آلفای بزرگ اصلا فکرشو نمیکرد وقتی چشماشو باز میکنه اولین نفری ک ببینه تهیونگ باشه
تهیونگی ک با انرژی اینور اونور میرفت و وسایل مورد نظرشو پیدا میکرد
وقتی ته با لگن اب و دستمال جلوی پای آلفا نشست الفا نتونس ساکت بمونه
-عاح...
-اوه...قربان
-امگا...تو باید...استراحت...کنی...اینجا...
ته لبشو گاز گرفت
-قربان...دکترتون صبح دوباره چکتون کرد و گفت امکان واگیر هست و برای همین....
فرمون اون مرد ک بوی دارچین میداد تند شد و ته میتونس بفهمه ک چقدر ناراحت شده
-خدمتکارا...
-ملکه نذاشتن
طبیعی بود...خدمتکارا یه زمانی جزو مردم دهکده بودن...ولی چون نمیتونستن فرار کنن اونجا موندگار شدن و اگ میمردن ملکه یون سو رو خدمتکار میکرد یا فامیلای خودشو؟
ته از سکوت الفا استفاده کرد و پاشورش کرد آلفا اروم ناله میکرد و ته حواسش به همه چیز بود
سوپشو بار گذاشته بود و صبح ک جیمین دوباره پنیک زده بود ارومش کرده بود و فرستاده بودتش سراغ نعنای تازه و گوشت تازه گوساله و لیمو
با اینکه رسما خدای یه دهکده به حساب میومد ولی از بچگی باید همه چیزو یاد میگرفت درست مثل بقیه و خودشو دسته بالا نمیگرفت طوری ک حتی بلد بود یه کلبه بسازه
بعد از اینکه کارش تموم شد داروهای دکترو بهش داد و منتظر موند تا جیم برگرده و نیم ساعت بعد جیم با هول داخل اتاق شد همونطور ک سبد گل گلی ک ته بهش داده بود دستش بود
ته سمتش رفت و سبد و ازش گرفت و سمت پدرش بردش تا ببینه حالش خوبه
و خودش سمت سبد رفت
نمیخواست از اون اتاق بره بیرون پس از قبل وسایل مورد نظرشو اماده کرده بود
آب لیموهارو گرفت و همراه شکر و نعنا برای هردو آلفا شربت درست کرد
و وقتی فرمونای شیرین جفتشون و شنید حس خوب کل بدنشو گرفت
آلفای بزرگ چشماش هلالی شده بود و از طعم اون شربت کیف کرده بود و جیمین حتی به نعناهای ته لیوانم رحم نکرده بود و میخواست هرطور شده بیرون بیان و باعث شد ته خندشو قورت بده
همونطور ک الفاها باهم حرف میزدن گوشت راسته گوساله رو بیرون کشید و با چاقو ریز ریز کرد و همراه نمک توی قابلمه ریخت و از اتاق بیرون رفت
وقتی به خدمتکار رسید سریع گف
-توش اب بریز و بزار حسابی قل بخوره بعد پنج ساعت آب گوشت و خالی کن و برام بیار بالا...بعدش گوشتارو سرخ کن و بهشون ادویه کم بزن و حتما حواست باشه کسی نخورتشون چون برای پادشاهه
دیگ بحث بحثه ته نبود و فرد مهمی وسط بود پس خدمتکار با عزم راسخ گوشتارو گرفت و برد
ته خودش توی اشپزخونه رفت و ناهار آلفاهارو حاضر کرد چون گوشت برای شام بود
در عرض یک ساعت خورشتش با برنج آماده شد
همه چیزو توی سینی چید و برد بالا
جیم بالا سر پدرش نشسته بود و دستشو نوازش میکرد
با دیدن ته سمتش رفت و سینی سنگین و ازش گرفت
دستشو به گودی کمر اون رسوند و سمت میز کشوندش تا بشینه
دل ته قنج میرفت چون الفا صندلی و براش عقب کشید و حواسش بهش بود
-پدر...عاشق شربتت شده...و گفت از دیشب خیلی بهتره...گفت بهت بگم خوشحال میشه اگ وقت بیشتری و پیشش بگذرونی چون اینجا کتابخونم داره و بیشتر کتابا به سلیقه مادرم رمانن
ته با هیجان به حرفای اون گوش میداد
باورش نمیشد کمی مراقبت انقد توی اون مرد اثر کرده باشه نمیدونست دل بسوزونه یا به خودش بباله
برای خودشون غذا گذاشت
جیمین با هرلقمه هوممم رضایت بخشی میکشید و بیشتر به امگا حس خوبی میداد
جیم حاضر بود واسه غذاهای اون ادم بکشه
دیگ کمتر میتونس لب به غذای کسه دیگ بزنه
