Part 49

130 29 9
                                    

روز بعد بود ک ته بیدار شد و ردی از بوی آلفاشو رو خودش حس کرد ولی وجودش رو نه...
-عاح...کجاس...
رابطه دیشبشون انقدر خوب بود ک ته مثله احمقا روی تخت جفتک میپروند
اون مرد با بدنش مثه یه گیتار ظریف رفتار میکرد و انگار ناله هاش گوشنواز ترین ملودی ممکن براش بود..
چند دقیقه بعد بود ک جین اومد تو
+توله سگ و ببین چقد ذوق کرده
ته خجالتی خندید و لبشو گاز گرفت
سینی صبحونه رو جلوش گذاشت
+خودش رفته برای اولین بار واست شیر دوشیده..نامجون میگفت گاوه کل دهکده رو دنبالش کرده بوده..
ته ناباور خندید
+بله سر این شیر کلی کتک از گاوه خورده..بعد تازه کوتاه نیومده پاشده رفته وسط جنگل مثه گربه واسه یه کندوی پر عسل کمین کرده...برو خداتو شکر کن فقط بدنشو زدن
ته دستشو رو دهنش گذاشته بود و ناباور میخندید و همزمان نگران شده بود
+اصلا لازم نیس نگران بشی عین خر کیفو شده..اینارو ک به من رسوند نزدیک بود بره تو در
-برم پیشش..
+یااا اول صبحونتو بخور...کلی تهدیدم کرد که حتما همشو بخوری
ته سرخ شد و جین زد تو سرش
+خبه خبه پدسگ...کل تنت پر کبودیه داری میری نپوشونیشوناااا میخوام این بابای فتنت یکم حرص بخوره
-عهههه
+عه و درد..بزار به ماهم بعد مدت ها خوش بگذره
ته خنده ای کرد و همراه جین صبحونه خوردن و جین تعریف کرد ک دیشب چطوری از ته مونده موهای پدرش چجوری دود بلند میشد
+پدرت به شدت پرروعه...فقط میخواد از زیر بار شونه خالی کنه...بزرگترین اشتباه و خودش کرده و منتطر بوده جیم دست گل به آب بده تا یادش بره خودش چیکار کرده
-همه آدما همینن...
+با اینکه ملکه بچمو جلوی چشمم کشت ولی باید  صادق بود...هیچوقت نترسید یا شونه خالی نکرد با افتخار گردن گرفت و مادر هممونو گایید
ته به بدبختی خندشو نگه داشت تا اینکه خود جینم خندش گرفت
+خب دیگ پررو نشو...پاشو برو بیرون از این کلبه غم فاصله بگیر...
ته آروم بلند شد تا لباساشو عوض کنه نمیخواست تو آیینه به خودش نگا کنه وگرنه یه دور دیگ پرپر میزد
وقتی از خونه بیرون زد همه بهش نگاه کردن و پشت هم پچ پچ کردن
×بلاخره رنگ اومد توی چهرش...شبیه مرده ها شده بود
÷منم اگ همچین تغییری آلفام میکرد هر شب بهش میدادم
×هیییین خفه شو یه وقت میشنوه
÷وا خب مگ چیه؟ همه میدونیم اون کبودیا واسه چیه
ته به بقیه اهمیتی نمیداد آروم به سمت کلبه دکتر رفت و وارد شد
جیم هنوز خواب بود و دست و پاشم پر نیش زنبور بود
دکتر سمتش اومد
-براش پماد زدم به زودی خوب میشن
و بعد این حرفش از کلبه بیرون رفت و اونارو تنها گذاشت
ته لبشو گاز گرفت و با شیطنت آروم روی اون خزید و لباشو روی گردنش میزاشت و خیس میبوسیدش
جیم توی خواب اولش هوم میکرد اما وقتی ته کم کم شروع به مارک گذاشتن کرد اونم داشت ناله های دورگشو بیرون میداد
آروم چشماشو باز کرد و وقتی بوی اونو حس کرد لبخندی زد
فک میکرد ته خیلی کیوته تا اینکه چشمای خمارش و لبای خیس و قرمزش جلو چشمش اومد
-آقا گرگه برای امگاش فداکاری کرده آره؟
جیم ناباور به اون خیره بود
