست کرده بود
-به چه حقی گذاشتی وارد کلبه بشه؟! عقلتو از دست دادی؟
نامجون خشمگین تر داد زد
-چطور انتظار احترام داری وقتی خودت نگهش نمیداری! پادشاهتو به بردگی گرفتی حتی نمیزاری با جفتش باشه!
-اون برای بچه من خطرناکه!
نامجون توی صورت برادرش غرش کرد
-تنها کسی ک واسه همه خطرناکه تویی! بزار دهنم بسته بمونه
جین جداشون کرد و خودش نامجون و گرفت و مادر ته شوهرشو
و همون لحظه بود ک جیم از کلبه بیرون اومد
پدر ته خواست از کنارش رد بشه ک جیم اروم گفت
-خوابیده...لطفا بیدارش نکنین
-به چه جرئتی به پسر من نزدیک شدی؟
-من شوهرشم
-تو قاتلشی
تمام احترامی ک جیم برای اون مرد قائل بود لحظه ای دود شد و رفت هوا
-حتی اگر هم من قاتل باشم کافیه حس کنم دست کسی به جفتم خورده تا نشون بدم چرا الان اینجام
از کنار اون گذشت و رفت
جین توی کلبه پرید و اروم اون و چک کرد
جلیقه جیم تو بغل ته بود و ته مثه نوزادی اروم خوابش برده بود
-اون فقط نوازشش کرده همین
نامجون برادر پرروشو تنها گذاشت و سمت جیم رفت
-میتونستی باهاش رابطه داشته باشی
-بدون خواست خودش نه
-اون تو هیت بود
-گرگش...نه خودش
-اگ بخوای اینجوری پیش بری چیزی درست نمیشه
-تنها رابطه من باهاش تجاوز بود نامجون! داری تشویقم میکنی یه بار دیگ تکرارش کنم؟
خشم صداش باعث خفه شدن نامجون شد
اون رابطه ای ک مدنظرش بود با یادگار رفیقش نداشت
اونطور ک میخواست عمو صداش نمیکرد
ولی حتی نمیتونست اونو مقصر بدونه
-گرگ تو چه رنگیه
نامجون شوکه نگاش کرد
-برا چی؟
-جواب میدی یا نه
-سفید
پس اشتباه میکرد...گرگی ک توی خوابش دیده بود خاکستری بود
-کسی و میشناسی ک گرگش خاکستری باشه؟
نامجون شوکه لبخند غمگینی زد و کنار اون نشست
-باورم نمیشه...چقد نامرد...
-چی
-هم من و مطمئنا ملکه...سال هاس منتطریم ک شاید یه بار بتونیم خوابشو ببینیم...و حالا...اومد تو خواب توله خودش...
جیم با تعجب به نامجون خیره شد
گرگی ک توی خوابش ته رو نجات داده بود جه بوم بود
انگار ک برای اون نه مردم دهکده مهم بود و نه حتی کس دیگ ای...و فقط نمیخواست توله بیچارش بار دیگ به عزا بشینه چون اون درد و معشوقه خودشم کشیده
شاید برای لحظه ای جیم دوست داشت اونو ببینه
لحظه ای دوست داشت پدر داشته باشه و اون نگرانش باشه
واسطه بشه تا بزارن کنار جفتش باشه و قربون صدقش بره
و کمکش کنه تا بتونه یه کشور و اداره کنه
ولی اون نبود...
نامجون رفته بود و جیم راحت تر میتونس بی صدا اشک بریزه...
مطمئن بود جه بوم پدر خیلی خوبی براش میشد
و مطمئن بود با تعلیمات اون میتونست حتی از جونگکوکم بهتر باشه
میتونست هیچکدوم از این اتفاقا نیفتاده باشه...
همه چیز بیش از اندازه تلخ بود
اول پدرش بعد توله هاش و بعد جفتشو از دست داده بود و همزمان هم باید بهترین جفت میبود هم بهترین پادشاه هم بهترین یادگار و حس میکرد برای همه اینا هنوزم ضعف داره...خواننده های عزیزم واقعا ببخشید که انقدر دیر شد🥲
واتپد منو انداخت بیرون چند بار و آخرین بارم کلا بالا نمیومد و بلاخره امروز به کمک یکی از دوستانم درستش کردم❤️❤️ لاو یووووو🫂
YOU ARE READING
White Bunny
Fanfiction-تو اونو کشتی....چرا منو نمیکشی جیمین...نتونستی معشوقتو بکشی برای همین اونو کشتی! تو یه ترسویی! -برو! برو پسر پارک خونخوار! برو به مادر عفریتت بگو ک من سر پسرم شوخی ندارم برو بهش بگو کیم اعلام جنگ کرده! -ولی من تهیونگ و دوست دارم! -تو خون ریختی پارک...