جیمین به کاخ برگشت
امیدی برای پافشاری نداشت تمام اون دهکده ازش متنفر بودن و با وجود عشق سابق ته اونقدر ناامید بود ک نمونه
وقتی با شونه های خمیده و بدن بارون زده وارد کاخ شد تنها کسی ک به استقبالش اومد خدمتکار بود
پتو به دست اون الفای بی جون و روی مبل نشوند و براش شیر داغ اورد ولی جیم اروم پسش زد
-کاش سم بود...
خدمتکار غم زده کنارش نشست دیدن اون الفای جوون ک دستی دستی و بی اختیار توله هاشو کشته بود خیلی تلخ بود
دیگ طاقت نداشت میخواست بعد از تولد توله ها همه چیو بگه ولی حالا اون کوچولوها پرپر شده بودن
-قربان...یه چیزایی هست ک شما باید ببینید...
-حال و حوصله ندارم ب...
ولی وقتی نامه ای جلوش قرار گرفت حرفش نصفه موند
-این نامه امگاتونه...به خانوادش...دقیقا یک ماه پیش...
یک ماه نحس پیش...
با ضعف نامه رو باز کرد و اروم دست خط ریز امگاشو خوند...
"آبا...امیدوارم حالتون خوب باشه...خیلی دلم براتون تنگ شده...جیمین بهم قول داده بود شمارو ببینم ولی مادرش موافقت نکرد...البته آلفام خیلی کار داره...آبااااا...حس میکنم اشتباه کردم...جیمین از دستم ناراحته...اون خیلی رو من و تولم حساسه...ولی از دستم دلخوره...خواهش میکنم آبا از آلفاهای جوون تر از خودتون بپرسید چیکار کنم تا از دلش در بیارم...منتطر جوابتون هستم"
قلب جیمین جلز و ولز کرد اروم نامه رو کنار گذاشت انگار اون نامه آنچنان اثری نداشت
خدمتکار عصبانی دستشو گرفت و همراه خودش از پله ها بالا کشوند
جیمین خسته و شوکه به اتاق مادرش کشیده شد
خدمتکار با غضب سمت دراور ملکه رفت و وقتی کشوی لباسی رو بیرون کشید سر تا سرش پر نامه بود طوری ک برای عبور یه کرم از لاشون جا نبود
جیم ترسیده نزدیک کشو شد
تعداد نامه ها به هزار میرسید....
-طرف چپ ک به مراتب بیشتره از طرف خانواده امگاتونه و طرف راست نامه های امگاتونه ک چون جوابی نمیگرفت دل سرد میشد و کمتر نامه میداد...
گلوی جیمین خشک شد پلک میزد و دهنش باز مونده بود
خدمتکار یکی از نامه های پدر ته رو بیرون کشید و از روش خوند
"عزیزکرده من...مادرت برات مربای البالو درست کرده و برای آلفات کرم کنجد...تو باید حسابی به خودت و آلفات برسی...نبینم کاخ نشینی لوست کنه تهیونگ! وگرنه گوشتو میبرم! تو باید مثه یه امگای خوب برای آلفات باشی...آلفای تو پادشاه آینده اون شهره...تو باید حال و اعصاب خوب برای آلفات...."
جیم دستشو به دراور گرفت و سوالی به خدمتکار نگا کرد و فقط یه جمله کافی بود تا با کشو روی زمین بیوفته و تمام نامه ها رو زمین پخش بشه
-این نامه ها هیچوقت توسط مخاطباشون خونده نشده....
و تمام این مدت ملکه طی اون چند ماه نامه هارو میگرفته میخونده خوراکی هارو همراه یون سو قایمکی میخورده و به ریش کل دهکده و ته میخندیده و حتی یه ندا نمیداده ک کل اون دهکده و امگا دلتنگ همن
جیمین مثه دیوونه ها هرنامه ای رو باز میکرد و یه تیکه رو میخوند
"دلمون خیلی برات تنگ شده...امیدواریم به زودی ببینیمت...خوب غذا بخور تهیونگ تو باید توله های سالمی برای الفات به دنیا بیاری...."
YOU ARE READING
White Bunny
Fanfiction-تو اونو کشتی....چرا منو نمیکشی جیمین...نتونستی معشوقتو بکشی برای همین اونو کشتی! تو یه ترسویی! -برو! برو پسر پارک خونخوار! برو به مادر عفریتت بگو ک من سر پسرم شوخی ندارم برو بهش بگو کیم اعلام جنگ کرده! -ولی من تهیونگ و دوست دارم! -تو خون ریختی پارک...