Part 43

131 32 10
                                    

جیم مثله حلزونی خودشو به خونه دکتر رسوند و خواب مرگشو شروع کرد
دلش نمیخواست بیدار شه حداقل ن تو دنیایی ک نمیتونست صدای خنده های دوتا کوچولو رو بشنوه
ولی بازم همون آش و همون کاسه بود
حتی پدر تهیونگم از موضعش پایین تر نیومده بود
هنوزم از یه خون اصیل مثله حمال استفاده میکرد تا اینکه اتفاق تازه ای افتاد
با ورود چهار نفر به دهکده مردم با جیغ و داد ازشون استقبال میکردن انگار ک پادشاهشون و دیدن
پدر ته طوری از اومدن اونا ذوق کرده بود ک انگار دنیارو بهش دادن
دکتر آروم دم گوش جیم گف
-ایشون کیم نامجونن و همسرشون کیم سوکجین و توله هاشون...
-خب...
-عموی تهیونگ..
-اوه...
جیم به چهره آرامش بخش نامجون نگا کرد و وقتی اون هم باهاش چشم تو چشم شد لحظه ای جفتشون میخکوب شدن چون انگار قبلا همدیگرو دیده بودن...
نامجون اون چهره خسته رو میشناخت
حتی با اینکه سالها گذشته بود و بیشتر لپای اون ریخته بود ولی هنوزم اون چشمارو میشناخت
حتی براش مهم نبود اون اینجا چیکار میکنه فقط و فقط یه کلمه....
-پسرم....پسرم!!!
با دادی ک زد مردم به سمت جیم برگشتن و نامجون سمتش دوید و بغلش کرد
-عاح جیمین! پسر من! چقد بزرگ شدی! جین این توله سگ و ببین!!
رسما پدر جیمین برای چند ماه نامجون و از جین گرفته بود ولی جین بازم به جیم لبخند میزد
جیم شوکه به نامجون و جین خیره بود و به توله هاشون ک پا و دستشو بغل کرده بودن
اهالی دهکده با خشم به اون منظره نگا میکردن خصوصا پدر ته
مادر ته با لبخند جلو اومد شاید تنها کسی بود ک فقط از دست جیم دلخور بود ولی متنفر نه
-نامجون شی...جیمین شی همسر تهیونگن
نامجون پشم ریخته رو پای خودش زد
-دهنت سر_
-و همینطور پادشاه کشور!
-آها...هیچی پس...آیششش نگاش کن
جیم لبخند کمرنگی زده بود شاید اولین بار بود یه نفر از رشد کردنش ذوق کرده بود
پدر ته زودتر از اینکه نامجون چیزی بگه کشیدش و به خونه خودش برد و یک ساعت تمام با دهنی کف کرده همه چیو تعریف کرد
نامجون اخم کرده به کف اتاق نگا میکرد و جین ته خوابیده رو نوازش میکرد
نامجون نگاهی به ته انداخت
برادرزاده بیچارش خیلی سختی کشیده بود
-اون به مادر عفریتش رفته! و اون پدر بی رگش...
-یااااا...طوری قدقد نکن انگار ک تاریخچه گندزدنات یادت رفته!
-هیونگ!!
-تو هنوزم همونی! همون پسر قد ک بدو بدو اومد و با هیجان گفت جه بوم مرده! از همون موقع ک تو وایسادی و زنده زنده خورده شدن اون پسر بیچاره رو تماشا کردی الهه ماه تولتو به توله ملکه وصل کرد تا شاید کارما بزنه تو کمرت!
پدر ته بغ کرده نشست
-خودتم خوب میدونی هرچقدر ننه اون سگ شده مصوب وحشی شدنش کی بوده!
مادر ته غمگین گف
-ته دیشب مست کرد به اندازه نیم ساعت رفت بیرون بعد اومد بالا اورد و خوابید...نمیدونم چیکار کرده
-کار خاصی نکرده زن داداش! فقط رفته جیگر جفتشو ریش ریش کرده برگشته!
