تهیونگ وارد هشت ماهگیش شده بود
شکمش از این گنده تر نمیشد و کمتر میتونس راه بره و تقریبا ۲۴ ساعته رو تخت نشسته یا خوابیده بود و تنها چهره هایی ک میدید جیمین و خدمتکار بود ک میخواست بهش غذا بده و اون میل نداشت
دنبال هر بهونه و دلیلی بود تا آلفا بهش توجه کنه
به مرز جنون رسیده بود و اون مرد و از اعماق وجودش طلب میکرد
نه برای تولش...برای خودش
برای قلب خودش ک حتی لحظه ای به یاد کوک نبود و برای جیمین میتپید
حتی به این فکر افتاده بود ک به خانوادش ک نمیدونست چیکار کردن نامه بده و بگه از جیمین عذرخواهی کنن
حاضر بود حتی بهش التماس کنه تا کمی بهش توجه کنه
توله بیچارش هروقت نوازش میشد تپ تپ میکرد ولی دیگ مثل قبل نبود انگار اونم وقتی میفهمید ددی نیست خسته برمیگشت سرجاش
وقتی صبح شد و جیم حموم رفت ته بدو بدو و نفس نفس زنون لباساشو اماده میکرد
نزدیک یه ربع سر پا وایساد تا اون از حموم بیاد بیرون چون میترسید اگ بشینه دیگ نتونه بلند شه
وقتی جیم خشک شده بیرون اومد ته کمکش کرد لباسشو بپوشه و وقتی داشت یقه پیرهن مشکیشو صاف میکرد اروم جلو رفت و پشت گردن مرد و بوسید
شکمش نمیزاشت بوسشو کامل کنه و نینیم تا فهمید به کمر ددی چسبیده تند تند تپ تپ کرد ولی جیم با سنگدلی توله و مادرشو تنها گذاشت و رفت
ته بغض کرده بود ولی لبخند زد و شکمشو نوازش کرد
-اشکال نداره عزیزم...ددی کارش زیاده...باید سریعتر میرفت
وقتی نینیش تپ تپی نکرد اجازه داد اشکاش بی صدا بریزن
همون موقع بود ک یون سو با کلی عشوه و لوند مسیر جیم و به اتاق مادرش منحرف کرد و یون سو از قصد درو باز گذاشت
-بله مادر
ملکه لبخند شیرینی به پسرش زد
-پسر عزیزم!
جیم پنیک زد مادرش هیچوقت اینجوری نشده بود
-هممون دیگ میدونیم امگات به دردت نمیخوره و حتی توله خوبیم پس نمیندازه...خب
-خب؟
-خب ما باید به فکر باشیم نه؟
جیم اخمی کرد منظور مادرشو نمیفهمید
یون سو با عشوه روی تخت نشست و پاهاشو دراز کرد
-این عروس و جفته توعه جیم! یه زن! با توله های اصیل و سالم....از اولم نباید به سنتای چرت و پرت گرد و خاک گرفته دل میبستی
جیم شوکه عقب رفت
-مادر....
-اوه عزیزم نترس...میدونم اون دهاتی و مارک کردی و ممکنه اذیت بشی...ولی کافیه یون سو حامله بشه تا مشکلاتمون حل بشه!
جیم نمیتونست...گرگش انگار ک به لجنزاری رسیده باشه خودشو عقب میکشید
-جیم! گوش بده...اون دهاتی داره بهت خیانت میکنه و حتی تولشم معلوم نیس چیه! ولی یون سو رو ببین!
جیم به چهره کریح دختر نگا کرد مارکش داشت میسوخت
از اونطرف دکتر سراسیمه سمت اتاق ته میدوید وقتی رسید ته ترسیده نگاهش کرد
-جیمین طوریش شده؟
-نه...نه...ارباب کجان؟
-رفته...چیشده؟
دکتر سمت ته اومد و به شکمش دست کشید تپ تپا سریع شرو شدن و چشمای دکتر برق زد
-نگاه کنید...یه طرف شکمتون بیرون اومده و یه طرف دیگ...
