همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد
بعد از صبحونه ته رو برون تا اماده کنن و لباسایی تنش کردن ک اصلا بهش نمیخورد
لباسای رسمی و مشکی ک روح و کسل میکرد
لباسا مثه سنگ تو تنش میموندن و ازارش میدادن
روی صندلی نشسته بود و به فرش خیره بود ک در بار شد و الفاش داخل اومد و نگاه اجمالی بهش انداخت
چشمای درشتشو ک با خط چشم زیباتر شده بود به اون داد ولی بازم پوزخند توی صورتشو ندید
پارک جیمین بلاخره مادرشو شکست داده بود و حرفشو به کرسی نشونده بود
مردم بیرون کاخ منتظر بودن
اروم سمتش رفت و دستشو براش دراز کرد
ته به دست و به اون نگا کرد و اروم دست داغشو گرفت و همزمان الفا از سرد بودن دست امگا تعجب کرد
وقتی باهم دم پنجره رفتن صدای دست و جیغ مردم بالا رفت
مردم مرفه و دو رویی ک همزمان با دست زدن غیبتاشونو میکردن و فقط برای خوب به نظر اومدن جلوی مردم دهکده خوشحالی میکردن وگرنه خودشون میدونستن قرار بود چیکارشون کنن
مردم دهکده به الهه شادیشون ک رخت عزا پوشیده بود نگا میکردن و جز بچه ها بقیه روزه غم گرفته بود
نگاهش به پدر و مادرش افتاد ک از پایین به ثمره امیدشون نگا میکردن
اونا الان باید توی کاخ باشن و ازشون پذیرایی شه نه اینکه میون مردم له بشن
-آلفا...
نگاه جیم به نیم رخ جذاب اون رفت
-خانواده من دارن میون مردم له میشن...میشه خواهش کنم....دعوتشون کنید داخل؟
نگاه جیم سمت مادر ته رفت ک مدام چهرش از درد جمع میشد
فاکی زیر لب گفت همین اول کاری ریده بود
به خدمتکار کنارش دستور داد ک اونارو با احترام داخل بیارن
نگاه ته بین مردمی میچرخید ک نمیشناخت ولی شادیشون نصیبش میشد
وقتی بهشون خیره میشد چشماشونو با نفرت ازش میگرفتن و حالشو بد میکردن
در حال دست تکون دادن و لبخند زدن بود ک نگاهش به چهره و چشمای آشنایی افتاد
چشمای سرخی ک با بیچارگی بهش خیره بودن و پلک نمیزدن
ته با بغض به چهره رنگ پریده ای نگا کرد ک روزی پزشو به دیگران میداد
در لحظه چشماش پر اشک شد و بدون پلک زدنی بهش خیره شد
به صورت شیو نشده و ته ریشی ک جذاب ترش کرده بود
مرد اشک میریخت و نسبت به مردمی ک هولش میدادن بی اهمیت بود
ته خیلی تلاش کرد اشک نریزه ولی در اخر اشکاش از زندون چشماش فرار کردن و همراه خودشون سیاهی خط چشمشم بردن
کوک دستشو بالا اورد و روی انگشتاشو بوسید و زیر چشماش کشید انگار ک داره اشکای اونو پاک میکنه
بغض ته ترکیده بود و مثل ابر بهار اشک میریخت
نمیتونست تحمل کنه
نمیتونست این حد از غم و بی تابی و تحمل کنه
دلش میخواست زیر همه چی بزنه و بدوعه بیرون و تو بغل اون فرو بره و باهم فرار کنن
توجه جیم به اون جلب شد ک خط چشمش تو صورتش ریخته بود
با اخم خط نگاه اونو دنبال کرد و به اون الفا رسید
با تنفر به جفتشون نگا میکرد
بعد چن لحظه غیرقابل تحمل بدون اطلاعاتی پنجره هارو بست و نخ باقی مونده از دوتا قلب و برای همیشه قطع کرد
به اون نگا کرد و با غیظ غرید
-از این بعد...تو امگای منی! بهتره رابطه و زندگی قبلتو فراموش کنی...اینجا هرکی به هرکی نیس
طوری با خشم با امگاش حرف میزد ک انگار ارث پدرشو طلب داره و توجهیم به حال بد اون نکرد و بیرون رفت
ته هق هق کرد و هرچقدر تونست زجه زد اونقدری ک به سرفه و حالت تهوع افتاده بود
وقتی دوباره به پنجره نگا کرد کوک و ندید
رفته بود..
سمت دشویی رفت تا ابی به صورتش بزنه و پایین بره
نمیخواست خانوادشو توی این گودال مرده ها تنها بزاره
وقتی پایین رفت میتونست جمع اونارو ببینه
مادر پدر بیچارش تو خودشون جمع شده بودن
ته با لبخندی سمتشون رفت و بغلشون کرد
ملکه چشمی چپ کرد و چاییشو خورد
وقتی ته کنارشون نشست براش چایی اوردن و متوجه چیز فاحشی شد
تمام فنجونای چای خانواده گرون قیمت و زیبا بودن و فقط فنجونای مادر پدرش بودن ک ساده و بی ارزش بودن
و بشقاب برای کیک براشون نزاشته بودن
ته نفس عمیقی کشید و به الفاش نگا کرد
اونم متوجه این تفاوت شده بود ولی چیکار میتونس بکنه؟ مگ حریف مادرش میشد؟
ته بر خلاف حال روحیش شروع به خندیدن با خانوادش کرد و بشقاب خودشو پر کیک کرد و مشترک جلوی اونا گذاشت
ملکه با چشمای وزغیش به اون صحنه خیره بود و حرص میخورد پس یهو بدون اینکه اعلام کنه و عذرخواهی کنه پاشد و رفت
انگار ک مهمونی نباشه
رکای پیشونی ته باد کرده بود و منتظر بود جیمین کاری کنه ولی اون فیط نشسته بود و چیزی نمیگفت
خیلی دیر نگذشت ک پدر جیمم بی صدا جمع و ترک کرد و فقط خود عضو علی البدلش مونده بود
ته از این بی احترامی به خانوادش به ستوه اومده بود
خانوادش خط قرمزش بود و اگر خودشو له میکردن اصلا مهم نبود
حتی مادر پدرشم به روی خودشون نیوردن تا توله بیچارشون معذب نشه
بعد از زدن حرفای بی ربط از هم خدافظی کردن
ته سمت اون رفت و با ناراحتی گفت
-الفا...این چه کاری بود
-چی
ته دهنش از ناباوری باز موند حوصله بحث نداشت پس فقط اونو با چاییش تنها گذاشت
امیدوار بود تو دریای سرخش غرق نشه....
YOU ARE READING
White Bunny
Fanfiction-تو اونو کشتی....چرا منو نمیکشی جیمین...نتونستی معشوقتو بکشی برای همین اونو کشتی! تو یه ترسویی! -برو! برو پسر پارک خونخوار! برو به مادر عفریتت بگو ک من سر پسرم شوخی ندارم برو بهش بگو کیم اعلام جنگ کرده! -ولی من تهیونگ و دوست دارم! -تو خون ریختی پارک...