Part 18

152 22 5
                                    

برای ته و حتی جیمین غیرقابل باور بود ک صبح روز بعد بیدار شدن
ولی اون خواب خیلی بهشون چسبیده بود
بدون هیچ مزاحمی همه چیز خیلی بهتر بود
وقتی فهمید آلفای بزرگ چیکار کرده ته دلش امید پیدا کرد ک کسی اینجا هست ک هواشو داشته باشه حتی بااینکه میدونست کسی ک خانوادش و کل مردمشو بدبخت کرد همین آلفا بود
ملکه و یون سو کمتر آفتابی میشدن چون نمیخواستن جلوی دیگران سبک بشن مخصوصا اون امگای دهاتی
یون سو دیگ میترسید جلوی الفای بزرگ سبز شه ک مبادا همون لحظه از کاخ پرتش کنه بیرون
ته توی سکوت و حریم شخصی خودش به آلفاش میرسید و محبت امگاگونشو نثارش میکرد و حال اون بهتر میشد
وقتی بعد سه روز رفتن حموم الفا میتونست میون فرمون بابونه امگا فرمون کم رنگ دیگ ایم حس کنه و همین باعث شده بود از ذوق زیاد حالش بهتر بشه و اجازه بده گرگش امگاشو لمس کنه و بابت فداکاریش ازش تشکر کنه
البته نه اون تشکری ک تو ذهن ماست
سایه تاریک ملکه و عقاید شومش رو مغز و زندگی الفا افتاده بود و حتی اگرم میخواست نمیتونست از پسش بربیاد
وقتی حالش بهتر شد خیلی زود برگشت سر کارای خودش و ته راحت تر شده بود
با انرژی سمت آشپزخونه رفت تا خرگوش سفیدی ک کنار گذاشته بود و برای شام درست کنه
ولی وقتی داخل شد خدمتکار دست و پاشو گم کرد
-چیزی شده؟
-عاح...دنبال خرگوشتون اومدید نه؟
ته مشکوک نگاش کرد
-خب اره
-عام....خدای من...منو ببخشید
زن نمیدونست چطور بدقولی و امانت داری بدشو کمرنگ کنه ولی مگ میشد خدمتکار باشی و حرف خودتو بزنی؟
ته دلشوره و خشم گرفتش
-بگو چیشده
-آیششش قربان...وقتی شما و ارباب جوان استراحت میکردین...یون سو اومد و دستور خرگوش سفید و داد...هیچ شکار سفیدی نداشتیم و فقط مال شما مونده بود و همه اینو میدونستن...بهشون گفتم بزارن سربازارو بفرستم تا شکار کنن ولی بهونه اوردن ک تا اون موقع هوسشون میپره و دیگ نمیخوان...و اونقدر جیغ جیغ کردن ک ملکه سر رسید و وقتی فهمید از دستور یون سو سرپیچی کردیم حسابی دعوامون کرد و گفت هرچه سریعتر کارشو انجام بدیم...
ته باورش نمیشد همچین اتفاقی افتاده باشه
بدنش از شدت خشم گر گرفته بود
اون خرگوش...الفاش بخاطر اون خرگوش به گا رفته بود و اون دختره کثافت به راحتی یه اعتراف عاشقانه رو خورده بود و به ریش ته و جیم خندیده بود
خیلی دلش میخواست بره و موهای اون دخترو از ریشه بکنه ولی تا خواست خارج بشه به هیکل تنومندی خورد
-اوه...خدای من...عذرمیخوام آلفا
آلفای بزرگ بود ک هوس کیک گردوییش رسونده بودتش به آشپزخونه
-آنده...کنچانا..
ته دمغ تعظیمی کرد و سمت اتاقش رفت
از نطر آلفا توهم بودن امگایی مثل اون عجیب بود پس دلیلشو پرسید و اون دلیل به همون اندازه ک ته رو سوزونده بود صد برابر الفا رو سوزوند
پسر عقب مونده احساسیش با یه غذای موردعلاقه امگاش میخواست حسشو بهش بگه و اون دختره عوضی کل زحمتشو به باد داده بود
عصبانیتشو کنترل کرد و توی هال منتظر موند تا پسرش برگرده و به محض اومدنش ملکه رو هم به هال دعوت کرد بدون دم روباهش
-چیزی شده پدر؟
-بله! از بوی فرمون امگات معلومه ک حاملس و تو اینو پنهون کردی!
جیم سرشو پایین انداخت ولی ملکه پررو پررو گفت
-اون به من گفت و من صلاح دیدم ک...
-صلاح؟! اون امگا نوه منو بارداره! وارث بعدی و بارداره! اونوقت تو صلاح دونستی کسی ندونه؟ خود تو به محض اینکه فهمیدی بارداری تا یک ماه جشن برگذار کردی با اینکه حتی نمیدونستی توله پسره یا دختر! حالا حق اون نیس ک شده یه روز واسه تولش جشن بگیره؟
آلفا محکم و جدی حرف میزد و امگای نافرمانشو خفه کرده بود
-پدر...
-تو یه آلفایی پسر! من یه امگای لوس تربیت نکردم!
دستای جیم مشت شد...متنفر بود ک توی دید پدرش ضعیف جلوه کنه
-امگات حامله شده و هنوز یک ماهم از شروع رابطت نگذشته! حتی بلد نیستی به امگای خودت محبت کنی! به درک!! بهش نگفتی حاملس به جهنم!! برای چی این دختره ولگرد و کنارش نگه داشتی؟!
ملکه با چشمای گشاد به شوهرش نگا کرد تا حالا انقدر جدی ندیده بودتش و از حرفایی ک قرار بود بزنه و دستورایی ک بده میترسید
-پدر لطفا...
-تو یه آلفای بی رگی! چطور جرئت میکنی اونو از خانوادش دور کنی...از حرص همزمان مارک و ناتش کنی و معشوقتم کنار خودت نگه داری تا بشه آیینه دق جفتت؟ ما هرچقدر عوضی باشیم نمیتونیم به این حد از عمل زشت تو برسیم پسر! هرچقدر اون مردم بدبخت و آزار دادیم بسه! میدونستم دارم چیکار میکنم ولی بخاطر امگام...حتی با تمام تلخیاش...هیچی بهش نگفتم پابه پاش اومدم و حالا اینجام...و حتی یک بار...حتی یک بار منت نذاشتم سرش ک کل حکومتم و به گا دادم تا فقط دلش خنک شه! خب...پسر! بگو ببینم...تو برای امگات چیکار کردی؟