-خب؟
- خب به جمالتون! دستای یه نوزاد نمیتونه انقد کش بیاد ک
ته گیج به دکتر نگا کرد و وقتی دکتر دید ته دیر میگیره با خوشحالی دست زد
-شما دوقلو باردارید!
ته شوکه به دکتر نگا کرد و در لحظه خنده ای کرد و دستشو رو دهنش گذاشت
-اون روز ک معاینتون کردم برام عجیب اومد با اینکه دوکیلو کم کرده بودید ولی هنوزم شکمتون تغییری نکرده بود و حتی لگد زدنا هم طبیعی به نظر نمیومد
ته داشت اشک شوق میریخت دلیل و خبری ک منتظرش بود رسیده بود
سریع بلند شد و سمت کمد رفت
-چیشد امگا؟
-باید بهش بگم...باید به جیمین بگم...وای جیمین
خوشحال جیغ کوتاهی زد و دکتر و بغل کرد و بوسید
-ممنونم ممنونم ممنونم
دکتر خجل شده لبخندی زد
ته درو باز کرد و سریع خواست پایین بره ک صدایی متوقفش کرد
-خوبه پسرم...بیشتر...تلاشتو بکن
صدای ملکه بود ک معلوم بود جیمین پیششه
ته خوشحال تر شد چون میتونست یهو همرو سوپرایز کنه
ولی وقتی سمت اتاق رفت چیزی دید ک باعث شد قلبش از زدن بایسته....
ملکه بالاسر پسرش وایساده بود و یون سو لبه تخت نشسته بود و پاهاشو باز کرده بود و جیمینم روش خیمه زده بود طوری ک انگار داشت سوراخ اونو ماساژ میداد تا برای ورودش خونریزی نکنه
مراقبتی ک سر ته انجام نداد و براشم مهم نبود
ملکه متوجه حضور ته شد ولی به جای اینکه شوکه شه فقط نیشخندی زد و پسرشو بیشتر سمت پوسی یون سو هل داد
ته لرزون و خشمگین سمت اونا رفت جیم و روی تخت هل داد و وقتی مرد برگشت و دید اونه رنگ از رخش پرید
ته با چشمای سرخ سیلی محکمی به دختر چش سفیدی زد ک هنوز پاهاش باز بود
ملکه کصونه واویلا جلو پرید و سیلی و تو صورت ته زد
ته خواست یورش ببره ک جیم جلوش قرار گرفت و خشمگین همو نگا کردن
ملگه از خوشی لبشو گاز گرفت و برای چهره بیچاره امگا قیافه اومد
ته با نهایت سرعتی ک میتونست سمت اتاقش رفت و جیمم با عصبانیت دنبالش
وقتی وارد شد درو محکم بست و داد زد
-چه مرگته هان؟
-من چه مرگمه؟ تو! تو چه مرگته! چطور...چطور...
زجه ای زد و رگای صورتش باد کرد انگار داشت زایمان میکرد
-چطور تونستی وقتی من اینجام...وقتی من هستم! چطور تونستی جیمین...
-از من میپرسی وقتی خودت استادشی!!! چطور تونستی بهم خیانت کنی؟
-من؟ من ک از صب تا شب تو این کاخ کوفتیم! تو و اون مادر عفریتت حتی نزاشتید از دور بابامو ببینم! من یه بار پامو تو جنگل گذاشتم چون نگران تو بودم!
-به مادر من توهین نکن!
غرید و ته عصبانی تر به سینش زد
-میخوای چیکار کنی هان؟ میخوای چیکار کنی؟ همه اینا تقصیره اون عجوزس! دیگ نمیتونم تحملش کنم!