ته خیلی سکسی شده بود و جیم داشت راست میکرد
-عاح حتما چیزی برا خودت نزاشتی نه؟
جیم در مرحله قورت دادن اب دهنش بود
-پس بزار خودم بهت صبحونه بدم آلفا...
آروم و نرم جلو رفت
توله ها داشتن از پنجره اونارو میدیدن و بی حوصله کنار اومدن
دکتر با خنده پس کله شون زد
-فضولی؟ خجالت بکشید
-نخیل! فضولی حساب نمیشه! ته ته نژاشت ما چیشی ببینیم
-اوووو پس فهمید پشت پنجره اید اوه اوه اگ به مادراتون نگفت__
-نخیل! اون نششت رو صولت آگاهه و ما نچونستیم بقیشو ببینیم...
دکتر در لحظه رنگ عوض کرد و بچه هارو مثله گرده گل پراکنده کرد و سعی کرد با زبون اشاره از یکی طلب آب قند کنه
ته نفس راحتی کشید و آروم بلند شد و نگاهی به اون کرد ک دورلبشو لیس میزد
-این خوشمزه ترین صبحونه عمرم بود
ته خنده خجالتی کرد و شلوارشو پوشید
جیم با اخمی گف
-چی میشه بیشتر بمونی!
-باید کمک کنم واسه ناهار...
-این همه امگا هست نیازی به تو نیس!
-اووو داری دستور میدی الان؟
-اصا اره...دستور میدم به پادشاهت خدمت کنی
ته ابرویی بالا انداخت و سمتش رفت اروم دستشو پشت سر اون برد و موهاشو نوازش کرد و وقتی اون خر شد یکهو صورتشو به پایین تنش چسبوند و اون چشمای وحشی و از پایین دید
-فک کنم کسی ک داره خدمت میکنه شمایید سرورم...
صدای دراومد و ته ازش جدا شد
چن نفر داشتن دکتر و رو دوششون میوردن
-چیشده؟!
-چیزی نیس قربان...فشارشون افتاده
-خدای من چرا؟
-ما هم نمیدونیم
دکتر و روی تختش گذاشتن و ته سعی کرد یه چیز شیرین واسش پیدا کنه
جیم سمت دکتر رفت و آروم شونشو ماساژ داد
-هی دکتر حالت خوبه؟
دکتر نگاهی بهش انداخت و وقتی رطوبت روی صورت و پیشونیش و دید و همینطور موهاش ک انگار کشیده شدن دوباره نزدیک بود بیفته ک گرفتنش
ته سریع با یه شیرینی اومد و دکتر اروم اروم خوردش
-دکتر باید استراحت کنی
ته بود ک با نگرانی میگفت و حتی روحشم خبردار نبود
دکتر چرا اینجوری شده...
وقتی دکتر دراز کشید همه کلبه رو ترک کردن از جمله تهیونگ ک حس میکرد بیش از اندازه اونجا مونده اما به محض خروجش به پدرش برخورد کرد و سعی کرد آروم باشه
توی این چن وقت انگار ابروهای اون مرد و با نخ به سمت پایین کوک زدن
-اینجا چیکار میکنی؟
-دکتر...حالش بد شده بود...نگران شدم
-آها...از کی تا حالا؟
-وا...این چه سوالیه؟
با خشم از کنار پدرش گذشت
خوشش نمیومد وقتی خودش راضی شده بود بقیه براش ادا و اطفار بریزن خصوصا پدرش که فکر میکرد اگ نظر نده میگن لاله
قبل از اینک داخل کلبه بشه صدای اسبی باعث شد سرشو برگردونه
سواری وارد دهکده شد و با چشماش دنبال آشنا میگشت که تهیونگ و دید
بهش نزدیک شد
از اسب پیاده شد تعظیم کوتاهی کرد و یه نامه دستش داد و حتی براش مهم نبود ک بگه پادشاه باید بخونتش سوار اسب شد و با همون سرعتی ک اومده بود رفت...
ته شوکه به نامه خیره بود که جیم از کلبه بیرون اومد و در لحظه ای دوتا چشم به هم خیره موندن...
یک چشم نگران و یه چشم خشمگین
انگار ک اون نامه از پادشاه دیگ ای بود...

White BunnyDove le storie prendono vita. Scoprilo ora