روز بعد ته همراه خدمتکارا توی باغ رفته بود تا به گلا آب بدن
مادر جیم و یون سو و جیم توی هال نشسته بودن
جیم محو اون امگا با لباس سفید گل گلی شده بود
یون سو ک توجه اونو دید به ملکه چشم غره رفت تا اونو از منجلاب نجات بده
-جیمین
-بله مادر
-تو واقعا اجازه میدی امگات اینجوری بگرده؟
-چی؟
جیمین با تعجب به مادرش نگا کرد
-نگاش کن چطوری میگرده! این لباسا باید تن یه امگای زن باشه نه یه مرد...باید تن یون سو باشه
دختر نیشخندی زد و زیر چشمی به جیمین نگا کرد
جیم با اخمای تو هم رفته جواب مادرشو داد
-مادر...اونا لباس راحتین اینجام خونه اونه نمیتونم بهش بگم چی بپوشه چی نپوشه!
-چرا نتونی؟ پدرت وقتی من و مارک کرد بهم گف اجازه نداری رنگ روشن و راحت بپوشی
-پس میگید ظلمی ک پدر به شما کرد و من به این امگا بکنم؟
-زیاد حرف میزنی!
جیم سرشو پایین انداخت
چهره یون سو جمع شده بود طرفداری جیم بهش فشار اورده بود
-مادر...اون اینطوری بار اومده...
-خودت جواب خودتو دادی! اینجا دهکده نیس! این لباسا باید تن یون سو باشه نه اون
جیم کلافه دستی به صورتش کشید و جمع ازار دهنده اون دوتا زن و ترک کرد تا پیش اون امگا بره
ته در حال گذاشتن گلا توی گلدون بود تا ببره اتاق خودشون ک حضور اونو کنار خودش حس کرد ک اخم کرد
-چیزی شده الفا؟
-دیگ نباید این لباسارو بپوشی
-چی؟
-دوس ندارم دوباره حرفمو تکرار کنم
خیلی یهویی اومده بود و ریده بود تو حس خوب امگا و حتی دلیل این محرومیتم بهش نمیگفت
ته نگاهی به لباسش و بعد به ملکه و یون سو انداخت میدونست همه چی از سمت اوناس
بدون اینکه به جیم نگاه دوباره ای بکنه گلدونشو برداشت و رفت
جیم سردرد گرفته بود
-فاک تو این سردرد...
ته از پله ها بالا رفت تا به اتاقشون بره
یون سو مثله وزغی کل بدن اونو پردازش کرد از خودش لاغر تر بود و از هر لحاظ ازش سر تر بود و این کفرشو در میورد
نگاهش به پابندش افتاد ک با هر حرکت تکون میخورد
چشماش برق زد
-مادرجون
-بله یون
-پابند پای اون پسر و دیدین؟
-اره فک کنم...خیلی سر صدا داره
-اوه مادرجون من خیلی بازار و گشتم ولی مثل اون پابند پیدا نکردم...اون دست سازه
-خب؟
-میشه مال من بشه؟
ملکه از وقاحت دختر تعجب کرد
-چطوری مال تو بشه وقتی مال اونه؟
-خب چمیدونم به جیم بگید ازش بگیره
ملکه توی شک بود ک جمله یون سو جری ترش کرد
-شما ملکه اید مگ میشه چیزی و بخواید و نشه؟
-هوووم
ملکه دلش نبود این حرکت سخیف و بزنه ولی عاشق این بود ک ازش تعریف بشه و یون سو اینو میدونست
-جیمین
مرد از وسط باغ با صدای مادرش داخل اومد و آستینشو به پیشونی پر عرقش مالید و روی مبل نشست
-بله مادر
ملکه من و من کرد حتی نمیدونست چجوری سر قضیه رو باز کنه
-مادر اگ دوباره میخواید به اون گیر بدید بهتره بدونید ک بهش تذکر دادم
-اوه...نه...البته ک خوب کاری کردی چه معنی داره پسر مثه دخترا بگرده زشته اونم در مقام جفت الفای وارث...
-خب؟
-چیزه....تا حالا به اکسسوریاش دقت کردی؟
-ها؟
-جفتشی و ندیدی کلی چیزای مسخره به خودش اویزون کرده؟
کاسه صبر جیم لبریز شده بود
-مادر دوروزم نشده ما جفت هم اعلام شدیم! من به دستور شما حتی مارکشم نکردم! حالا میخواید چیکارش کنم؟ دست و پاشو قطع کنم؟
ولوم صدای مرد بالا رفته بود
ملکه با نگاه خاک تو سرت به یون سو دوباره پسرشو مورد خطاب قرار داد
-اروم باش پسر! تو ک نمیخوای طرف یه دهاتی و جلوی مادرت بگیری؟ من فکر ابروی خودتم بچه! فک کن باهاش بری بازار خرید و اون خودش یه غرفه متحرک باشه! این درخور خاندان ما نیس
جیم دستاشو مشت کرده بود تحمل حرفای مادرشو نداشت
تا دیروز خودش ملامت میشد حالا باید ملامت شدن بخاطر جفتشم تحمل کنه...جفتی ک از نظر اونا حق نفس کشیدنم نداره
-مادر...لطفا...من سرم درد میکنه فقط بگید چیکار کنم
-این شد حرف حساب...عام....
