وقتی به دستور آلفای بزرگ بیرون اومد نور خورشید چشمشو زد و وقتی باز کرد چشماش با شگفتی باز موند
دهکده مثه بهشت بود و مردمش مثه حوریاش
همه بیشتر سفید میپوشیدن و فقط یه بال و تاج طلا کم داشتن رو لباشون لبخند داشتن و مشغول کارای به خصوصی بودن
آلفاها چوبا رو تیکه تیکه میکردن
امگاها بافتنی میبافتن یا غذا درست میکردن
توله ها با خنده میدوییدن و از دست پیرزنا و پیرمردا خوراکی میخوردن
همه چیز بیش از اندازه رویایی بود
دست دکتر رو کمرش نشست و از هپروت بیرون اوردش تا جلو بره
پشت آلفا قدم برمیداشت و به همه جا نگاه میکرد
تا اینکه بوی آشنایی به مشامش خورد
مثه بوی چای تازه وسط زمستون...
بوی کوکی تازه...
عطری آشنا ک باعث شد هوش از سرش بپره و وقتی آلفا کنار رفت میتونست یه گردهمایی و ببینه ک امگاها گرد نشسته بودن و بافتنی میبافتن و غیبت میکردن و وسط اونا امگایی کنار مادرش نشسته بود و نخ کاموای اونو به شکل توپ درمیورد و جمع میکرد
چشماش روی اون موند همونطور ک پیش میرفت و از کنارش میگذشت
انگار ک اونم عطر موردعلاقشو شنیده باشه سرشو بالا آورد
ک کاش بالا نمیورد...
قلب آلفا از چهره امگاش گرفت...
چشماش بی روح بود و زیرشون گود افتاده بود و استخون فکش بیرون زده بود
جفتشون به هم خیره بودن و این خیره بودن فقط چن ثانیه دووم اورد
چون الفای بزرگ به محل موردنظرش رسیده بود
-اینجا اسطبله...
دکتر ترسیده به الفا نگاه کرد
جیم کنجکاو به الفا نگا کرد تا ادامه بده
-قراره از اینجا شروع کنی...هرروز صبح زودتر از همه بیدار میشی و میای اینجا و به گاو و اسبا یونجه و کاه میدی و کثیفیاشونو تمیز میکنی...
دکتر داشت سکته میکرد و خودشو میزد
جیم با اخم به داخل اسطبل و اسبا نگا کرد
-حتما!
آلفا بیشتر اخم کرد
-هنوز تموم نشده!
دوباره راه افتادن و به پشت کلبه ها رفتن و وارد زمینای زراعی شدن
-بعدش همراه آلفاهای دیگ روی زمین کار میکنی...وظیفت اینه ک زمین و بکنی...بعضی اوقات گاوا به استراحت نیاز دارن و کسی باید به جاشون زمین و شخم بزنه...میخوام تو داوطلب بشی!
آلفا با گستاخی دستور میداد و منتظر بود اون روی ملکه رو تو پسرش ببینه
-اینکارو میکنم!
دکتر داشت پس میفتاد آلفا به وسط دهکده اشاره کرد
-بعدش تایم ناهاره...میای غذای کافی میخوری و میری سمت چوبا...تبر برمیداری و چوبارو تیکه تیکه میکنی و دسته دسته میکنی و توی انبار میبری!
-اوهوم!
آلفا داشت میسوخت ولی دیگ چیزی نگفت چون حس میکرد تا همینجاشم زیادی گفته
-دکتر گفته امروزم صبر کنیم...چون زخمات عفونت میکنن...ولی از فردا شروع میکنی...برای حموم به رودخونه میری و فقط یه بار در ماه حق داری حموم آب گرم داشته باشی
رسما میخواست پادشاه یه کشور قندیل ببنده هربار
جیم نگاهی به ته از دور انداخت و سرشو تکون داد
-لباسی ک تنته برات خوبه...برات یه دست لباس دیگ میارم...اگر لباسات کثیف یا پاره شد خودت باید بشوری و بدوزی...امگاهای اینجا وظایف خودشونو دارن و نوکر آلفاها نیستن!
-همینطوره..
جیم قاطع گف و آلفا هوم رضایتمندی کشید و از کنارش رفت
دکتر هول شده جیم و به کلبه برگردوند تا حداقل اون روز و کامل استراحت کنه
-عاح نمیدونم چرا آلفا انقد داره سخت میگیره
-حق داره
-ولی شما..
