Part 2

289 25 3
                                    

هجده سال بعد

کون اون امگا نمیتونست رو زمین بمونه
مدام در حال ورجه وورجه بود
فردا تولدش بود و داشت له له میزد ک دوس پسر عزیزش جفت واقعیش انتخاب شه
-تهیونگ آروم بگیر
مادرش با لبخند به پسر برنزش اخطار داد
چشمای گرد و هیجان زده اون به مادرش خیره شد
مثه گربه ای دور خودش میچرخید و اروم و قرار نداشت
به محض نزدیک شدن فرمون قهوه مثه برق بیرون پرید و تو بغل آلفاش فرو رفت
-هینننن ته نزدیک بود بیفتم
-انقد لوس نباش کوکی
آلفا خنده ای از پررو بودن امگا کرد و اروم بوسیدش
-یعنی فردا ما همیم؟
-معلومه! قلب و جون و کون من همه باهم یک صدا میگن بله
بازم صدای خنده کوک بالا رفت و اونو تو بغلش چلوند
پدرش از کنارشون رد شد و تذکر داد
-حواست باشه حامله نشی
-یاااااا آبااااااا
مرد با خنده توی کلبه رفت
و اون دوتا گرگ عاشق و باهم تنها گذاشت تا هرچقدر میخوان راجب فردا رویاپردازی کنن
تمام مردم دهکده در حال کار بودن تا تولد فردا یکی از بزرگترین جشن این بیست سالشون باشه
امگاها انواع شیرینی و دسرای خوشمزه رو درست کرده بودن و آلفاها توی اون هفته کلی خرگوش و اهو شکار کرده بودن تا بوی گوشت کبابی کل اون محوطه رو بگیره
حتی به توله هام ماموریت داده شده بود
اونا باید هر کاغذ نواری ک فک میکردن قشنگه درست کنن تا به دیوارا و کلبه ها بزنن
ته نمیدونست چرا لایق این همه محبت و توجهه ولی حرفیم نمیزد و طبق گفته های مردم خودشو بر حق این توجه میدید
اون سمبل امید و شادی بود
مردم معتقد بودن ک اون پسر هرجا پاشو بزاره همراه خودش خنده و شادی میبره و فضارو عوض میکنه
امگاهای جوون لباسای مجلسیشونو توی رودخونه با خنده و غیبت میشستن ک شاید فردا بختشون باز شه و اونام صاحب یه آلفای خوب بشن
آلفایی مثله جونگکوک ک هرکاری برای تهیونگ میکرد
اون حتی کلبه خودشونم ساخته بود
یه کلبه نقلی و دلنشین کنار رودخونه و نزدیک کلبه مادر پدر ته
و تمام وسایل و به سلیقه ته با چوب و گل درست کرده بود
و تمام کلبه رو پر از گل و گیاه کرده بود و حتی به شهر رفته بود تا پیله پروانه بگیره و اطراف کلبه آزادشون کنه
اون هرکاری ک فکر میکرد تهیونگ و ذوق زده میکنه انجام داده بود
پدر ته به وجود کوک کنار پسرش افتخار میکرد
اون دقیقا تصورش از همدم اینده بچش بود و مطمئن بود ک جفت حقیقی تهیونگه
مادر کوک سالها پیش از دنیا رفته بود شاید از شدت حرصی ک سر خانواده سلطنتی کشیده بود
و پدرش عاشق تهیونگ بود و همه جوره ساپورتش میکرد
امکان نداشت جئون سوک بزرگ پابند یا گردنبندی درست کنه و ازش به تهیونگ نده
اتاق ته پر از اکسسوری بود ک کوک و پدرش براش درست کرده بودن و سر هر مراسمی اونارو مینداخت تا برای آلفای آیندش عشوه بیاد
همه چیز طبق برنامه پیش میرفت و همه منتظر فردا بودن تا زودتر سر برسه
کیلومتر ها اونطرف مرد کت و شلواری از پنجره به باغ گل نگا میکنه و آه میکشه
-چیه چاگیا
صدای دختر حواسشو پرت میکنه
-چیزی نیست