and you? what would you do for love?

لحظه ای خط ضربان قلب آلفا صاف شد
پدرش سوالی و ازش پرسیده بود ک گوشه ذهنش توی هزاران صندوق قفل شده زندانیش کرده بود چون از جوابش میترسید
نگاهی به مادرش کرد تا به دادش برسه
کسی ک به این روز انداخته بودتش مادرش بود و حالا ساکت مونده بود چون همزمان بین خشم و خجالت مونده بود
میتونست سر الفاش جیغ بکشه ولی اعتراف همسرش به حمایت کردنش چیزی نبود ک هرروز بشنوتش پس خفه خون گرفت و پسرشو جلوی گاو هلندی عصبانی تنها گذاشت
-میبینی؟ هیچ حرفی برای گفتن نداری چون کاری نکردی! تنها حرکت مثبتت الان تو شکم معشوقته و آروقشم نثار تو و امگات کرده...امگای بیچارت برای دیدن دوباره اون کادو له له میزد و اون دختر طوری کاخ امیدشو خراب کرد ک من میخواستم فکشو بشکونم ولی آلفاش؟ اصا میدونستی؟!
جیم بدبخت تازه اومده بود و از چیزی خبر نداشت و حالا به جای یون سو توبیخ میشد و از این متنفر بود
-من نمیدونم پارک جیمین! یا تو اون دخترو میفرستی پی کارش یا من و اگر من اینکارو بکنم و ببینم بخاری از تو بلند نمیشه قسم میخورم تمام جادوگرا و ساحره هارو جمع میکنم تا مارکتو بسوزونن و بعد اون پسرو برمیگردونم پیش کسی ک لیاقتشو داره!
حرفای پدرش مثله تیغی غرور گرگشو زخم میکرد ولی نه خودش نه گرگش تخم رویارویی با اون مرد و نداشتن
همه سکوت کردن و سعی کردن به شیوه خودشون آینده رو بچینن
ولی هیچکدوم نمیدونستن ک شنونده دیگ ای از بالای پله ها همه چیزو شنیده و رد ناخناش روی پله ها افتاده و قراره اون حرفای گستاخانه رو تلافی کنه....

White BunnyDonde viven las historias. Descúbrelo ahora