-برای پدری مثه اون فرق نداره قاتل بچش شاه باشه یا گدا...
یاد توله های بیچاره خودش افتاد و سرشو پایین انداخت
-خودتونو ناراحت نکنید قربان...مطمئنم تهیونگ میبخشتتون...
-خودم چی؟...توله هام چی...نه دکتر...بخششی وجود نداره...من فقط دارم تاوان پس میدم...و خوشحال میشم بابتش
در سکوت دمنوش خوردن و دکتر نتونست اونو قانع کنه ک حداقل از قصد نکرده
جیمین خودشو در حد قاتلا پایین اورده بود و حکم خودشو صادر کرده بود
کاریش نمیشه کرد...
صبح بعد آلفای بزرگ بیدارش کرد چون میدونست اون عادت به سحرخیزی نداره
جداشدن از تخت گرمش مثه عذاب میموند اونم صبح به اون سردی
ولی بازم با دیدن چهره سرد آلفا دلش نخواست بهونه بیاره و از تخت جدا شد
جز آلفاها کسی بیرون نبود و معلوم بود ک اونا از صبح بیدار میشن و کار میکنن و امگاهاشون تا دو سه ساعت بیشتر میخوابن
جیم سمت اسطبل رفت و درشو باز کرد
بوی علف و یونجه ترکیبی با نم و ادرار برای شروع روز افتضاح بود و آلفای بزرگ از این خبر داشت
پادشاهی رو جای گدا جا زده بود و خوشحال سر کار خودش رفته بود
جیم خواب آلود علوفه رو جمع کرد و شخم زد و بعد برای اسبا و گاوا و خوکا آب و غذا گذاشت و دراخر به غول مرحله اخر رسید و با چهره جمع شده از بوی بد پهن اونا رو جمع کرد
تقریبا دو ساعت بعد بود ک از اسطبل بیرون اومد و بوی بدی میداد به حدی ک خودش نمیتونست تحمل کنه ولی قبل اینکه سمت رودخونه بره الفای بزرگ بلند گف
-برو سر کارت!
خواست اعتراضی کرده باشه پس به لباساش اشاره کرد
-مهم نیس
اون مرد حرصشو درمیورد ولی نمیخواست چیزی بگه پس با همون سر و وضع سمت زمین رفت
زمینی ک رسما جز سه تا آلفا کسی توش نبود و خبریم از گاو نبود و جیم میتونس خوب بفهمه ک نقشه الفای بزرگه
چون خودش گاو نر و دید ک امادس
بازم چیزی نگفت آلفاهای سر زمین بهش یاد دادن چجوری شخم بزنه و زمین و بکنه و حتی بهش میگفتن خاک چجوری باشه ک محصول بهتری بده
چه چیزایی میخواد تا محصول و خراب نکنه یا چه مقدار اب و کود و بذر لازمه
و جیمین مثه کامپیوتری اونارو یاد میگرفت
خودشم تعجب کرده بود ولی این اطلاعات و دوست داشت و با انرژی شروع به کار کرد
عضلات دستش ذوق ذوق میکرد و این حد از حرکت براش سنگین بود
یکی از آلفاها سمت دستگاه رفت ک جیم زودتر جلو رفت
-من انجامش میدم
-شم..شما؟
همه میدونستن اون لعنتی پادشاهه حتی اگرم زمانی خانوادش پدرشونو دراورد در منزلتش فرقی نمیکرد
-آخه...
-اشکالی نداره...انجامش میدم
و آلفا تسلیم شد و فقط تونست به بستن کمربند و طنابا به سر و سینه اون کمک کنه
چن دقیقه بعد بچه ها دور زمین جمع شدن چون از ماماناشون شنیده بودن پادشاهشون سر زمین گاو شده!
رگای سر و گردن جیمین برامده شده بود و صورتش سرخ
چن بار افتاد و دوباره فشار داد
توله های کنار زمین عصبیش میکرد ن بابت آبروش...بابت توله هایی ک شاید همراه امگاش به کنار زمین میومدن و براش دمنوش انار و کیک نارگیلی میوردن...