سیلی محکمی تو گوشش خورد ک سرش کامل برگشت
و باعث شد هق هق کنه
دستشو رو گوشش گذاشت چون داشت زنگ میزد ولی باعث نشد تسلیم بشه
خون مردمی تو رگاش بود ک ظلم و قبول نکردن
سینه به سینه اون وایساد
-من اینجا بودم! من و تولت! و تو لای پای یه دختر هرزه بودی! تویی ک منو گول زدی! گفتی پنج ساللللل منتظرم بودی در حالی ک معلوم نیس چقد با اون ور رفتی! ازت متنفرم جیمین! ازت متنفرم
حرفای اون جیمین و به مرز انفجار رسوندی و زمانی ک ته برگشت تا سمت تخت بره جیم هلش داد و ته با هینی ک از دهنش اهسته پرید بیرون اول پهلوش به تیزی میز سلطنتی جیم خورد و بعد رو شکمش فرود اومد و باعث شد داد بلندی از درد بدی ک تو شکمش پیچید بکنه
جیم نفسای عمیقی کشید و موهاشو عقب داد
ولی ته انگار نمیفهمید دورش چ خبره فقط حس کرد چیزی از لای پاش داره میریزه...
وقتی پیراهنشو کنار زد تونست خونی ک از بین پاهاش روون بود و ببینه
-جیمین..
اروم اون مرد و نجواگونه صدا زد
جیم کلافه برگشت و با دیدن خونی ک داشت به لکه بزرگی تبدیل میشد قلبش یه ضربان جا انداخت
سریع سمت اون رفت و دستاشو گرفت
ته ترسیده با جیغ به بازوهای اون چنگ زد
-بچه هام.....توله هامممممممم!!
جیغش کر کننده بود و باعث شد ملکه بیرون بیاد
ته به جیم نگا کرد و بلند بلند التماسش کرد
-جیم...جیم توله هام...توله هام...نزار...نه...جیم
جیم وضعش بدتر بود
ته تو بغلش بیهوش افتاد و کل پاچه هاش لوار خودش از خون رنگین میشد
حس میکرد نفسش بالا نمیاد دکتر سراسیمه بالا سر ته اومد و گوشیشو روی شکم اون گذاشت به امید اینکه دوتا بچه تلف نشده باشن ولی بعد چن ثانیه فقط سرشو پایین انداخت
-چ..چ...چ..چرا....گ.گفت...بچ...بچه..هام؟
دکتر نمیدونست بگه یا نه ولی اگ نمیگفت دلش خنک نمیشد گرچه جیگرش برا اون دوتا بچه بیچاره میسوخت ک الکی تلف شدن
-امگاتون خواستن خبرشو بهتون بدن ارباب...دلیل بیش از اندازه گنده بودن شکم امگاتون...وجود دوتا توله بود...شما دوتا وارث داشتین....
استفاده از فعل ماضی و غرق شدن انگشتای جیم تو خون توله هاش باعث شد بغض کنه و ته رو تو بغلش فشار بده و داد بزنه...
مثه دیوونه ها عربده میکشید و با دستای خونیش سر ته رو نوازش میکرد
نمیتونست نفس بکشه...دنیا تو سرش خراب شده بود اونقد عربده کشید ک صداش گرفت ولی دست نکشید صورت ته رو نوازش میکرد و جز میزد طوری ک صورتش کبود شده بود و رگاش باد کرده بود....
توله های خودش بودن نه کوک....
توله های خودش بودن ک کشتشون....
YOU ARE READING
White Bunny
Fanfiction-تو اونو کشتی....چرا منو نمیکشی جیمین...نتونستی معشوقتو بکشی برای همین اونو کشتی! تو یه ترسویی! -برو! برو پسر پارک خونخوار! برو به مادر عفریتت بگو ک من سر پسرم شوخی ندارم برو بهش بگو کیم اعلام جنگ کرده! -ولی من تهیونگ و دوست دارم! -تو خون ریختی پارک...