ملکه هنوزم نمیتونس اون خواسته مسخره رو به زبون بیاره ک یهو یون سوی وقیح با ناز گف
-هوووم الفا...من از پابند اون پسر خوشم اومده...یادته چقد رفتیم بازار و پیدا نکردم ازش...حالا پای اونه
-خب؟
-خب یعنی میخوامش دیگ
جیمین از گستاخی اون دختر چشماش گشاد شده بود خنده مصنوعی کرد
-میخوای پابند اونو از پاش دربیارم بدم به تو؟ مادر!
به سمت مادرش غرید و اون زن و به تته پته انداخت
-جیم ببین پسرم... به هرحال اون ک دیگ نباید بندازه خب بدتش به یون سو هوم؟
جیم میخواست بکوبه تو سر خودش ولی فقط با چشمای ترسناکش به اون دوتا نگا میکرد
-من الان چجوری پابند و از پاش دربیارم و بگم یون سو خانم میخوادش؟
-کاری نداره چاگیا! اون روی خشنتو ک دوس دارم به کار بنداز
صدای اون دختر مثل کشیدن ناخن روی تخته گچی بود
دیگ نمیتونست تحمل کنه پس فقط به اتاقشون رفت تا اون جو و ترک کرده باشه
ملکه پوفی کشید
-یون اون همه پابند داری حالا گیرت به این چیه؟
-آنیااااا اونا خوشگل نیستن ولی این دهاتی چیزای خوبی داره
ملکه چشمی برگردوند و چاییشو خورد
درسته ک اونم میخواست امگارو عاصی کنه ولی نه با این کارای سخیف میخواست از بالا به اون امگا نگا کنه و زیر پاهاش لهش کنه نمیخواست هیچ جوره حق با اون باشه ولی یون سو فقط میرید تو کاراش با این حال نمیتونست چیزی بهش بگه اون تنها کسی بود ک پایه غیبتاش و کاراش بود و از دست دادنش به صلاح نبود
جیمین وارد اتاق شد ته براش چای و کیک گذاشته بود و خودش صندلی رو به رو نشسته بود
کلافه جلوش نشست و لم داد و به قیافه بارون زدش نگا کرد فرمون ناراحت اون امگا داشت رگای سرشو پاره میکرد
ولی قبل اینکه چیزی بگه ته با گفتن میرم حموم نزاشت تذکر دیگ ای زده شه
لباسشو دراورد و الفا محو اون کمر و باسن شد
خط کمرش روانی کننده بود
گوشواره ها و گردنبند و پابندشو دراورد و روی میز گذاشت و داخل حموم شد
الفا چای داغشو یه سره خورد و با اکراه بلند شد و سمت میز رفت
پابند اونو بدون نگاهی بهش برداشت و از اتاق بیرون رفت تا سمت اتاق یون سو بره
درو باز کرد و بدون نگاه و حرفی اون پابند و روی میز گذاشت و رفت
باید کیکشو میخورد
حقیقتا دستپخت ته رو دوس داشت و مثه نخورده ها ازش استقبال میکرد
ته بعد یه ربع با حوله تنپوشش بیرون اومد و جلوی اون نشست
جیمین مست بوی بابونه به علاوه بوی شامپوی شکلات شده بود
-چایی دوباره برات بریزم؟
-هوووم
ته دوباره فنجونشو پر کرد
گلایی ک روی میز گذاشته بود نه تنها حس خوبی به جیم میداد بلکه اتاق تخمیشونم دل باز تر کرده بود
-میخوام برات کیک پنیر درست کنم آلفا...دوس داری؟
*من هرچیزی و ک دستای تو خلق کنه دوس دارم*
-تا حالا نخوردم...نمیدونم
-خیلی خوشمزس مطمئنم خوشت میاد
با ذوق نهفته ای بلند شد و سمت کمد رفت تا لباس بپوشه...و سعی کرد یه لباس رنگ تیره تر بپوشه تا گیری توش نباشه
سمت میز رفت و گوشواره هاشو توی گوشش کرد و همینطور گردنبندشو ولی پابندش نبود
چشمای جیم با ترس به حرکاتش خیره بود
زیر و روی میز و حتی کشوهاشو میگشت
-الفا؟ پابند منو ندیدی؟
جیم سرفه ای کرد
-نه..
-همینجا گذاشته بودمش مگ میشه تو ده دقیقه گم بشه
جیم خودشو به ندونستن زد در حالی ک استرس عنی تو دلش افتاده بود و همزمان عذاب وجدانی نسبت به امگاش داشت گرگشو ازار میداد...ولی بازم چیزی نگفت و میدید امگا چطور داره همه اتاق و میگرده
چیزی نگفت و فقط به فنجون چاییش خیره بود
چای سردی ک از دهن افتاده بود....
YOU ARE READING
White Bunny
Fanfiction-تو اونو کشتی....چرا منو نمیکشی جیمین...نتونستی معشوقتو بکشی برای همین اونو کشتی! تو یه ترسویی! -برو! برو پسر پارک خونخوار! برو به مادر عفریتت بگو ک من سر پسرم شوخی ندارم برو بهش بگو کیم اعلام جنگ کرده! -ولی من تهیونگ و دوست دارم! -تو خون ریختی پارک...