هفته ها میگذشت و پادشاه رسما مثل کارگرا شده بود و زندگیش رو یه خط میگذشت
صب بیدار میشد کار میکرد تاااا شب و وقتی میرسید شام نخورده بیهوش میشد و شاید روزها حموم نمیرفت و تفریحی نمیکرد با اینکه کل مردم دهکده هر آخر هفته جشن و دورهمی داشتن اون یا سر زمین بود یا توی کلبه خوابیده بود
اون خودشو سرگرم کرده بود تا یادش بره گذشتش چقد سیاه بوده ولی بازم کار مانعی برای فکر نبوده
اما تهیونگ درگیر افسردگی بعد از زایمان شده بود و اینکه این افسردگی برای هیچ بود باعث میشد بند بند وجودش عذاب بکشه
رفتن سر قبر توله هاش فقط قلبشو به درد میورد و توی اون سن این حد از خستگی و بیماری طبیعی نبود
کم غذا میخورد دوست نداشت میون مردم باشه و زیاد میخوابید حتی هنوز فک میکرد حاملس و با شرابای دست ساز پدرش حال نمیکرد و ذره ای نمینوشید
حال تهیونگ روی کل دهکده تاثیر گذاشته بود
بچه گوساله ها جون میدادن و محصول اون سالشون نصفش آفت زده بود و با اینکه ضرر کرده بودن اما میتونستن خودشونو سیر نگه دارن
بحث این بود ک همه معتقد بودن فقط اون دوتا میتونن مشکل و حل کنن نه زمان
زمان فقط میتونست بگذره و یاداوری کنه چن دقیقه قبلش اوضاع چقد بهتر بوده و دل آدم و بسوزونهشب بود ک جیم خسته و کوفته به کلبه دکتر برگشت ولی تا رسید شمشیری و روی تختش دید ک نمیزاشت بیهوش بشه
-این چیه
-قربان..شما باید برید به اصطبل خرابه
-چیشده
-من نمیدونم
-نمیشه با آلفای بزرگ حرف بزنی من واقعا نمیتونم...
-نه قربان
جیم با اخم خسته و کوفته شمشیر و برداشت و پاهاشو رو زمین کشید تا به اصطبلا برسه
نمیفهمید دیگ چقد باید جون بکنه تا آلفای بزرگ راضی بشه
وقتی در اصطبل و باز کرد با کسی رو به رو شد ک فکرشم نمیکرد
چشماش گشاد شد و نزدیک بود شمشیر از دستش بیوفته
تهیونگ با لباس خواب سفید بلندش به دیوار تکیه زده بود و تو یه دستش شمشیر بود و تو دست دیگش بطری شراب
لباش سرخ بود و چشاش خمار
دودل درو بست و آب دهنشو قورت داد
تاحالا تهیونگ و انقد زیبا و مغرور ندیده بود و خودشو انقدر خار و ذلیل
چشمای ته رو حرکات اون بود و وقتی فاصله شون به هفت قدم رسید بطری شرابشو ک خالی بود گوشه ای پرت کرد و شمشیر و بالا گرفت
حتی لحظه ای لنگ نزد و مصمم بود اونو بکشه
وحشی بودن تهیونگ وحشت بزرگی تو دل جیم انداخته بود
تهیونگ هنوزم نبخشیده بودش و حالا میخواست شمشیرشو تو قلبش فرو کنه
تهیونگ مست زیبا و خشمگین بود
-یااااااا...پادشاه!
جیم با دلتنگی نگاهش میکرد
-چیه فک کردی...چون پادشاهی...فراموش میکنم...چیکار کردی
شمشیرو به گلوی اون چسبوند
چشمای گردش از اشک برق میزد و با حرص غرید
-وقتی فک میکنم...توله هام...بخاطر خیانت تو...مردن دلم میخواد سر به تنت نباشه پارک!
یادآوری گه کاریای اون فقط زخم به جونش میزد خصوصا کسی ک داشت یاداوری میکرد تهیونگ بود
-تمام مدت...تمام مدت فک میکردم میشه...با اون عفریته خونخوار...و پسر بی عرضش کنار اومد...
چشمای شوکه و غمگین جیم روی اون موند
-من تمام مدت...برای تو جنگیدم...درحالی ک...تو هنوزم نافت بریده نشده بود
-ته...
-من نیازی به حرف ندارم پارک! تو ک پادشاهی...دستور بده بچه هام زنده بشن! مگ نماینده خدارو زمین نیستی؟
جیم داشت ذره ذره آب میشد شمشیر ته تزئینی بود وقتی ک زبونش داشت حرکت میکرد
ولی ته طاقت نداشت بیشتر از این تحمل کنه
شل شد ولی قبل از اینکه زانوهاش به زمین برسه جیم تو هوا گرفتش و بلندش کرد
قبل از اینکه بیهوش بشه با چشمای نیمه باز و ملتمسش به اون نگا کرد و دستشو رو شکمش کشید
توله هاشو ک زیر خاک بودن تو شکمش میخواست و هنوز حس میکرد شاید بشه کاریش کرد
بعد از اینک بیهوش شد جیمین با بدن اون روی زمین نشست و طوری زیر گریه زد ک بدن ته عملا تو خواب لرزید
زجه های اون مرد دل هرکسی رو آب میکرد
اگر بچه هاش سر جنگ یا قحطی میمردن براش آسون تر بود تا اینکه خودش کشته باشتشون و وقتی جفتش با ترس به خون لای پاهاش نگا میکرد نتونه کاری کنه
جون توی تنشو با اشک بیرون ریخت و دقیقا وقتی خودشم دم بیهوشی بود اونو برداشت و سمت کلبه مادر پدرش برد
اون پیرمرد قسم میخورد ک برای اولین بار دلش برای اون مرد سوخته بود
جیمین بعد حرفای ته به اندازه ده سال پیرتر شده بود
چشماش گود بود و زیرشون چروک دیده میشد و حتی موهاشم داشتن میریختن و باقی مونده ها سفید میشدن
خود تهیونگم وضعیت بهتری نداشت تنها فرقشون این بود ک ته داشت دیوونه میشد و کم کم وجود توله هاش زیر خاک و کتمان میکرد و باور داشت توی شکمشن و فک میکرد تو دنیایی زندگی میکنه ک پدرشوهر عزیزش بهش وعده داده بود
دنیایی ک توش ته آلفای بزرگ و تیمار کرده بود و همراه اون و جیم به دهکده اومده بودن تا زندگی دوباره ای و شروع کنن و بخاطر همینه ک جیم انقدر داره تلاش میکنه
اما هربار بعد دیدن چهره افسرده و پیر جیم یادش میوفتاد آلفای پسر مرده و توله ای هم در کار نیس
YOU ARE READING
White Bunny
Fanfiction-تو اونو کشتی....چرا منو نمیکشی جیمین...نتونستی معشوقتو بکشی برای همین اونو کشتی! تو یه ترسویی! -برو! برو پسر پارک خونخوار! برو به مادر عفریتت بگو ک من سر پسرم شوخی ندارم برو بهش بگو کیم اعلام جنگ کرده! -ولی من تهیونگ و دوست دارم! -تو خون ریختی پارک...