پارک جیمین پسر بیست و سه ساله آلفای رهبر تو اون لحظه به این نتیجه رسید ک زندگیش پشیزی ارزش نداره
حتی خبرایی ک همه رو خوشحال میکرد برای اون عادی و تکراری بود
همه از چی خوشحال میشدن؟ از مالیات و پول و مقام
این چیزا یه آقازاده رو خوشحال نمیکرد
زندگیش خالی از هیجان بود شاید تنها کورسوی امیدش دختری بود ک روی تخت نشسته بود و برای خودش لاک میزد
یون سو دختر اصیل زاده از یه خانواده دیگ ک از هجده سالگی جیمین باهاش ارتباط داشت چرا که جفت جیمین پیدا نشده بود و خودش معتقد بود ک شاید از دنیا رفته یا هنوزم به دنیا نیومده
ولی خانوادش اعتقادی به الهه ماه نداشتن و معتقد بودن یون سو بهترین جفت و مادر برای توله های جیمین میشه
گرچه ک جیم همیشه از کاندوم استفاده میکرد چون چیزی درون قلبش یا شایدم گرگش اجازه نمیداد کسی جز جفت خودشو نات کنه
و یون سو اینو میدونست ولی فشاری وارد نمیکرد چون مادر جیم بهش نصیحت کرده بود ک پسر عزیز کردش و نکوهش نکنه چون اون از بچگیشم احساساتی بوده و حتی الانم با وجود تمام سرد و جدی بودنش هنوز ذره ای احساسات و توی گودال قلبش چال کرده
در واقع گرگش بود ک باهاش فرق داشت
گرگش یون سو رو قبول نمیکرد و هیچ وقت کنارش اروم نمیگرفت
طوری ک بعد چن ساعت سردرد و حالت تهوع آلفا رو روانی میکرد
میدونست اگ یون سو رو مارک کنه گرگش و سر عقل میاره و اروم میکنه ولی خودشم علاقه ای نداشت به این زودی کارو تموم کنه
از پنجره جدا شد و رفت تا شراب بخوره
میتونست صدای بحث خانوادشو بشنوه
کار همیشگیشون همین بود
مراسم و چای خوری و غیبت و فحش و نفرین پشت سر دهکده نشینا
جیمین از حرفای تکراری بدش میومد و از اینکه بیست و سه سال بخاطر این حرفای خاله زنک طور رویه زندگیش عوض شده بود متنفر بود
کل عمرش طوری بار اومد ک دلش نسوزه و دهکده نشینارو به خاک سیاه بکشونه
کاری ک پدرش نکرد چون سیاست خودش و داشت
ولی جیمین پدرش نبود اونقدر بی اعصاب شده بود ک دستور بگیره و شاهرگ و بزنه
مادرش بیشتر از پدرش حامی این نقشه ظالمانه بود
خودش طرحش و داده بود!
حتی وقتی نمیدونس جنسیت توله توی شکمش چیه میخواست قاتل دهکده نشینا بشه
و هیچوقتم دلیلشو نگفت
چون به نظر جیم عظیمت اونا یه چیز طبیعی توی یه حکومت دیکتاتوری بود و بلاخره هر گرگی حق زندگی داره حتی اونی ک بلااستفادس
ولی مادرش به دنیا اومده بود تا پسرشو روانی کنه
به حدی ک زیر همه چیز بزنه و مثه یه ربات گوش به فرمان خانوادش باشه
به جای جام کل بطری و برداشت و روی مبل فرود اومد
چیه این زندگی ارزش خطر داشت
چطور وقتی خودش ذره ای شادی و تجربه نکرده بود مامور بود شادی دیگران و زهر کنه؟
برعکس مادرش اون حس کنجکاویش بیشتر از تنفرش فعال بود
اونطوری ک شنیده بود دهکده نشینا فرشته های لغزون توی بهشت بودن و اونا عزرائیلای پنهان شده درون گودال جهنم
دلش میخواست اون دهکده بهشتی رو ببینه
و نمیدونست چرا ولی حسش میکرد...
ک به زودی میبینه....

White BunnyDonde viven las historias. Descúbrelo ahora