جین شاکی گف
-نامجون طوری حرف نزن ک انگار ته مقصره!
-نه عزیزم ته مقصر نیس! مقصر داداش خنگ منه ک به جای تربیت کردن پادشاه کشورشو کرده برده شخصیش!
پدر ته با غیض گف
-در هرصورت اشتباه کرده یا نه؟
-همه ما اشتباه میکنیم! تو با اشتباهت یه ایل و سیه بخت کردی لامصب! من چهار ماه تو زندان ملکه بودم عین اون چهارماه این بچه رو مثه موم گرفته بودم تو دستم! کسی تو اون خراب شده نیس اینو گردن بگیره! ملکه میخواد تورو جز بده باباش ک بیخیال بود دیگ کی میمونه بهش بگه چجوری باید با جفتش برخورد کنه!
-تو داری زیادی ازش طرفداری میکنی هیونگ! توله من پنج کیلو لاغر شده! پنج کیلو!
-تو خودت اینو خواستی! میتونستی بهم نزدیکشون کنی تا جلو چشت جون ندن!
پدر ته قهر کرد و نامجونم از کلبه بیرون رفت
بحث با برادرش چیزی و درست نمیکرد
برادر لجبازش یادش رفته چه گِلی به سر مردم کشیده اونم فقط به عنوان یه دهکده ای نه حتی پادشاه...
در کلبه دکتر و باز کرد و جیم و نشسته و شکسته دید
آروم سرشو نوازش کرد اون مثه یه گل خشک شده و افتاده بود
-درست میشه پسر!
-فک نکنم...
نامجون نشست
-چندین سال پیش برادر من جای تو نشسته بود...میلرزید و گریه میکرد..دونه دونه توله های مردم داشتن کشته میشدن چرا؟ فقط بخاطر اینکه نرفت به انسان و از مرگ نجات بده! برادر من مرگ معشوقه مادرتو دید و فقط لذت برد! و حالا مادر توعه ک از ضعیف شدن تولش لذت میبره!
جیم دستاشو مشت کرد و اخماش پیشونیشو خط انداخت
نامجون لبخندی زد
-امگاها موجودات ظریف و حساسین جیمین! فرقی نداره جنسیتشون چی باشه! اگر جه بوم زنده میموند شاید الان مادر تو زیباترین و مهربون ترین امگای این دهکده میشد و تو طوری از امگای برادر من دل میبردی ک مدام لپاش گل بندازه...
جیم نمیخواست حسرت بخوره ولی بغض توی گلوش قورت دادنش سخت بود
-همه ما اشتباهاتی کردیم...برادر من...مادر تو...و حتی من..شاید اگر جای برادرمو لو میدادم و شکنجه میشد الان انقدر از خودراضی و فراموشکار نمیشد! نمیخوام از مادرت طرفداری کنم..آتیش خشم اون خودشم نابود میکنه...حتی با برادرمم کاری ندارم...ولی تو...تو پسر منی جیمین! حتی وقتی از اون زندانم رفتم به جین گفتم توله هامون یه برادر بزرگتر دارن! برادر من میگ تو پسر مادر کینه ایتی...ولی من هیچوقت یادم نمیره ک صبح و ظهر و شب غذاتو میوردی تا به من بدی...عاح کوچولوی من بیا اینجا
جیمین با گریه تو بغل نامجون رفت و طوری زار میزد ک نامجونم بغض کرده بود
یادشه اولین توله ای فدای کینه ملکه شد توله خودش بود
چون برادرش هنوز جفتی نداشت
چشمای تولش به خودش رفته بود و لباش به جین...یادشه جین چجوری دنبال سربازا میدوید و حتی وقتی گفتن بچه رو دوس ندارن و توله رو روی سر نیزه فشار دادن...هنوز جیغای جفتش مثه ناقوس مرگی تو گوشش زنگ میخورد
جین بیشتر از هرکسی حق داشت از جیم متنفر باشه ولی نبود
جین و حتی مادر ته میدونستن ملکه این شکلی نبود یا حتی جیمین اینطور نیس
نامجون میتونس توی زندان به جای توله مظلومش توله خیره سر ملکه رو ناقص کنه و حتی این نقشه رم داشت
ولی وقتی دید یه دست کوچولو یه کوکی رو سمت دهن خونیش گرفت حافظش دیگ چیز شومی رو تو سر نداشت
جیم معصومیت مادرشو داشت و مهر پدرشو
نامجون بعد یه ربع حس کرد کل لباسش خیسه و جیم بیهوش شده
-توله بیچاره...