تهیونگ بلد بود چطور ادویه بزنه و چقدر غذارو هم بزنه تا زمان مناسبش برسه
از یام یام کردنای پسر پدر از چرتش پرید و با بوی غذا دهنش اب افتاد
ته از سر غذاش بلند شد و باسینی سمت الفا رفت
وقتی بهش غذا میداد یاد پدر خودش افتاده بود و دلش پر میزد تا دوباره ببینتش و اون بغلش کنه
الفا میتونس تو چشمای خمار اون امگا همه چیو بخونه
حقیقتا دستپختش معرکه بود و میتونس درک کنه چرا پسرش به بشقابش چسبیده و تلاشی برای دلداری به پدرش نمیکنه
آلفای بزرگم بود همینکارو میکرد
ملکه هیچ وقت دست به سیاه و سفید نزده بود و حتی چاییم خدمتکارا درست میکردن و حتی اونا سرو میکردن
ملکه مثل یه مجسمه دکوری فقط اکسیژن حروم میکرد
-عاااح...این بهترین غذایی بود ک تو عمرم خوردم
ته لبخندی زد و به اون اب داد ولی الفا حاضر نشد تعریفشو تموم کنه
-شاید تا قبل ازدواجم...وضعیت غذا بهتر بود ولی بعدش...عاح همه چیز بد شد...ملکه طاقت نمک و ادویه رو نداشت...غذاها بی مزه و بی رنگ شده بود...ولی ما عادت کردیم...اما این غذا عاااح
الفا طوری با لوندی حرف میزد ک ته سرخ شده بود
انگار ک غذاش معشوقه پادشاه بود ک بعد از سال ها با پیراهن سبز یشمی و چهره گلگونش پا به قلعه گذاشته بود
جیمین در تصدیق حرفای پدرش سرشو تکون میداد و تا دونه اخر برنجشو از بشقابش میگرفت
الفا راضی و خرسند با شکم پر خوابیده بود و توی خواب لبخند کمرنگی زده بود ک باعث میشد ته با دیدنش لبخند عمیق تری بزنه
جیم اروم از پشت بهش نزدیک شد و شونه هاشو ماساژ داد
ته چشماشو بست و دهنش و باز کرد و عاح بلندی کشید
خسته نبود ولی حرکت دستای الفا استخوناشو نرم میکرد
جیم تا یه ربع کامل اونو ماساژ داد چون میخواست اون حس راحت بودنش از طرف پدرشو به اونم منتقل کنه
با وجود ته دیگ استرسی نداشت و میدونست پدرش قوی تر از قبل بلند میشه
مجبور شد بخاطر کاراش بیرون بره و ته رو با پدرش و کاخ خلوت تنها بزاره
ملکه و یون سو از صب رفته بودن خرید و بعدشم میخواستن برن مهمونی
و توی مغز ته نمیگنجید ک امگایی بتونه الفای مریضشو تنها بزاره و بره
ته جای خالی ملکه رو طوری پر میکرد ک الفای بزرگ فکر کنه ک جوون بیست و خرده ای ساله ایه ک تازه عشقشو دیده
وقتی نزدیکای شب شد گوشت ته حاضر شده بود
کاسه پری از اب گوشت و اروم اروم به الفا داده بود و گوشت سرخ شده رو همراه کره و فلفل سرو کرده بود
اون شب الفا حس کرد دوباره متولد شده و تازه داشت معنی زندگی و بهشت و میفهمید و به پسرش غبطه میخورد
چون با ورود ملکه و صدای کریحش رنگ سیاه کل کاخ و گرفت و ته به اتاقش برگشت تا حالش بد نشه
عطر ملکه اونقدر حال بهم زن بود ک یون سوعم اشکارا ازش فاصله میگرفت
ولی الفا با شکم سیر زودتر خوابش برده بود و خداروشکر کرد ک مریضیش خوابشو سنگین کرده و سر و صداهای اون زن بیدارش نکرده
دلش نمیخواست روز خوبش بخاطر اون خراب شه و داشت برای رسیدن فردا لحظه شماری میکرد
میخواست ذوق و شوق اون امگارو از کتابای مصور طلاکوب ببینه و تو ذهنش بسپره
میخواست به جای پسرش از وجود اون الهه شکرگذاری کنه...
YOU ARE READING
White Bunny
Fanfiction-تو اونو کشتی....چرا منو نمیکشی جیمین...نتونستی معشوقتو بکشی برای همین اونو کشتی! تو یه ترسویی! -برو! برو پسر پارک خونخوار! برو به مادر عفریتت بگو ک من سر پسرم شوخی ندارم برو بهش بگو کیم اعلام جنگ کرده! -ولی من تهیونگ و دوست دارم! -تو خون ریختی پارک...