*-ملکه اولین بار جه بوم و موقع خرید دید...پدرش اونو همراه یه آلفای دیگ اورده بود تا بیشتر باهم آشنا شن و وقتی اون شیفته یه گل سر چوبی شد جه بوم از زیر میز بالا اومد و اونا در لحظه اول فهمیدن جفت همن...ملکه به میز تکیه داد تا نیفته و همزمان به جفت حقیقیش نگاه میکرد که چقدر جذاب بود...حتی جه بومم سراز پا نمیشناخت اون دختر زیباترین دختر شهر بود...وقتی پدرش بهش مشکوک شد جه بوم سریع یه گل سر تو دستش گذاشت و تعظیم کرد و خیلی طبیعی گف مبارکتون باشه بانوی من...به همین سادگی جفت زیباشو در نگاه اول نجات داده بود...بعد از اون ملکه غریزه و اشتیاقش شدت گرفت..میخواست تو بغل اون آلفا باشه...و تو یه حرکت ناگهانی شب از اتاقش فرار کرد و بدو بدو سمت دهکده و خونه نجار رفت چون پابرهنه بود کسی متوجهش نشد و صاف پرید تو اتاق جه بوم...
پسر داشت سرشو میشست و وقتی بالارو نگاه کرد دختری رو دید ک سینش بالا پایین میشه و گونه هاش سرخه
چشمای نافذش به بالا تا پایین بدن دختر میرفت و میومد
دختر ک صبرش تموم شده بود آروم و ترسون جلو رفت و جلوی پسر نشست
آلفاش با موهای خیسش جذاب تر از همیشه بودآلفا موهاشو عقب داد و به چهره دختر نگا کرد
فرمون دختر بهش اجازه میداد دستشو به گونش بکشه
وقتی چشمای دختر بسته شد
آروم دستاشو دور بدنش حلقه کرد و اون بدن نحیف و به خودش چسبوند
دختر نفس راحتی کشید
دقیقه ای بعد پسر اونو رو تشک نشونده بود و پاهاشو میشست و ماساژ میداد
نگاهشو به دختر داد و آروم روی زانوشو بوسید
-من جه بومم بانوی من...*جیم به نامجون نگاه کرد و بعد کلافه سرشو پایین انداخت
-دلم نمیخواد داستان عاشقانشو بشنوم
نامجون نگاه تلخی به جیم کرد
-حتی اگر من داخلش باشم؟....*در یکهو باز شد و پسر شلخته ای وارد شد
-یایششش جه بومه سگ...اوه
با دیدن دختر پشماش ریخت
جه بوم اروم گفت
-نامجونا...ایشون ملکه آینده...جفت منن
نامجون خنده کنان گف
-گه میخوری
ولی وقتی قیافه پوکر رفیقشو دید لبخندی زد
-عخیییی...
و بعد از خوشحالی اشکش دراومد
-یااااا مردک قرمساق براچی گریه میکنی؟!
-باورم نمیشه جفت توی بز ملکه باشه هق
-یایش مگ من چمه
ملکه به کل کل اونا میخندید
نامجون سمت جه بوم اومد و سفت بغلش کرد
-قراره دیگ بو گه سگ ندی هق
-یاااااهحبحهبحهبحهبحهب
-تازه قراره دوماد شی بدبخ وای فک کن توی الدنگ....
-نامجون سگ ملکه...
-اوه...
سریع جلو ملکه تعظیم کرد
-من کیم نامجون هستم...رفیق صمیمی جفتتون
جلو رفت و دست نرم ملکه رو بوسید
دختر لبخندی زد
-رفیق باحالی هستی نامجون شی
-نوکرم هه هه بیا اینجا دومادکم
دوباره جه بوم و بغل کرد
جه بوم خنده ای کرد و تو سر اون زد
-مردک احساساتی مثلا آلفایی سنگین باش...غذا کجاست
-اوه اینجا
دوتا دونه کوفته برنجی دراورد
-ببخشید فکرشم نمیکردم سه نفر باشیم...تازه دمپاییم خوردم سرش
جه بوم لبخندی زد و کوفته خودشو نصف کرد و به دختر داد
نامجون مثه منگلا این صحنه رو نگا کرد و به کوفته خودش نگا کرد
جه بوم نگاهش به ملکه بود ک دید نص کوفته برنجی جلو صورتش قرار گرفت
به رفیقش نگا کرد و لبخندی زد
بازوشو دور گردنش حلقه کرد و روی زمین نشستن...اون شب بهترین شب زندگی هر سه نفرشون بود...*
BINABASA MO ANG
White Bunny
Fanfiction-تو اونو کشتی....چرا منو نمیکشی جیمین...نتونستی معشوقتو بکشی برای همین اونو کشتی! تو یه ترسویی! -برو! برو پسر پارک خونخوار! برو به مادر عفریتت بگو ک من سر پسرم شوخی ندارم برو بهش بگو کیم اعلام جنگ کرده! -ولی من تهیونگ و دوست دارم! -تو خون ریختی پارک...