میتونست چروکای زیر چشماشو ببینه...پادشاه بیچاره اون کشور نمیدونست به حال مادرش زار بزنه یا پدرش یا جفتش یا بچه هاش یا مردمش...

روز بعد جیم طبق عادت صب بیدار شد ولی قبل اینک چشاشو کامل باز کنه دستی خوابوندش
-بخواب پسر...
همین دستور کافی بود ک خوابشو تا ظهر بکشونه
وقتی بلاخره چشماشو باز کرد نامجون و دید ک داره قهوه میخوره و بهش نگا میکنه
-صبح بخیر سرورم
-عاح نامجون...خواهش میکنم
نامجون لبخندی زد
بلند شو پسر! کلی کار داریم
جیم خسته بلند شد
-تهیونگ...
-نترس...چیزیش نیس...
-تو دروغ گفتن افتضاحی
-آره جینم همینو میگ
جیم بعد مدت ها لبخند خسته ای زد
همراهش بیرون رفت
مردم چپ چپ نگاش میکردن
نامجون دستشو گرفت و وارد کلبه برادرش کرد
تنها کسایی ک بودن مادر ته و جین و توله هاش بودن
جیم سوالی به نامجون نگا کرد
و نامجون به تن خوابیده و لاغر ته اشاره کرد
خواب ته سنگین شده بود و غرق کابوساش میشد طوری ک تو خواب میپرید
جیم خیره به ته نگا کرد و آروم آروم جلو رفت
وقتی بالاسر اون بدن رسید کنترلشو از دست داد و سریع نشست و تو بغلش کشیدش
ته عرق کرده بود و انگار تب داشت ولی کابوسش نمیزاشت بیدار شه
جیم اروم بینیشو به گردنش کشید و تن لاغرشو نوازش کرد
نامجون به مادر ته گف
-اونجارو ببین
و به دست مشت شده ته ک آروم باز و بی حس میشد نگا کرد
مادر ته بغض کرده دستشو جلوی دهنش گذاشت
فک نمیکرد جیم انقد روی سلامتی بچش تاثیر بزاره
نفسای ته توی خواب آروم شده بود
جیم آروم با دستش عرق صورت و گردن اونو پاک میکرد
به لبای پوست پوست شدش نگا کرد
لبایی ک دوشب قبل طوری بهش زخم زده بودن ک قرار بود برای همیشه جاشون بمونه
-پیرهنتو دربیار مرد جوون
جیم به نامجون نگا کرد و اروم پیرهنشو دراورد و  تو بغل ته گذاشت
به سختی از ته جدا شد و بیرون رفت
حس بهتری داشت ولی عذاب وجدانش هنوزم درحال خفه کردنش بود
-جیم...همه ما اشتباه میکنیم...ولی بعضیا غیرقابل جبرانن...کیس تو میتونه جبران بشه...پس اخماتو وا کن...بیا یه صبحونه مشتی بزنیم به بدن
-ولی من کار دارم...باید_
-حرف نزن از امروز مال منی...اونجوری نگام نکن...اونقدرم در مقابل داداش قدم قدرت ندارم...صرفا دو سه ساعتی با منی
جیم لبخندی زد و دنبال نامجون رفت
و شاید خودش نمیدونست...اما قرار بود از اون روز به بعد همه چیز تغییر کنه....

White BunnyWhere stories live. Discover now