اون شب وقتی آلفا به اتاقشون برگشت اونقدر بغ کرده بود ک ته جرئت نکرد نزدیکش بشه و براش از اتفاق اون روز غرغر کنه
فرمون تلخ و زننده آلفا سرشو درد میورد و فک کرد ممکنه بخاطر زخمش باشه و عذاب وجدان بیشتر کمرشو خم میکرد
اروم سمت اون رفت و دستشو روی پهلوی لختش گذاشت دقیقا روی زخمش الفا کمی پرید ولی حتی روشو برنگردوند
ته اروم زخمشو نوازش میکرد و مرد بیشتر آب میشد حتی نمیدونست باید الان چه ری اکشنی نشون بده ولی میدونست ک قدرت دست نوازشگر اون بیشتر از طوفان مواخذه های پدرش بود
امگای بیچاره رو با عذاب وجدانی ک داشت ول کرد و خوابش برد
و ته تا صبح بیدار موند و هرکاری ک از دستش برمیومد برای زخم اون کرد تا روند بهبودش سریعتر بشه
صبح بعد جیم بیدار شد و انواع و اقسام حوله ها و کرمای مختلف و کنار یا روی زخمش دید
کلافه چنگی به موهای خودش زد نه تنها چیزی و درست نمیکرد بلکه بیشتر میرید
حوله ها و کرمارو کنار گذاشت و دست زبرشو روی لپ نرم اون گذاشت
میتونس حس کنه آرامش تو بدن اون پسر پخش شده و راحت تره
میدونست
میدونست اگ بخواد میتونه بهترین باشه ولی حصار نامرئی نگهش داشته بود
اروم و ساکت از اتاق بیرون رفت طاقت دیدن بقیم نداشت مخصوصا پدرش
تمام تلاششو کرده بود ک پدرش بهش افتخار کنه و زارت دیشب بهش گفت امگای لوس
حتی با یاداوری اون لقب اخماش تو هم رفته بود
باورش نمیشد مادرش پشتشو خالی کرده بود اونم وقتی ک همه چیز و اون برنامه ریزی کرده بود
چشم دیدن یون سوعم نداشت دختره عوضی خرگوشی ک واسش به گا رفته بود و دو لپی خورده بود تا حالا انقدر بهش زور نیومده بود
ته دلش یه دلشوره عجیبی داشت ولی اونقدر دلخور بود ک بگ به جهنم
نزدیکای عصر بود ک ته بیدار شد سرش درد میکرد و دنبال فرمون آلفا بود ک اصا وجود نداشت انگار خیلی زودتر رفته بود
کمی دقت کرد و شنید ک صدای بدو بدو و داد میاد توی این کاخ روال همین بود
با صدای دعوا و بدبختی باید از خواب بیدار شد
درحالی ک اولین صدایی ک توی دهکده بلند میشد صدای پرونده ها و خروس عوضی بود ک به جای هفت صبح شیش صبح قوقولی قوقو میکرد
حتی یاد اوری اون مکان شیرینم بغضیش میکرد
یک ماهم نشده بود ولی حس میکرد ده سال گذشته
وقتی با خواب الودگی بیرون رفت متوجه شد مسیر رفت و امدا به اتاق ملکه و الفای بزرگ منتهی میشه
خدمتکار و نگه داشت و با دلشوره پرسید
-چیشده؟
-حال آلفای بزرگ خیلی بده نمیدونیم باید چیکار کنیم
-برای چی
-یهو اینطوری شد...خدای من...بعد ناهار رفت اتاقش و بعد نیم ساعت صدای داد و ناله هاش کل کاخ و برداشت...دکتر میگ حتما چیزی خورده ک به معدش نساخته...ولی اخه ما چیز خاصی بهش ندادیم...ملکه آشپز و اخراج کرد حالا نمیدونیم باید چیکار کنیم
-جیمین کجاس؟
-آیششش از اونطرف شاهزاده از صب رفتن و هنوزم برنگشتن همه نگرانشونن
ته به هول و ولا افتاد نکنه اتفاقی براش بیفته هنوز زخمش کامل خوب نشده
-نگران نباشید قربان...دیشب با خانوادشون صحبت میکردن...بحث جالبی نبود اونطور ک از قیافه هاشون معلوم بود و فک کنم بخاطر همینه
ته واقعا خسته شده بود
از اینکه سر ادمای دیگ شکنجه میشد و تهشم باید از خدمتکارا میپرسید چه خبره چون هیچکس ادم حسابش نمیکرد و این برای عزیزکرده یه دهکده بزرگ خیلی غیرقابل تحمل بود
شکم تختش درد گرفته بود و قار و قور میکرد
خدمتکار نگاهی به اون خرس کوچولوی بیچاره کرد
-خدایا...اصلا حواسم به شما نبود...بیاید بریم براتون صبحونه بزارم
-عاح نه...میخوام جیمین بیاد
-فک نکنم به این زودیا بیان
اخمی کرد و لبشو گاز گرفت
همراه خدمتکار اروم پایین رفت ملکه و یون سو طبق معمول داشتن چایی میخوردن و انگار ن انگار ک رئیس پک یهویی افتاده و دم مرگه
-هوی کجا میری؟
ملکه با تشر به خدمتکاری گف ک میخواس قایمکی به جفت اربابش غذا بده
-عام...جفت پسرتون گشنن خانم
-خب ک چی؟ دوتا دست داره دوتا پا بره واسه خودش درست کنه...مگ هرروز همین بساطش نبود؟ تو باید حواست به آلفای بزرگ باشه واسه همین اینجایی
ته تحمل شنیدن صدای کریح ملکه رو نداشت حتی نگاهشم نکرد فقط وارد اشپزخونه شد و سعی کرد یه چیزی پیدا کنه و بخوره
یون سو با نیشخند گف
-پسره زشت فک کرده اینجا رئیسه همم خدمتکارشن
-عاااح چقدر دلم میخواست به عنوان نوکر خودم ازش استفاده کنم...ولی چ کنم ک الفاهای این خونه مغز خر خوردن
-آیشش حرص نخورید مادرجون حتما یه روزی به این هدفتون میرسید...این پسر فقط لیاقت پاک کردن پاهای شمارو داره
ملکه خنده ای کرد و از تصور اون منظرم انرژی تو کل رگاش دوید
خدمتکار ترسیده به اون دوتا ابلیس نگا میکرد
چطور انقدر مریض بودن ک از تصور بردگی یه امگای حامله لذت میبردن؟
لبشو گاز گرفت و سرشو پایین انداخت اون امگای بیچاره هنوز نمیدونست حاملس و فک میکرد دل درداش برای کم خوریشه
ته توی اون فاصله تونسته بود نون تست و مربا بخوره با اینکه رغبتی نداشت ولی چیز دیگ ایم اماده نبود..
YOU ARE READING
White Bunny
Fanfiction-تو اونو کشتی....چرا منو نمیکشی جیمین...نتونستی معشوقتو بکشی برای همین اونو کشتی! تو یه ترسویی! -برو! برو پسر پارک خونخوار! برو به مادر عفریتت بگو ک من سر پسرم شوخی ندارم برو بهش بگو کیم اعلام جنگ کرده! -ولی من تهیونگ و دوست دارم! -تو خون ریختی پارک...