قطره های عرق طوری از سر و صورتش میریخت ک کسی نمیتونست اشکاشو از بینشون تشخیص بده
بعد نیم ساعت طناب و کمربند و باز کرد و با بدبختی کنار زمین افتاد
بدنش خمیده و خسته بود
نفس نفس میزد و از تصمیمش پشیمون بود ک یهو لیوان آبی جلوش قرار گرفت
دستای کوچولویی نگهش داشته بود
قلب جیم لرزید
همون توله کوچولویی ک دیده بود با پستونکش براش آب اورده بود
مادرش چند قدم اونورتر وایساده بود
جیم لبخند خسته ای زد و آب و از دست اون کوچولو گرفت و انگشتای کوچولوشو بوسید
توله فرق بین پادشاه و گدا رو نمیفهمید و فقط با چشمای درشتش به اون نگاه کرد و وقتی مامانش صداش کرد دوید و رفت
جیم به مسیر رفتن اون نگاه کرد و لحظه دوتا از اون و ته ای ک دستشونو گرفته بود تجسم کرد
بغض گلوشو میتراشید و بیشتر اشک میریخت
آلفایی ک دورتر ازش بود میتونست ببینه اون مرد مثه درخت خمیده ای در انتظار شکسته
براش شالی اورد تا عرق و اشکشو پاک کنه
تایم ناهار بود و امگاها به چیدن میز کمک میکردن
ته دلهره داشت ک اون کجاس
وقتی پشت میز نشستن هنوز خبری نبود تا اینکه جسم کثیف و گلی ک بو میداد از چن متریشون رد شد تا حالشونو بهم نزنه
مادر ته زودتر عمل کرد و بچشو گرفت تا بلند نشه و سمت اون ندوعه
جیم سرش پایین بود تا کسی حالش بد نشه و شاید کسی چشمای خونیشو نبینه
دکتر منتطرش بود و غذا براش برداشته بود
ته با چشمایی ک برق میزد به پدرش ک سر میز نشسته بود نگاه کرد
نگاهی دلخور با نگاهی قاطع و مهربون
پدرش داشت آبرو و شرف همسرشو میبرد حتی اگر میخواست ازش جدا شه اون بازگ پادشاهش بود
همه چیز پیچیده بود
بعد از غذا جیم تن خستشو تکون داد و سمت چوبا رفت
دو دسته چوب برید و با طناب گره زد و توی انبار برد
بدنش التماس یه حموم داغ میکرد
ولی بر خلاف خواسته درونیش سمت رودخونه رفت و بعد آنالیزش داخلش افتاد
سرش توی آب رفت و لحظه ای از زمین و زمان دور شد
آب سرد بود ولی تا وقتی باهاش اخت بگیره صبر کرد
و سرشو بیرون اورد
قرار بود بدن خستش کوفته تر بشه ولی مهم نبود
حتی نای شستن خودش و دست تکون دادنم نداشت و دکتر اینو میدونست پس با حوله دنبالش رفته بود
ولی تا رسید جیم غش کرد و توی آب افتاد
دکتر ترسیده تو آب پرید و جسم اونو بیرون کشید
اون مرد از خستگی زیاد بیهوش شده بود
طبیعی بود برای بدنی ک یه عمر اوج سختیش جنگیدن و مبارزه بوده انجام کارای سنگین زود خستش میکرد
با کمک دوتا آلفای دیگ اونو به کلبه بردن و ته برای بار دوم اونو رو دستای بقیه دید
قلبش تند میتپید و بغض میکرد
اگر هر امگای دیگ ای بود آلفاشو بخاطر این حد از ضعف مسخره میکرد ولی فقط ته میدونست اون پسر واقعا لوس بار اومده بود و تا قبل از اون دست به سیاه و سفید نمیزد
دودل بودن داشت دیوونش میکرد
از یه طرف دلش میخواست بره و بغلش کنه و از یه طرف به قبر کوچولوی دردونه هاش فکر میکرد...
همه چیز پیچیده بود...
YOU ARE READING
White Bunny
Fanfiction-تو اونو کشتی....چرا منو نمیکشی جیمین...نتونستی معشوقتو بکشی برای همین اونو کشتی! تو یه ترسویی! -برو! برو پسر پارک خونخوار! برو به مادر عفریتت بگو ک من سر پسرم شوخی ندارم برو بهش بگو کیم اعلام جنگ کرده! -ولی من تهیونگ و دوست دارم! -تو خون ریختی پارک...